eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت309 زلزله ای ضعیف ، تنم را میلرزاند .لیوان آب قند در دستان خانم جوانی بود که رو به رویم کنار جدول نشسته بود. - یه ذره از این بخور ... یه آقایی به گوشیت زنگ زده ، آدرس اینجا رو بهش دادند ، میاد دنبالت نگران نباش . صد درصد هومن بود. درست حدس زدم . طولی نکشید که خودش را رساند .ماشین خودش را پارک کرد و دوید. مرا ندید اما ماشینم را چرا . داشتم میدیدمش که وقتی از دور ماشین را دید ،دو دستی چطور سرش را گرفت و حتی صدایش را شنیدم : _ چی شده ؟ راننده اش کو ...حالش چطوره ؟ - خوبه آقا ...خوبه اونجاست . - نسیم ! جلو آمد و روی پنجه های پایش نشست : _ چکار کردی ؟! سر صبحی اینجا چکار میکنی ؟ زن جوان کنار دستم به جای من جواب داد : - خدا رو شکر به خیر گذشته ، حالش خوبه ، فقط ترسیده ...حرف منو که گوش نمی کنه ، شما این لیوان آب قند رو بهش بدید . - ممنون . لیوان را فوری از خانم جوان گرفت و کنار لبانم رساند : _ بخور ببینم ... سرم را کج کردم که فریاد زد : _ با من لج نکن ها ... بهت می گم بخور ... زهرمار که نیست ...آب قنده . جرعه ای خوردم که نیسان امداد رسانی آمد. باید ماشین را از جوی آب در میآورد که با کمک عابران و اهرم یدک نیسان ماشین از جوی بیرون آمد و راهی تعمیرگاه شد. هومن هم با پایان این نمایش خیابانی لیوان را به صاحب مغازه ای که برایم آب قند داده بود و تنها یک جرعه از آنرا بیشتر ننوشیده بودم ، پس داد و بازویم را محکم گرفت و مرا سمت ماشین خودش برد . عصبی بود. اما سکوت کرد. عصبي بودم اما من هم سکوت کردم . براه که افتاد بعد از چند دقیقه گفت : _ اول صبح اینجا چکار می کردی ؟ زدی ماشینو داغون کردی با این دست فرمون قشنگت ...حالا اینا به جهنم ... دست دراز کرد و چانه ام را با کف دستش گرفت و سرم را سمت خودش چرخاند .نیم نگاهی به پیشانیم کرد و گفت : _ بفرما ... شانس بیاری سرت نشکسته باشه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت310 سرم را از زیر دستش آزاد کردم و برگرداندم سمت پنجره که عصبی تر فریاد کشید : _ هوی کر و لال با توام ها .... طلبکارم هستی انگار ؟! دلخور بودم .آنقدر که سکوت را ترجیح دادم و حرف هایم را گذاشتم برای وقتی مناسب تر . سمت خانه نمی رفت و این از خیابان های نا آشنایی که رد میشد ، پیدا بود. موبایلش زنگ خورد که آن هم حدسش راحت بود . قطعا مادر بود. - الو ...چیزی نیست شما صبحانتو بخور ...ما یه کم کار داریم ...میگم چیزی نیست دیگه ... ای بابا ...تصادف کرده ...طوریش نیست ،حالش خوبه ...نگران نباش دارم میبرمش دکتر ....به خدا میگم حالش خوبه . گوشی را سمتم گرفت و گفت : _ لااقل الان لال نشو ... باهاش حرف بزن نگرانته . گوشی را گرفتم و با صدایی ضعیف گفتم : _ بله . - جان بله ... چی شده نسیم ؟ تو رو خدا تو راستشو بگو.. - هیچی ...خوبم . - آخه سر صبح کجا میرفتی که تصادف کردی ؟! - نفهمیدم چی شد دیگه ...خوبم باور کن خوبم . - پس واسه چی دارید میرید دکتر؟ - هومنه دیگه ...میگه بریم بهتره. - به قرآن شما دو تا رو چشم زدن ، عمه ات چشم دیدن تو رو نداره بفرما ... بعد تولد ببین چی شد .... به هومن بگو یه صدقه بذاره کنار. - چشم . - منو بی خبر نذارید ، دلواپس میشم . - نه ...خبر میدم . مادر قطع کرد که گوشی هومن را روی داشبورد گذاشتم و او ادامه ی فریادهایش را سرم خالی کرد : - پس لالمونیت فقط واسه منه ؟! آره ؟! جوابش را ندادم که محکم تر فریاد زد : _ دِ ...