eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
⸀📽 . . - مجاهدفی‌سبیل‌اللھ‌بزرگترازآن‌است‌که‌ گوهرزیبای‌عمل‌خودرابہ‌عیار زخارف‌دنیامحك‌بزند!' ❗️ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨در شبانه روز به یاد امام زمان باشید✨ 🎙آیت الله سید حسن ابطحی روزی یک ساعت برای ظهور امام زمان تلاش کنیم🌸✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیر‌هردومون‌‌،مسیر‌عـشق‌و‌عزتھ توجات‌توسنگرِ،عِلمُ‌وحیاوغیرتھ :)" 🤍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقسم‌به : مرج‌البحرین‌یلتقیآن🕶♥️ :) . ده‌ربیع‌الاول‌روزپیوند‌دوعآشـق‌مبروکم . . . _عیدکم‌مبروك🌱🌹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 219 من سرحرفم بودم و هومن از خرید ماشین برای من حرصی . فردای همانروز سر میز صبحانه مادر‌ گفت : _هومن جان ...امروز با نسیم برو همین نمایشگاه ماشین سر خیابان اصلی یه ماشین خوب واسش بخر. _مگه من بیکارم ...خودش بره . _سر بچه‌ام کلاه نذارن . _به من ربطی نداره. _غصه نخور مادر جون، کسی سرم کلاه نمی‌ذاره . هومن دو لقمه بیشتر صبحانه نخورد و بعد رفت و من رفتم سراغ ماشین . بعد کلی دیدن و چونه زدن یه هیوندا ورنا خریدم و لاک‌پشت وار تا خونه آوردمش! خداروشکر که طول درهای پارکینگ زیاد بود! من به راحتی توانستم ماشین را درون پارکینگ بزنم . حالا دلم می‌خواست قیافه‌ی هومن را ببینم. بعداز ظهر همان روز هم کلاس تعلیم رانندگی ثبت نام کردم و با یه پوشه و یه کتاب برگشتم خانه . حالا نوبت مرحله‌ی سوم بود... یعنی تیپ و قیافه ! از لباس‌های جدیدی که خریده بودم یه بلوز سورمه‌ای که پوست تنم را سفیدتر نشان می‌داد با یه دامن کوتاه و تنگ مشکی پوشیدم و باز به همان ژست یک پا روی دیگری نشستم روی مبل جلوی تلویزیون . هومن که آمد، مادر عمدا اسپند را دود کرد و گفت : _نسیم ماشین خریده . در را با ضرب بست : _خب مارو واسه ماشینش خفه نکنید . با خنده گفتم : _مامان بعضی‌ها بدجوری حسودی می‌کنن ! کیفش را پرت کرد روی مبل تک نفره و جلوی رویم ایستاد. دو دستش را به گودی کمر زد و گفت : _زیادی داری روی اعصابم راه می‌ری . _هنوز مونده عشقم . نگاهم توی چشمانش بود که به دروغ گفتم : _میلاد رو که یادته ،می‌خوام یه شرکت بزنه که زده ، منم قراره برم اونجا کار کنم . _بیخود... _دیگه قولش رو دادم بهش . فریاد زد: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 220 _غلط کردی تو ..مگه تو صاحب نداری که سرخود واسه خودت قول دادی. سرم را جلو کشیدم و گفتم : _ببخشید صاحبم کیه الان ؟! روی پنجه‌های پایش ، کنار مبل من نشست و یه نگاه به آشپزخانه و مادر انداخت و بعد سرش را سمتم چرخاند و با انگشت اشاره‌اش تهدیدم کرد: _نسیم به قرآن صبرم تموم شده ...من تا کی با تو راه بیام ...هر غلطی که می‌خوای می‌کنی انگار نه انگار! نذار بزنم شل و پلت کنم بیافتی توی خونه . به قول خانم صامتی که می‌گفت راه آرام کردن مردان عصبانی محبت است . دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و بینی‌ام را به بینی‌اش چسباندم و با لبخند گفتم : _هر چه از دوست رسد نیکوست . نفسش را فرو خورد ولی عصبانیتش کم نشد . بلند شد نشست کنارم و آهسته غر زد : _اعصاب و روان واسم نذاشتی ...