⸀📽 . . -
مجاهدفیسبیلاللھبزرگترازآناستکه
گوهرزیبایعملخودرابہعیار
زخارفدنیامحكبزند!'
#بـدونتـعـارف❗️
#جنگنࢪم
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨در شبانه روز به یاد امام زمان باشید✨
🎙آیت الله سید حسن ابطحی
روزی یک ساعت برای ظهور امام زمان تلاش کنیم🌸✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسیرهردومون،مسیرعـشقوعزتھ
توجاتتوسنگرِ،عِلمُوحیاوغیرتھ :)"
🤍
#شهیدانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقسمبه : مرجالبحرینیلتقیآن🕶♥️ :)
.
دهربیعالاولروزپیونددوعآشـقمبروکم
.
.
.
_عیدکممبروك🌱🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 219
من سرحرفم بودم و هومن از خرید ماشین برای من حرصی .
فردای همانروز سر میز صبحانه مادر گفت :
_هومن جان ...امروز با نسیم برو همین نمایشگاه ماشین سر خیابان اصلی یه ماشین خوب واسش بخر.
_مگه من بیکارم ...خودش بره .
_سر بچهام کلاه نذارن .
_به من ربطی نداره.
_غصه نخور مادر جون، کسی سرم کلاه نمیذاره .
هومن دو لقمه بیشتر صبحانه نخورد و بعد رفت و من رفتم سراغ ماشین .
بعد کلی دیدن و چونه زدن یه هیوندا ورنا خریدم و لاکپشت وار تا خونه آوردمش! خداروشکر که طول درهای پارکینگ زیاد بود!
من به راحتی توانستم ماشین را درون پارکینگ بزنم .
حالا دلم میخواست قیافهی هومن را ببینم.
بعداز ظهر همان روز هم کلاس تعلیم رانندگی ثبت نام کردم و با یه پوشه و یه کتاب برگشتم خانه .
حالا نوبت مرحلهی سوم بود... یعنی تیپ و قیافه !
از لباسهای جدیدی که خریده بودم یه بلوز سورمهای که پوست تنم را سفیدتر نشان میداد با یه دامن کوتاه و تنگ مشکی پوشیدم و باز به همان ژست یک پا روی دیگری نشستم روی مبل جلوی تلویزیون .
هومن که آمد، مادر عمدا اسپند را دود کرد و گفت :
_نسیم ماشین خریده .
در را با ضرب بست :
_خب مارو واسه ماشینش خفه نکنید .
با خنده گفتم :
_مامان بعضیها بدجوری حسودی میکنن !
کیفش را پرت کرد روی مبل تک نفره و جلوی رویم ایستاد.
دو دستش را به گودی کمر زد و گفت :
_زیادی داری روی اعصابم راه میری .
_هنوز مونده عشقم .
نگاهم توی چشمانش بود که به دروغ گفتم :
_میلاد رو که یادته ،میخوام یه شرکت بزنه که زده ، منم قراره برم اونجا کار کنم .
_بیخود...
_دیگه قولش رو دادم بهش .
فریاد زد:
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 220
_غلط کردی تو ..مگه تو صاحب نداری که سرخود واسه خودت قول دادی.
سرم را جلو کشیدم و گفتم :
_ببخشید صاحبم کیه الان ؟!
روی پنجههای پایش ، کنار مبل من نشست و یه نگاه به آشپزخانه و مادر انداخت و بعد سرش را سمتم چرخاند و با انگشت اشارهاش تهدیدم کرد:
_نسیم به قرآن صبرم تموم شده ...من تا کی با تو راه بیام ...هر غلطی که میخوای میکنی انگار نه انگار!
نذار بزنم شل و پلت کنم بیافتی توی خونه .
به قول خانم صامتی که میگفت راه آرام کردن مردان عصبانی محبت است .
دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و بینیام را به بینیاش چسباندم و با لبخند گفتم :
_هر چه از دوست رسد نیکوست .
نفسش را فرو خورد ولی عصبانیتش کم نشد .
بلند شد نشست کنارم و آهسته غر زد :
_اعصاب و روان واسم نذاشتی ...هی لجبازی هی بچه بازی ...کدوم گوری میخوای بری که رفتی ماشین خریدی آخه ؟!