با توام آخه ؟ چته می گم ؟ کجا می رفتی سرصبحی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت311 عصبی اش کردم ولی چاره ای نبود. نه حس و حال حرف زدن داشتم نه حالم خوش بود و آنهمه توضیح جریان ، جز داغ تر شدن بحث و دعوا ثمری نداشت . بیمارستان نزدیک خانه رفتیم .از سرم عکس برداری شد . دکتر عکس را دید و گفت : _چیزی نیست ولی اگه حالت تهوع ، بی حالی ، سرگیجه داشت و احیانا کبودی در ناحیه ی سر ، حتما بیاریدش بیمارستان . با یک پانسمان جزئی به خانه برگشتیم . یک دور بیشتر باند دور سرم نبسته بودند که همان هم جیغ مادر را بلند کرد : _خدا مرگم بده ...چی شده ؟! هومن که بیشتر از دست من و سکوتم کلافه بود، عکس سرم را پرت کرد روی مبل و گفت : _ هیچی بابا ....دکترم گفت تو سرش گچ خالیه . خودش را روی مبل سه نفره انداخت و دستانش را از دو طرف روی تاج مبل پهن کرد و من نشستم پشت میز ناهار خوری و مادر درحالیکه هنوز قربان وصدقه ام می رفت گفت : _ برم واست یه چیزی بیارم بخوری ، رنگت پریده ...صبحانه نخورده کجا میرفتی تو ؟! این سئوال مشترک مادر و هومن بود که هومن درحالیکه سرش را هم به سمت سقف بالا داده بود گفت : _شما اگه تونستی جواب این سئوالو ازش بگیری جایزه داری ..... باز لال شده خانم . مادر در حمایتم گفت : _ترسیده بچه ام ... برم یه اسپند دود کنم ...کور بشه چشم حسود. هومن بلند خندید : _چشمای عمه رو میگی ؟! مادر جوابی نداد و هومن سرش را سمت من چرخاند .نگاهش روی من سایه انداخته بود و من با سکوتی سنگین به دستانم نگاه می کردم .مادر با دود اسپند برگشت و کل خانه را پر از دود کرد. بعد سینی صبحانه ای روی میز گذاشت و برایم لقمه گرفت .چند لقمه ای که خوردم سر دردم را بهانه کردم و به اتاق برگشتم . اطمینان داشتم هومن دنبالم خواهد آمد که آمد .هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که در اتاق باز شد .در چهار چوب در ایستاد و با یک نگاه جدی ،به من فهماند که حالا وقت توضیح است .در را که پشت سرش بست ، دست به کمر گفت : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام روز دوشنبه شما بخیر 🍁 باز هم یک روز دیگر از پاییز زیبا🍁 به روی شما لبخند زده است 🍁 در این روزهای اواخر پاییز برای شما آرزوی سلامتی خوشبختی آرامش محبت همراه عشقی الهی را دارم 🍁 روزتون بخیر دوستان🍁
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت312 _خب می شنوم . نشسته بودم لبه ی تخت که گفتم : _ من باید بشنوم نه تو . اخمی کرد و عصبی گفت : _کله ی سحر ماشینو برداشتی و معلوم نیست کدوم گوری میرفتی که انداختی توی جوی آب ، حالا من باید توضیح بدم که تو بشنوی ؟ مصمم نگاهش کردم : _ آره تو باید توضیح بدی که چطور تونستی همچین بلایی سر زندگی من و خودت بیاری . باز گره ابروانش کورتر شد .قدمی جلوتر اومد و پرسید : _ کدوم بلا ؟! - همون قرار داد لعنتی ات با اون شرکت چی چی تایل که 10 سال تو رو وابسته ی اون شرکت کوفتی می کنه . اصلا انتظارش را نداشت که سر صبح ، بعد از یک تصادف مشکوک همچین حرفی به او بزنم .حالا او شنونده بود که ادامه دادم : - نگفتی ده سال بری سوئد تکلیف من چی میشه ؟ نگفتی مادر دق میکنه ؟ نگفتی جواب کنایه های عمه رو که ذوق مرگ میشه که من توی زندگیم شکست خوردم ، چی بدم ؟ تو نگفتی چون هیچ وقت من برات مهم نبودم ....فقط خودت و آرزوهات مهم بوده ...آرزوی رسیدن به اون شرکت چی بوده که بخاطرش حاضر شدی ، همه چیز رو زیر پات له کنی و بری ؟ نفسش را در هوا فوت کرد و چرخید سمت در . خواست از اتاق بیرون برود که با ناله ای که از شدت درد قلبی بود که برای او می تپید ، بلند صدایش زدم : _هومن. ایستاد. پشت به من که ادامه دادم : _نرو ... جان من نرو ... تازه همه چی رنگ زندگی گرفته بود ...خواهش می کنم نرو. چند ثانیه ای سکوت کرد و یکدفعه باز برگشت سمتم و عصبی فریاد زد : _ یه بار بهت گفتم فضولی نکن ولی گوش ندادی ، حالا مجازاتت اینه که ایندفعه من لال می شم و باهات حرف نمی زنم تا روزی که از ایران برم . بغضم ترکید و فریاد زدم : _جان نسیم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖐🏻 -یکی‌ازنتایج‌به‌دردبخور''خودشناسی'' اینه‌که باتعریف‌بقیه‌جوگیرنمیشی! •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد به دلم نمے‌نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ🙂 نه بہ ظاهر و حرف..🚶🏻‍♀️ میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...♥️ شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده... این چله رو آیت‌ الله حق شناس توصیه کرده بودن... با صد لعـن و صد سلام... کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. 40 روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... 4،3روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...(: از اولین سفر سوریه که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️ این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... ✍همسر شهید امین کریمی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت313 فوری از جا برخاستم و سمتش رفتم . گریه می کردم که دو دستی بازوهایش را گرفتم . کف دستانش تا مچ درون جیب شلوارش بود که راهش را سد کردم و گفتم : _راضیم مثل دفعه ی قبل کتک بخورم .. اگه فضولی کردم اگه اشتباه کردم ، کتکم بزن ... ولی نرو ...تو رو خدا نرو . کلافه سرش را خلاف جهت من ، برگرداند که آویز گردنش شدم : _هومن ... بخاطر مادر ...تو رو ارواح خاک بابا ... نفسش حبس شد و یکدفعه سرم داد زد : _نمی تونم چرا نمی فهمی ...این قرارداد رو خرداد امضا کردم ، نه ماه از تاریخش گذشته ...در عوض هر ماه که از تاریخ قرارداد گذشته ، باید صد هزار دلار بدم . وارفتم .چشمانم مات چشمانش شد و سرم یکدفعه تیر کشید .دستم را روی گیجگاهم گذاشتم و با تردید گفتم : - ماهی صد هزار دلار !؟ فقط نگاهم کرد که حس کردم باز توانم رفت : _ هومن تو چکار کردی ! تو... سرم گیج می رفت .روی پا بند نبودم که مرا گرفت . - نسیم !... با گریه ای که حالا دیگه نه ناله ای بود نه فریاد .آرام و بی صدا بود گفتم : _ چرا ؟آخه چرا ؟! نشستم روی زمین و او روبه رویم ، روی دو زانو - چرا نداره ...من واسه رسیدن به این آرزو چند ماهه تمام زندگیمو گذاشتم ... فکر کردی عاشق چشم و ابروی نگین شدم که عقدش کنم ؟ پدر نگین تونست همچین کاری رو برام جور کنه ...این پیشنهاد نگین بود...که اگه اعتماد پدرش رو کسب کنم ، توی اون شرکت استخدام میشم . روی زمین نشسته بودم و او رو به رویم : _ارزشش رو داره ؟ که من و مادرو تنها بذاری و بری ....به چه قیمتی آخه ؟ - به قیمت اینکه رو پای خودم واستم ...می دونی چقدر بهم حقوق میدن ...می دونی چه مزایایی دارم ...دیوونه ، من برم میتونم شما رو هم ... محکم توی صورتش فریاد کشیدم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