هی لجبازی هی بچه بازی ...کدوم گوری می‌خوای بری که رفتی ماشین خریدی آخه ؟! با آرامش گفتم : _عشقم من که به فکر تو بودم رفتم ماشین خریدم ...! گفتم برم ماشین بخرم تا بلکه بزنم تصادف کنم تا تو پیرهن سفیدت رو واسه مراسمم بپوشی ! کلافه دستی به صورتش کشید و زیرلب گفت : _ای خدا...به ارواح خاک بابا بری شرکت اون پسره‌ی چلغوز ، قلم پا تو می‌شکنم . باخنده گفتم : _چلغوز خوبه ، خاصیت داره . یکدفعه چشماشو بست و محکم فریاد زد: _خفه‌شو بهت می‌گم...اینقدر با من کل‌کل نکن. _چی شده باز؟ چته هومن؟ _دیوانه‌ام کرده این دختره‌ی روانی ... _درست صحبت کن ، آدم به زنش نمی‌گه روانی . _آقا من زن نخواستم ...اینو نمی‌خوام به کی باید بگم چرا ولم نمی‌کنی شما ... !همه‌اش اجبار ، اصرار ...من نمی‌خوامش . فوری گفتم : _منم همینطور. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
🌼!' -𖧷- ولـۍ همَمـون یھـ مـوقـع هایۍ ڪـھـ غرقِ لایڪ و چنل و فالوورهامون میشیم، نیاز داریم یکے بلند بهمون بگھ : غرقِ دنیا شدھ را جامِ شهادت ندهند! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘حرف جالب مسیحیِ مسلمان‌شده در مورد امام زمان عَجَّلَ اللهُ تعالی فَرَجَهُ الشریف ٵݪݪہم عجݪ ݪۅݪێڪ ٵݪفࢪج♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور مادرسکوت کرد...نشست روی مبل و گفت : _باشه ...اصراری نیست ... اگر هر دوتون موافق هستید ،تمومش کنید ...نسیم خواستگار داره. هومن خودشو به جلو کشید : _آخه کدوم خری می‌آد خواستگاری این؟! مادر عصبی نگاهش کرد: _درست حرف بزن ...اومده ...همون آقا میلاد ...گفتم نامزد داره ولی دست بردار نیست ! هومن از جا برخاست و فریاد زد : _می‌ذاشتید سال دیگه می‌گفتید ! _بشین الکی داد و قال نکن...تو که نمی‌خواهیش پس چه فرقی می‌کنه برات که می‌گفتم یا نه ! هومن حرصی سرش را سمتم چرخاند و محکم با پایش به ساق برهنه‌ی پایم زد: _تو باهاش حرف زدی . با دلخوری سکوت را اختیار کردم که فریاد زد : _با توام ؟ _هنوز نه .... _هنوز نه ...! باشه ...باشه....من می‌دونم و تو و اون چلغوز ! صبر کن . و با چند قدم تند رفت سمت پله‌ها که مادر گفت : _بیخودی غیرتی نشو...آدم واسه کسی غیرتی می‌شه که یه نسبتی باهاش داشته باشه ، تو که می‌گی تموم بشه واسه چی داری حرص می‌خوری . صدای کوبیده شدن در اتاق هومن پایان صحبت ما شد که مادر آهسته خندید و رو به من گفت : _ببین چه مغروریه!... بعد چشمکی زد و ادامه داد: _ولی دلش پیش توئه‌ها. آهی کشیدم و زیرلب گفتم : _فکر نکنم . حالا دیگه مادر هم با هومن لج کرده بود. هومن تا سر شام از اتاقش بیرون نیامد. سر شام من و مادر سفره را چیدیم که مادر گفت: _برو صداش کن . _من! _آره دیگه ..برو... بعد دستی به موهایم کشید و گفت : _چقدر هم ماه شدی امشب ! با تعریف مادر شیر شدم . رفتم سمت اتاقش در زدم و درو باز کردم . دراز کشیده بود روی تخت و زانو چپش را خم کرده بود و پای راستش را روی آن انداخته بود. سیگاری هم بین انگشتان دستش بود که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