eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دلت که شکسته باشد، حال و روز تمام روزهایت می شود، بی حوصلگی.... می شود غم... می شود افسردگی..... حتی گاهی لجباز می شوی... گاهی بی اعصاب می شوی.... همه چیز تحت تاثیر همان دل شکسته است. و من از آن روز حالم خیلی عوض شد. عصبی و لجبازتر شده بودم. طوری که حتی خاله و فهیمه هم صدایشان در آمد. _چت شده فرشته؟!.... چرا این قدر بد اخلاقی می کنی؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. تنها با اخم سکوت می کردم. اما انگار حوادث نمی خواست بگذارد، من آرام بگیرم. باز بعد از ظهر یکی از روزها.... اتفاق دیگری افتاد. خاله اقدس به خانه یمان آمد و برخلافِ همیشه، زنگ در کوچه را زد. هنوز فهیمه از کارگاه خیاطی برنگشته بود و من و خاله طیبه تنها بودیم. من خودم در را برایش باز کردم که با شوق مرا بوسید. _قربونت برم الهی... خوبی فرشته جان؟ شوکه از آن همه شوق ظاهر شده در چهره ی خاله اقدس، متعجب نگاهش کردم. _الهی شکر. _طیبه هست؟ _بله.... و از همان جا با لحنی که سرشار از ذوق و شوق بود فریاد زد: _طیبه.... کجایی؟ و خاله را تا پای بالکن حیاط هم کشاند. _سلام... تویی؟.... چرا نمیای تو پس؟ _بیا همین دم در خوبه.... یه دقیقه بیا کارت دارم. متعجب بودم و منتظر تا ببینم چه خبری شده که خاله اقدس دستی به شانه ام زد. _تو برو فرشته جان.... مزاحم تو نمیشم.... من با طیبه کار دارم. و این حرف یعنی، نمی خواست من حرفش را بشنوم. عجیب بود. چون تا آن روز هیچ وقت حرفی خصوصی بین خاله طیبه و خاله اقدس نبود که برای من شنیدنش ممنوع باشد. با کنجکاوی که نمی گذاشت ساده از کنارشان بگذرم، نگاهی به خاله اقدس انداختم و گفتم: _من مزاحمم؟ و باز خاله اقدس صورتم را بوسید. _نه قربونت برم ولی الان درست نیست بشنوی.... خاله طیبه بهت میگه.... برو. ناچار شدم بگویم. _چشم. و رفتم. اما از پشت پنجره ی یکی از اتاق ها از کنار پرده، نگاهشان کردم. خاله اقدس با ذوق و شوق داشت چیزی تعریف می کرد که حتی خاله طیبه را هم بهت زده کرده بود. و این چه رازی بود که من از زبان خاله اقدس نباید می شنیدم اما از زبان خاله طیبه، اشکالی نداشت، نمی‌دانم! 🥀🐠 🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🎀 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🎀 🥀🐠
‹💚✨› حسنی‌ﻫﺴﺘﻢﻭﺍﺯﺣﺸﺮﭼﻪ‌ﺑﺎڪےﺩﺍﺭﻡ ڪہ‌ﺳﺮﻭﻛﺎﺭﻏﻼ‌ﻣﺎﻥﺣﺴﻦﺑﺎﺯﻫﺮﺍﺳﺖ..(:💚 💚¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بالاخره خاله اقدس حرفش را زد و خاله تمام مدت فقط گوش داد! دیگر داشت طاقتم تمام می شد که این چه کاری و حرفی بود که خاله طیبه هیچ عکس العملی به آن نشان نداد! با رفتن خاله اقدس، خاله با گام هایی سنگین سمت خانه برگشت. و من دویدم سمت در ورودی. _چی شده؟! نگاه خاله سمتم آمد و کمی مکث کرد. جوابم را نداد و وارد خانه شد. _خاله!.... با شمام... چی شده میگم؟! تا خود پذیرایی دنبالش رفتم که ایستاد. نگاهم کرد و گفت : _بشین فرشته.... _چرا؟! _مگه نمی خوای بهت بگم.... بشین دیگه. نشستم و خاله رو به رویم. دو دستش را روی ران پاهایش گذاشت. _خاله!.... بگو دیگه. _خاله اقدس واسه یه امر خیر اومده بود. _امر خیر؟! خاله سر بلند کرد و نگاهم. _واسه خواستگاری از تو..... گوش هایم داغ شد از شنیدن این خبر. قلبم تند زد و داشت تک تک تَرک های چند روز قبلش را ترمیم می کرد که لبخندی بی اجازه روی لبم آمد. _پس آقای لجباز کوتاه اومد. _آقای لجباز؟! و به جای جواب خاله طیبه، به فکر