○•🌱 عشق‌آن‌دارم‌ڪه‌تا‌آید‌نفـس از‌جماݪ‌دلبـرم‌گویم‌فقط حـق‌پرستم،مقتدایم‌مهـدۍ‌است تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌...😌♥️ 🍃 ✨ •••━━━━━━━━━ 𝙹𝙾𝙸𝙽→🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت314 - من و مادر هیچ جا نمی آییم ... دیگه کورخوندی ...واسه خودت حق تصمیم داری ولی واسه من و مادر نه .. برو خوش باش ...با اون حقوق عالیت ، با اون پز دهن پرکن شرکتت ...با اون زن عقدیت ... برو تو به همه ی آرزوهایت رسیدی ...فقط .. باز بغض دیگری توی گلویم متولد شد : _فقط موندم تو این وسط منو واسه چی می خواستی ؟... واسه یه هوس ؟! واسه شش ماه فقط ؟ آره ؟ چرا نذاشتی تموم بشه ؟ چرا نگفتی بهم تا اینجوری حالا واسه زندگیم زار نزنم ؟ چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد و آهسته زمزمه : _ تو رو واسه خودم خواستم ...واسه همین عقدت نکردم ...چون با رفتن من حق طلاق غیابی داشتی ...ولی حالا میدونم که منتظرم میمونی . با حرص دستانم را مشت کردم و محکم روی ران پایش کوبیدم . _کور خوندی ...من پای تو نمیمونم .... پای تو عوضی ؟ توی نامرد ؟.. نگاهش آنقدر به من یقین داشت که من نسبت به خودم نداشتم . با دوکف دستش دو طرف صورتم را قاب گرفت و گفت : _ تو پای من میمونی ... اینو مطمئنم ... اونقدر که به تو ایمان دارم به خودم اطمینان ندارم . حالا که دستم حتی پیش او هم رو شده بود، دیگر چه طور می توانستم تهدیدش کنم تا بماند.سرم را پایین انداختم و سمت آغوشش خم شدم . _هومن چرا ؟! با دستانش حصاری دورم کشید : _ اینقدر گریه نکن ...الان باز سر درد میگیری ... دیگه شده ...کاریش نمیشه کرد. - تو خود خواهی ...تو با اون آرزوهای کوفتی ات این بلا رو سرمون آوردی . با خونسردی تایید کرد. خونسردی که ته صدایش را به حسرت و شاید پشیمانی سوق می داد : - خودخواه ، مغرور ولی عاشق ...عاشق یه جفت چشمای سیاه و موهای لخت ...عاشق یه کله شق دیوونه ی خنگ که با اسمش عاشق نسیم خنک بهار شدم ... نسیم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت315 سال تحویل آنسال نیمه شب بود. مادر خسته بود و برای استراحت به اتاقش رفت و من تنها رو به روی تلویزیون بیدار نشستم و با مراسم تحویل سال همراه شدم .دستمال کاغذی برداشتم و اشک هایم را که مهار نشدنی بودند را پاک می کردم . -هنوز بیداری که . از پله ها پایین آمد و به من که روی کاناپه نشسته بودم و پایم را کامل دراز کرده بودم ، نگاهی انداخت . جوابش را ندادم که جلو آمد ، مچ پایم را روی ران پایش گذاشت .خواستم جمعشان کنم که پنجه های پایم را گرفت و آهسته گفت : _ راحت باش . دستانش آهسته و آرام داشت انگشتان پایم را می فشرد ، شاید برای رفع خستگی . - واسه چی گریه می کنی ؟ - خب لحظه ی سال تحویل همه گریه میکنند. پوزخند زد : _ تو واسه من داری گریه میکنی ؟ - آره اصلا واسه توئه ، میدونی واسه چی میپرسی پس ؟! خندید که با حرص گفتم : _ خوشت میآد اشکام رو میبینی ؟ ذوق داری که با نگین خانومت داری میری مسافرت ؟ با عصبانیت پاهایم را پس زد و گفت : _ چرت نگو . پاهایم را جمع کردم و بغل زدم : _ آره چرته ... همه چی چرته ...میگم باهات بیام ، میگی نمیشه ...