با آرامش گفتم :
_عشقم من که به فکر تو بودم رفتم ماشین خریدم ...! گفتم برم ماشین بخرم تا بلکه بزنم تصادف کنم تا تو پیرهن سفیدت رو واسه مراسمم بپوشی !
کلافه دستی به صورتش کشید و زیرلب گفت :
_ای خدا...به ارواح خاک بابا بری شرکت اون پسرهی چلغوز ، قلم پا تو میشکنم .
باخنده گفتم :
_چلغوز خوبه ، خاصیت داره .
یکدفعه چشماشو بست و محکم فریاد زد:
_خفهشو بهت میگم...اینقدر با من کلکل نکن.
_چی شده باز؟ چته هومن؟
_دیوانهام کرده این دخترهی روانی ...
_درست صحبت کن ، آدم به زنش نمیگه روانی .
_آقا من زن نخواستم ...اینو نمیخوام به کی باید بگم چرا ولم نمیکنی شما ... !همهاش اجبار ، اصرار ...من نمیخوامش .
فوری گفتم :
_منم همینطور.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
• #تلنگر🌼!'
-𖧷-
ولـۍ همَمـون یھـ مـوقـع هایۍ ڪـھـ
غرقِ لایڪ و چنل و فالوورهامون
میشیم، نیاز داریم یکے بلند بهمون
بگھ :
غرقِ دنیا شدھ را جامِ شهادت ندهند!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘حرف جالب مسیحیِ مسلمانشده
در مورد امام زمان عَجَّلَ اللهُ تعالی فَرَجَهُ الشریف
ٵݪݪہم عجݪ ݪۅݪێڪ ٵݪفࢪج♥️
#آیت_الله_مجتهدی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت221
مادرسکوت کرد...نشست روی مبل و گفت :
_باشه ...اصراری نیست ...
اگر هر دوتون موافق هستید ،تمومش کنید ...نسیم خواستگار داره.
هومن خودشو به جلو کشید :
_آخه کدوم خری میآد خواستگاری این؟!
مادر عصبی نگاهش کرد:
_درست حرف بزن ...اومده ...همون آقا میلاد ...گفتم نامزد داره ولی دست بردار نیست !
هومن از جا برخاست و فریاد زد :
_میذاشتید سال دیگه میگفتید !
_بشین الکی داد و قال نکن...تو که نمیخواهیش پس چه فرقی میکنه برات که میگفتم یا نه !
هومن حرصی سرش را سمتم چرخاند و محکم با پایش به ساق برهنهی پایم زد:
_تو باهاش حرف زدی .
با دلخوری سکوت را اختیار کردم که فریاد زد :
_با توام ؟
_هنوز نه ....
_هنوز نه ...! باشه ...باشه....من میدونم و تو و اون چلغوز ! صبر کن .
و با چند قدم تند رفت سمت پلهها که مادر گفت :
_بیخودی غیرتی نشو...آدم واسه کسی غیرتی میشه که یه نسبتی باهاش داشته باشه ، تو که میگی تموم بشه واسه چی داری حرص میخوری .
صدای کوبیده شدن در اتاق هومن پایان صحبت ما شد که مادر آهسته خندید و رو به من گفت :
_ببین چه مغروریه!...
بعد چشمکی زد و ادامه داد:
_ولی دلش پیش توئهها.
آهی کشیدم و زیرلب گفتم :
_فکر نکنم .
حالا دیگه مادر هم با هومن لج کرده بود.
هومن تا سر شام از اتاقش بیرون نیامد.
سر شام من و مادر سفره را چیدیم که مادر گفت:
_برو صداش کن .
_من!
_آره دیگه ..برو...
بعد دستی به موهایم کشید و گفت :
_چقدر هم ماه شدی امشب !
با تعریف مادر شیر شدم .
رفتم سمت اتاقش در زدم و درو باز کردم .
دراز کشیده بود روی تخت و زانو چپش را خم کرده بود و پای راستش را روی آن انداخته بود.
سیگاری هم بین انگشتان دستش بود که گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