فرو رفتم که چطور توانست بعد از آن داد و بیدادی که راه انداخته بود، دوباره حرفی از خواستگاري پیش بکشد. و لبخندی از این فکر روی لبم بود که خاله پرسید: _کیو میگی؟! به زور خط لبخندم را روی لبم کور کردم. _همین جناب دو کیلو اخم دیگه.... یوسف خان. و نگاه خاله با همان تعجب روی صورتم جا ماند. _اقدس که تو رو واسه یوسف خواستگاری نکرده... واسه یونس می خواد. چشمانم روی صورت خاله مات شد. _واسه.... یونس! _آره... خیلی هم اصرار داشت که یه جوری نگیم به تو و فهیمه که فهیمه یه وقت ناراحت بشه..... می‌گفت شرمنده که دختر بزرگ تو خونه است و واسه دختر کوچیکه اومدیم خواستگاری. خاله همچنان داشت حرف می زد اما من روی همان یک کلمه مانده بودم. یونس!!! 🥀🐠 🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀☘ 🥀🐠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مےگویم : حجـ✨ـاب... مےگوید : لااڪــراه‌فے الدیݧ (هیچ اجبارے در دیݧ نیست) آرامــش‌زن درحجــاب نهفتہ‌است...❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾🌿‌͜͡🖇﴿°• من از تمام دنیا یڪ ٺـ♥ـو را دارم کہ مےارزد بہ تمام نداشتھ هایم :)!' 🎞¦↫' 🖇¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ |💞|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💙͜͡🕊 آن‌چنان جای گرفتی توبه چشم و دل من که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا... 💙¦⇠ 🕊¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ذهنم که هیچ،.... قلبم هم باز درگیر احساسی عجیب شد. یونس پسر خوبی بود اما من هیچ وقت به ازدواج با او فکر نکرده بودم. اما بر خلاف یونس.... من بی اختیار... لابه لای لج و لجبازی هایم با یوسف.... بی اختیار احتمال داده بودم که شاید دلیل خیلی از مخالفت هایش، عشق باشد. و چقدر حال دلم بد شد وقتی او سر مادرش فریاد کشید که هیچ احساسی به من ندارد.... و چقدر در خودم شکستم وقتی در همان چند روز، تمام دروازه های دلم را برای فکر و خیالش گشوده بودم و او.... گفت هیچی جز یک لج و لجبازی ساده بینمان نیست! نفهمیدم به خاله طیبه چی گفتم و از او فرار کردم سمت یکی از اتاق ها. نمی خواستم حتی یک قطره اشکم را حیف قلبی کنم که هیچ احساسی به من نداشت. اما نشد.... اشک بی اجازه در چشمم نشست و من با حرص سمت وسایلم در کمد آهنی کنج اتاق دویدم. دنبال همان شانه و آینه ای می گشتم که در سفر به قم برای معذرت‌خواهی برایم خریده بود. نگاهم روی آینه و شانه اش ماند. خاطرات داشتند به من و اشک چشمانم، بدجوری می خندیدند. با عصبانیت آینه و شانه را زمین زدم اما دلم خنک نشد. دو زانو کنار همان آینه و شانه نشستم و با حرصی مضاعف، چند باری هر دو را به زمین کوبیدم. آینه شکست و لبه ی شانه ترک برداشت. اما اشک هایم بند نیامد. تکیه به دیوار زدم و زیر لب غر غر کردم. _چقدر بی انصافی!.... هیچ احساسی نبوده؟!.... چرا پس همش تو باید مراقبم می بودی؟!... چرا اون شب که رفتم اعلامیه ها رو پخش کنم تو دنبالم دویدی؟ ... چرا وقتی توی تظاهرات اتفاقی دیدمت چرا تو دنبالم اومدی؟ .... چرا سپر بلای من شدی تا تیر بخوری؟... این همه چرا بی دلیل مگه می شه؟!! سخت بود که آن همه خاطره را یک روزه خط بزنم و زیرش با قلم خیالی ذهنم، خطی قرمز بکشم و بنویسم، اشتباه حدس زدی... تا شب توی اتاق ماندم. خاله هم این اجازه را به من داد تا در تنهایی خودم فکر کنم.... و من آنقدر در اتاق ماندم که فهیمه هم آمد و با نبود من پرسید : _فرشته کجاست؟ _تو اتاقه.... یه کم شوکه شده... داره فکر می کنه. _شوکه شده؟!... فکرمی کنه ؟!... فکر واسه چی؟ صدای خاله کمی آهسته شد. دیگر دقیق نشنیدم که به فهیمه چه جوابی داد. اما طولی نکشید که فهیمه سراسیمه سمت اتاقم دوید. طوری در اتاق را گشود که کمی ترسیدم. و نگاهش!.... نگاهش یه طور عجیبی بود که داشت باز مرا به شک می انداخت! در اتاق را پشت سرش بست و سمتم آمد. بی دلیل یه نگرانی یا یه ناراحتی یا شاید هم کمی دلخوری توی نگاهش بود. _راستشو بهم بگو فرشته.... دوستش داری؟ 🥀🐠 🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🌷 🥀🐠
خدایا..! اگر مدد بدهی عهدی جدید با تو می‌بندم از همین امروز تو کمکم کنی بهتر می‌شوم تو دستم را بگیری عزیز می‌شوم می‌خواهم آنقدر خوب شوم تا خودت خریدار من شوی یا مولای بذکرک عاش قلبی..! جز تو هیچ‌کس نمی‌تواند آرامم کند..:) + 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبانم به هم دوخته شده بود انگار.... سکوت کردم فقط، که فهیمه با عصبانیت بازوهایم را گرفت و مرا محکم تکان داد. _واسه چی آخه؟!.... تو که تموم لج و لجبازی هات با یوسف بود.... تو که مدام با اون قهر و آشتی می کردی.... حالا چرا یونس اومده خواستگاری تو؟! در میان کلمات حرفهای فهیمه، یه رازی نهفته بود که درک آن، کار زیاد سختی نبود. فهیمه چرا باید همچین حرفهایی به من می زد جز به یک دلیل.... او عاشق یونس شده بود! تنها حلقه های نگاهم روی صورت فهیمه خشک شده بود و او مقابل نگاه من، داشت با عصبانیت و حرص، اعتراضش را به این خواستگاری اعلام می کرد. وقتی حرفهایش را زد، زانوانش را بغل کرد و آرام تر از قبل گفت : _چرا آخه؟!.... چرا این طوری شد؟! آهسته پرسیدم: _تو.... یونس رو دوست داری؟ چشمان غمگینش باز سمتم آمد. _نداشته باشم؟ تو سفر یادته؟.... گفتم من جگر دوست ندارم.... بلند شد همان موقع رفت برام ساندویچ کالباس گرفت.. چرا این کار رو کرد؟!.... من یه چیزی می خوردم حالا... چرا باید این قدر مهم باشه که من هم یه غذایی بخورم که دوست دارم؟! سکوت کردم. نگاهم به فهیمه بود. او هم حق داشت شاید.... شاید ما هر دو قربانی اشتباهات خیالی خودمان شده بودیم. _حالا.... می خوای چی بهش بگی؟.... می خوای جواب مثبت بدی؟ سرم سمت پنجره ی اتاق چرخید. _هنوز نمی دونم. _نمی دونم یعنی چی؟.... مگه میشه ندونی که دوستش داری یا نه؟ _ولم کن فهیمه.... حالم خوب نیست. بغض کرد. _از حال من بدتره؟.... ازت دو سال بزرگترم ولی واسه تو خواستگار میاد و واسه من نه.... یه جورایی دلمو خوش کرده بودم که اونم.... با خبری که امروز خاله طیبه داد، پوچ شد. هر دو سکوت کردیم. حرفی برای گفتن نبود..... من بی اختیار، لابه لای لج و لجبازی هایم عاشق یوسف شده بودم و او عاشق یونس! کاش هیچ وقت همسایه ی خاله اقدس نمی‌شدیم. همان موقع بود که در اتاق باز شد و خاله طیبه با تعجب به هردوی ما نگاهی انداخت. _شما دوتا چتونه؟!.... اگه چیزی شده خب به منم بگید. و فهیمه با همه ی سادگی اش یک لحظه خواست همه چیز را لو دهد... _آخه این یونس که اومده خواستگاری فرشته.... فوری دو زانو نشستم و میان حرفش پریدم. _خیلی پسر خوبیه.... ولی من باید فکر کنم. 🥀🐠 🥀🥀〰 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀〰 🥀🐠