میگم من و مادرم بیاییم میگی نمیتونم شما رو ببرم ... پس فقط میخوای با نگین خانوم بری دیگه . عصبی صدای فریادش را در گلو خفه کرد: _ نسیم ... چرا نمیفهمی آخه ... من قرارداد بستم ، فقط اجازه دارم همسر رسمی و قانونیم رو ببرم . - خب من و مادر خودمون میآیم به تو کاری نداریم . - مادر نمیآد ... هتل چی میشه ؟ به اینا هم فکر کن . آهی کشید و ادامه داد : _همون موقعی که توی بد قدم وارد زندگیم شدی ، مادر ذوق کرد که رفتن به سوئد کنسل شد ....حالا که عمرا بعد فوت پدر بیاد و هتل رو که حاصل زحمات پدره واگذار کنه... 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام آغاز میکنیم آخرین چهارشنبه آذر ماه را به نام اعظم خدا..... بسم الله الرحمن الرحیم شروع روزی پر از سلامتی برکت آرامش خوشبختی و نگاه خاص الهی شامل حالتان 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت316 با دلخوری بینی ام را بالا کشیدم و گفتم : _ آره من بد قدمم ... اگر بد قدم نبودم که زندگیم این نبود. کلافه آرنج دستش را لبه ی کاناپه گذاشت و کف دستش را به پیشانی گرفت : _ شوخی کردم بابا . - هر وقت حرف دلتو میزنی میگی شوخی کردم . یکدفعه سمتم خیز برداشت .خودم را بیشتر به دسته ی کاناپه چسباندم که توی صورتم گفت : _ چرا داری اینقدر حرصم میدی آخه . فقط نگاهش کردم .نگاه چشمان پریشانش و گفتم : _دارم دیوونه میشم نمیبینی ؟ همراه با یک نفس عمیق چشمانش را بست و سرم را کشید سمت خودش . سرم را روی پایش گذاشت و درحالیکه با موهایم بازی می کرد گفت : _تو رو خدا این دو سه ماهی که مونده تا رفتنم بیا و آروم باش، بذار منم آروم باشم . سکوت کردم و او برای عوض شدن بحث گفت : - موهاتم نبینم کوتاه کنی ها. - اگه بری از ته میزنم ، مثل سرطانی ها. با پشت دستش آهسته توی دهانم زد : _خفه .... باز زد به سرتا . سکوت کردم و او هم سکوت کرد.داشت با یک دسته از موهایم بازی می کرد و آرام آنرا دور دستش تاب می داد. دلم میخواست همان چند ثانیه به اندازه ی تمام عمرم کش می آمد و تمام نمی شد. سکوت ،عشق ،نگاهش هر سه را در همان چند ثانیه تجربه کردم . چند دقیقه ای در همان حال بودیم که با اعلام مجری تلویزیون تنها یک دقیقه تا پایان سال باقی مانده بود . فوری نشستم و مشغول دعا شدم .چشمانم را بستم و از ته دلم هومن را آرزو کردم و اشک ریختم که دستم را کشید و گفت : _داری چکار میکنی ؟ - دعا می کنم که بمونی . با یک لبخند گفت : _ یه کار بهتر بلدم که همیشه تو ذهنت میمونه ...می خوام از امسال تا سال بعد ببوسمت . متعجب از جمله ای که هنوز مفهومش را نمی دانستم ، نگاهش کردم که سرش را جلو کشید و لبانم را بوسه زد اما نه بوسه ای معمولی ، آنقدر کشش داد تا تلویزیون اعلام کرد : _ سال نو مبارک . سر بلند کرد و باخنده گفت : _ یه ساله که دارم میبوسمت ...دیگه نگی که کم بوسیدمت ها . مفهوم حرفش ، با آن نگاه پر از توجه و قلب آشوب من ، باعث شد تا دستانم را دور گردنش بیاویزم و توی گوشش باز بخوانم که : - خیلی دوستت دارم هومن . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- 🌼 - گنبد و گلدستھ وصحن‌ ورواق‌ و مرقد این‌ مراعـاتُ‌ نظیر قلبِ‌ مرا تسخیر کرد ♥️^^(: ؏📿!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت317 عیدی به آن بدی تجربه نکردم . پدر نبود و هومن هم آخرین عیدی بود که کنارمان بود. مادر هنوز نمی دانست و من تردید داشتم که به او بگویم یا نه .گرچه فرقی هم نمی کرد. یکبار که سر صحبت را کشاندم به رفتن به سوئد . مادر اخم کرد و گفت : - دیگه نشنوم ها ...واسه چی برم سوئد ؟خاک همسرم اینجاست ، دست رنج زحماتش اینجاست ، واسه چی خونه و هتل رو بدم تا حساب بانکیم پر بشه و اقامت اونجا رو بگیرم ؟ هومن هم شنید .نگاهش می کردم که چایش را چطور با تفکر مزه مزه میکرد و من نا امید سر پایین انداختم و زیرلب گفتم : _کاش می رفتیم . مادر شنید و عصبی گفت : _ تو اگه میخوای میتونی بری ...اون آقا هم که فکر کنم از خدا شه که بره . هومن را با دست نشون داد و در ادامه گفت : _اما من یکی حتی اگه بمیرم هم از ایران نمیرم .... باز براي شنیدن جوابش گفتم : _ من که بدون شما جایی نمیرم ...تنها میشی اگه برم . مادر با بغض گفت : _ آره بذار تنها شم دق کنم بمیرم ..این خونه برام بوی منوچهر رو داره ،کلی خاطره ازش دارم ..اگه یه روز مجبور بشم از این خونه برم ...می دونم که پایان زندگیم رسیده . هومن هم سرش را سمت ما چرخاند ، یه نگاه به مادر انداخت و بعد نگاه پر از کنایه اش را به من . سکوت کردم .جوابی به این واضحی جای هیچ اگر و چرایی نمیگذاشت .سمت حیاط رفتم . و در هوای خنک و بهاری حیاط ، روی چمن های تازه کوتاه شده ی وسط حیاط نشستم . عطر گل های تازه شکوفه زده ی باغچه ، داشت مستم میکرد و خاطرات دوره ام . نگاهم سمت استخر چرخید . " امشب یه بلایی سرت میارم که دیگه جفتک نزنی " و بعد مرا سمت استخر کشاند و از من بوسه گرفت . باز سرم چرخید سمتی دیگر . شبی که در تاریکی و سرمای زمستان ، از ترس دزدان خودم را در انباری حبس کردم و با تمام نیرو صدایش زدم : " هومن " 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
وقتى همه ى دنيا ميگه بيخيال شو😒 اميد زمزمه ميكنه😉 يه بار ديگه تلاش كن😍👌 صبحتون_پرامید 🌸🍃
‹🔖🖇› -الا‌بذکر‌الله‌تطمئن‌القلوب- استادۍ‌مۍفرمود : این‌آیه معنایش‌این‌نیست‌که‌باذکر‌خدا‌دل‌آرام مۍگیرد !' این‌جمله‌یعنۍ‌خدامیگوید جورۍ‌بنده‌ام‌راساخته‌ام‌که‌جز‌بایاد‌من‌آرام نگیرد‌..🌿! ؟!🙂✋🏼 •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت318 و او متعجب از اینکه در انباری ، خودم را حبس کردم گفت : " تو اونجا چکار میکنی ؟ میگفتی خودم تو انباری حبست می کردم ، نگاه کن درم رو خودش قفل کرده ! " این خاطرات بود که احاطه ام کرده بود. گاهی خنده و گاهی گریه .گاهی فریاد و گاهی ناله . من در این خانه بزرگ شدم . به اندازه ی تک تک ثانیه های عمرم ، از آن خانه خاطره داشتم . - نشستی چمنا رو گره میزنی ، بابا اینا قدیمی شده ..الان دستگاه چمن بافی اومده ، مخصوص سیزده بدر، در عرض سه ثانیه ، دو متر چمن رو واست میبافه و سرجمع کل آرزوهات رو میگیری . به شوخی بی مزه اش حتی لبخندم نزدم که نشست کنارم و ژست مرا که پاهایم را بغل زده بودم ، گرفت : _ الان به چی داری اینقدر عمیق فکر میکنی ؟ باز هم جوابش را ندادم .کاش او فقط حرف میزد و من با گوش جان میشنیدم : _ الان باز قهر کردی ؟ سرم از کنار شانه چرخید به سویش . فقط نگاهش کردم که همراه با یک نفس بلند خودش را روی چمن ها انداخت و ساعد دستانش را زیر سرش گذاشت : _ چه زود گذشت ! انگار همین دیروز بود که تو با مادر و پدر اومدی و من ، از ته دل آرزو کردم کاش برگردی به همون جایی که ازش اومدی . سمتش چرخیدم و نگاهم را به او سپردم .محو خاطرات شده بود .