♥️‌🖐🏻 ازگدایانِ‌قدیمَم‌که‌نگاهم‌کرده‌ای! بوده‌ام‌سربه‌هواکه‌سربه‌راهم‌کرده‌ای آشنایم‌باتو،ای‌که‌آشنایی‌بادلم؛ گوشه‌صحن‌وسرایت،بوده‌عمری‌منزلم..(: ♥️¦⇠ 🖐🏻¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه خاله سمت فهیمه رفت. _تو چت شده؟! _من.... من هیچی. _نکنه چون واسه فرشته خواستگار اومده و تو بزرگتری، ناراحتی؟! فهیمه سرش را پایین گرفت. و من برای آنکه خاله شک نکند به جایش جواب دادم. _نه خاله.... فهیمه خسته است... مگه نه؟ و فهیمه ناچار تایید کرد. _آره... خاله چند ثانیه ای فقط نگاهمان کرد. _حالا نمی خواید بیایید کمک من کنید شام رو حاضر کنم؟ نگاه من و فهیمه سمت هم آمد. نه من حوصله داشتم و نه فهیمه. _من که دارم فکر می کنم. فهیمه هم بعد از مکثی گفت : _منم که خسته ام.... _آهان.... باشه پس.... من میرم. لحن صحبت خاله، کمی کنایه داشت اما رفت و تا خاله رفت، چپ چپ به فهیمه خیره شدم. _چیه؟! _چیه؟!... داشتی همه چی رو به خاله طیبه می‌گفتی! شانه هایش را بی خیال بالا انداخت. _واسم مهم نیست فرشته.... دلم از این زندگی گرفته.... همیشه همه تو رو بیشتر از من می خواستن.... همه تو رو می بینن.... منو کسی نمی خواد. _فهیمه! بغضش گرفت. _حتی مامان هم تو رو بیشتر دوست داشت. دل او بیشتر از من شکسته بود. شاید حق هم داشت. تفاوت های رفتاری دیگران با من و او، زیاد بود.... شاید هم این تفاوت ها به خاطر نوع رفتار متفاوت خود ما بود. فهیمه دختری آرام و خونسرد بود و من لجباز و پر از شیطنت. آغوشم را برایش گشودم. او را در آغوش کشیدم و گفتم: _اصلا این طور نیست.... من زیادی لوس بودم، خودم می چسبیدم به مامان. و شکست بغضش. _کاش لااقل مامان زنده بود.... اگه تو بری... من باید تنها با خاله طیبه زندگی کنم.... چرا آخه؟!... چرا این طوری شد فرشته؟ _فهیمه.... تو بزرگتری... تو خواهر بزرگ منی.... اگه تو این جوری خودتو ببازی من چی بگم؟... می خوای اصلا به خاطر تو جواب رد میدم... نه به یونس... به هر کی که بیاد. و او سوال ممنوعه ای پرسید : _حتی یوسف! انگار آجر به آجر قلبم، در یک لحظه فرو ریخت. یوسف!.... آه غلیظی کشیدم و او ادامه داد: _می دونستم دوستش داری.... از رفتارات پیدا بود.... ولی چرا اون جلو نیومد؟!.... اون که بیشتر از یونس، همراه تو بود؟! و این همان سوالی بود که من هم برایش جوابی نداشتم. 🥀🐠 🥀🥀📍 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀📍 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀📍 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀📍 🥀🐠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🕋ثواب بیست حج سعی کنید هرروز یه سلام به امام حسین(علیه السلام) بدید نمی‌گم هرروز زیارت عاشورا بخونید نه فقط یک سلام.. 🎙استاد عالی ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اعمالِ قبل از خواب :)💤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو روز فرصت خوبی بود تا فکر کردن را بهانه ای برای سکوتم قرار دهم. اما روز سوم صدای خاله طیبه هم بلند شد. _بسه دیگه.... هی میگی می خوام فکر کنم فکر کنم.... بابا فکر کردن نداره... پسر به این خوبی، از اون بهتر، خود اقدس خانم چقدر تو و فهیمه رو دوست داره. و همین که اسم فهیمه آمد پرسیدم. _چرا پس خواستگاری فهیمه نیومدن؟ و خاله ماند چه جوابی بدهد. مکثی کرد و آخر گفت : _حالا یونس عجله داشته و تو رو هم انتخاب کرده.... خودش به مادرش گفته.... گفته من فرشته رو می خوام.... گفته خیلی وقته تو فکرته. قلبم از شنیدن آن کلمات یه جور دیگری زد. نمی دانستم چکار باید کنم اما خاله معتقد بود لااقل بگذارم برای خواستگاری بیایند. با آنکه دلم برای فهیمه بیشتر از خودم می سوخت اما قبول کردم. و خاله اقدس که انگار از همه بیشتر هل بود، برای فردای همان شب قرار خواستگاری گذاشت. با آنکه هنوز در همه چیز، تردید داشتم. در احساس یونس به من.... در انکار یوسف... حتی در جواب بله دادن.... اما یک راه حل به نظرم آمد. راه حل بدی نبود. شاید همان راه حل باعث می شد تا از زیر جواب بله دادن به یونس، شانه خالی کنم. فردای آن شب، خاله کل خانه را زیر و رو کرد. حیاط را شست. گلدان های گِلی گل های حیاط را مرتب دور تا دور باغچه چید. خانه را جارو زد و میوه خرید. اما کارهای خاله تنها به شستن و تمیز کردن خانه ختم نمی شد. حتی برای من از بین لباس هایم یک بلوز سرخابی آستین بلند انتخاب کرد با روسری سفید..... چادر خوش رنگی را هم از بقچه ی لباس های خودش بیرون کشید و گفت : _این مال خودمه.... یادش بخیر اون زمان چادر عروس رو هم تعارفی براش میاوردن... الان رو نمی دونم ولی شاید اقدس هم یه قواره چادری برات بیاره. و شب شد.... حال من بدجوری بد بود. حس می کردم اگر همراه خاله اقدس و یونس، یوسف هم بیاید حالم بدتر خواهد شد. فهیمه هم خودش را با بهانه ی خستگی در اتاقش محبوس کرده بود و از اتاق بیرون نمی آمد. درست راس همان ساعتی که خاله اقدس گفته بود، صدای زنگ در بلند شد. همراه با صدای زنگ در حیاط، قلبم چنان فرو ریخت که لحظه ای حس کردم، قلبم نمی زند. چه نگرانی بی خودی داشتم! دستانم یخ کرده بود و سرم کمی گیج می رفت. با آن حال خراب.... من باید سینی چای را هم می بردم؟! 🥀🐠 🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀♦️ 🥀🐠
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 توی آشپزخانه بودم که خاله آمد و در حالی که چادر گلدارش را دور کمرش می پیچید گفت : _خب.... چایی رو بریز دیگه. _وای نه.... من دستام می لرزه. ابرویی بالا انداخت. _وا!!... مگه می خوای چکار کنی؟!.... رفتی یکی زدی تو گوش پسر مردم، دستت نلرزیده حالا می خوای یه سینی چایی بریزی دستت می لرزه؟! یک آن انگار تمام حافظه ام پاک شد. _من!!... من کی زدم تو گوش یونس! و خاله چشمانش را برایم گرد کرد. _وا! فرشته!.... اون دفعه که مامورا دنبال یونس بودن و تو یه دفعه مثل جن زده ها چادر سرت کردی و رفتی.... همونیه که یونس گفت اَدای زنش رو در آوردی که چرا شبا میره یللی و تللی.... انگار به یکباره، تمام خاطرات آن روز مقابل چشمانم جان گرفت. فوری سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. _خوبه حالا.... چه خجالتی هم می کشه مثلا.... من چایی رو می ریزم تو ببر. حرف حرف خاله شد. استکان های چایی را پر کرد و سینی را دستم داد. چادرم را زیر بازویم جمع کردم و سینی را از او گرفتم. هر قدمی که سمت اتاق پیش می رفتم، ضربان قلبم بالاتر می رفت. ورودی در اتاق ایستادم و نگاهم یک دور چرخید. یوسف!.... او هم آمده بود! و تا چشمانم به او رسید، او هم نگاهم کرد. نگاهش حس ذوب شدن را برایم تداعی کرد. فوری سرم را پایین گرفتم و با یه سلام وارد اتاق شدم. تنها جواب سلام اقدس خانم و یونس را شنیدم. _به به... سلام به روی ماه عروس خانوم خودم. با این حرف خاله اقدس، آب شدم از خجالت... آن هم من!.... من پررو!... منی که شیطنت و لجبازی تو خونم بود! اول سمت خاله اقدس رفتم. _بفرمایید.... _به به... این چایی خوردن داره. و بعد نوبت یونس که کمی با فاصله کنار مادرش نشسته بود. _بفرمایید.... سرش را با یه لبخند پایین گرفت. _ممنون. و بعد.... نوبت.... یوسف بود! با ضربان قلبی که شاید روی هزار می زد، سمتش رفتم. یک لحظه سر بالا آورد و عجیب نگاهم کرد. فکر می‌کردم نگاهش شاید عصبی یا حرصی یا حتی قهرآمیز باشد.... ولی هیچ حسی در چشمانش نبود جز..... غمی بزرگ! آنقدر بزرگ که یک لحظه چنان دلم از حس نشسته در نگاهش لرزید که سینی چای از دستم شل شد و یکی از استکان ها روی همان سینی چپ کرد. چایی روی سینی ریخت اما مقداری هم روی پاچه ی شلوار یوسف و روی فرش! 