نگاهش به آسمان بود و چشمانش در عمق خاطرات فرو رفته بود : _ دلم می خواست باهات همبازی بشم ولی ...وقتی توجه بیش از حد پدر و مادر رو بهت می دیدم ، بی دلیل ازت متنفر می شدم . - یادمه منو انداختی تو استخر تا خفه ام کنی . چرخید به پهلو و یک دستش را اهرم سرش کرد و گفت : _من بودم که مادر و صدا زدم . - چی ؟! - وقتی اونقدر دست و پا زدی که رفتی زیر آب ، من بودم که بی اختیار فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم ...اما همه یادشون رفت که با صدای من متوجه ی تو شدند و تازه توبیخم کردند که چرا نجاتت ندادم ...حس خوبی نبود که تا 15 سالگی مورد توجه همه باشی و یکدفعه یه نفر تمام این توجه و محبت رو از تو بدزده ....نه تقصیر تو بود نه من ... این اشتباه پدر و مادر بود، اگر 15 سال منو به سوئد نمیفرستادن ، من و تو بالاخره با هم کنار میومدیم ، اما همین 15 سال کار رو خراب کرد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت319 عید آن سال تماماً در خانه گذشت . برخلاف سال های قبل حتی خانه ی خانم جان وآقاجان هم نرفتیم . تنها حادثه ی مهم عید آنسال ، ازدواج بهنام و سیما بود. که آنهم فقط مادر رفت و هومن نه خودش رفت و نه گذاشت من بروم. چرایش را نه من متوجه شدم نه هومن نه حتی مادر ... بعد از تعطیلات عید و باز شدن دانشگاه ، باز بحث سر کلاس و درس شروع شد. هومن نمیگفت ولی می دانستم که بعد از اتمام ترم ، طبق قراردادش به سوئد می رود و من خوشحال بودم که لااقل در دانشگاه هم با او بودم تا بتوانم به او خیره شوم و چشمانم را یک دل سیر از دیدنش ، پر کنم .گاهی از این نگاه خیره ام ، وسط درس دادنش ، بی اراده لبخند می زد و در حالیکه کف دستم را زیر چانه ام می زدم تا جلوی دیگران مشهود نباشد ، وقتی نگاهش به من می رسید ، بوسه ای برایش می فرستادم که یکدفعه موجب لبخندش می شد و آنرا با سرفه ای بی دلیل می پوشاند. بارها به من هشدار داد که سرکلاس ، به قول خودش عشقولانه در نکنم ولی نمی شد . دیدنش وسوسه ام می کرد تا از همان ثانیه های تدریس هم نهایت استفاده را ببرم . آنقدر که تا کلاس تمام می شد اولین نفر سراغش می رفتم و کنار میزش میایستادم و به بهانه ی کتابی که در دستم بود و سئوالی که داشتم ، آهسته زیر گوشش می گفتم : _ استاد یه بوسه به من میدید ؟ خنده اش را به سختی مهار می کرد و درحالیکه با انگشت اشاره اش ، بی جهت خطوط کتاب را نشانم می داد، می گفت : - برو بشین بچه پرو ... شب بوسه بارونت میکنم . ذوق زده میشدم و بلند میگفتم : _ واقعا . و نگاه همه سمت من می آمد که فورا با گفتن "خب خدا رو شکر من درست نوشتم " همه چی را جمع می کردم و اخم هومن را برای خودم می خریدم . حالا بحث و دعوایی نبود. یا من از یادم رفته بود که قرار است برای 10سال مرا تنها بگذارد یا او فراموش کرده بود. عاشقانه هایمان تازه با بهار گل کرده بود . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
وقتى همه ى دنيا ميگه بيخيال شو😒 اميد زمزمه ميكنه😉 يه بار ديگه تلاش كن😍👌 صبحتون_پرامید 🌸🍃
دهان باب‌اللھ است.... صادرات و وارداتش را کنترل کنید.. سعے کنید چانه‌تان را عقل بچرخاند...!👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شده‌اونقدر‌درمونده‌ازگناهامون‌بشیم‌که‌ امام‌زمان‌بیادو‌خودش‌سند‌بخششمونو ‌امضاکنه!!!🙃 🚶‍♂🚶‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