🥀🐠 🥀🥀🕯 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🕯 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🕯 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🕯 🥀🐠
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
توبعضی‌مسائل جوری‌از‌هم‌دیگه‍‌سبقت‌میگیرید که‍‌اگه‍‌دردین‌همین‌سبقتو‌بگیرید میشید‌آیت‌الله‍‌بهجت.. ! در‌دین‌از‌یکدیگر‌سبقت‌بگیرید.... 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🛑 رفیق ..؟ چند ساعت فیلم میبینی👀،؟ چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟ چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضای‌مجازے گذشت📱،؟ حساب کردم اگر ما "روزے 5 دقیقه" مطالعه براے شناخت امام زمان بگذاریم؛ هفته اے 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالے 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:) اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فوری سینی را زمین گذاشتم و با شرمندگی گفتم : _وای ببخشید.... چایی روی پای شما ریخت؟ سر بلند کرد و با لبخند کمرنگی نیم نگاهی به من انداخت. _نه.... طوری نشد. خاله اقدس هم به شوخی گفت : _چایی روشناییه.... اشکال نداره. اما در عوض خاله طیبه با اخم و جدیت، به زور یه لبخند حرصی و دندان نمایی زد. _فرشته جان برو چایی یوسف جان رو عوض کن. این یعنی برو تو آشپزخونه تا بیام به خدمتت برسم. و اِلاّ معنی نداشت عوض کردن استکان چایی! فقط یه استکان چای ریخته بود و هنوز دو استکان چای دیگه روی سینی بود. اما من آنقدر شرمنده و خجالت زده از این دست و پا چلفتی بودنم، بودم که با این حرف خاله طیبه فی الفور به آشپزخانه برگشتم. و طولی نکشید که خاله طیبه هم دنبالم آمد. تکیه به دیوار آشپزخانه زده بودم که با اخم نگاهم کرد. _چت شده تو؟!... چرا همچین کردی؟! بغضی بد به گلویم چنگ انداخت. از آن دسته بغض هایی که جان و نفسم را می گرفت تا بشکند. _برید بهشون بگید اصلا جوابم منفیه.... من نمی خوام ازدواج کنم. _دیوونه شدی تو مگه دختر!.... خواستگار به این خوبی.... پسر به این ماهی! لعنت به آن بغضی که حتی قدرت شکستنش را هم نداشتم. _خب الان نمی خوام ازدواج کنم.... چی میشه ازدواج نکنم حالا؟ _نترس من قبلا این حرفا رو به اقدس هم زدم... گفتم این دختر باید تا سال پدر و مادرش صبر کنه بعد عقد کنند... قبول کرد.... حالا واسه من الکی بغض نکن... زدی پسر مردم رو سوزوندی حالا واسه من اَدای مظلوما رو هم در میاری؟!.... بیا یه چایی برای یوسف... و تا گفت یوسف، سرم سمت خاله چرخید و محکم و جدی به او گفتم : _من چایی نمی برم.... چایی رو خودتون ببرید. یک لحظه ماتش برد اما فوری گفت : _خب حالا چایی یوسف رو خودم می برم.... تو بیا که زشته به خدا.... با گل و شیرینی اومدن و تو اینجا خودتو حبس کنی! 🥀🐠 🥀🥀📗 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀📗 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀📗 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀📗 🥀🐠
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله جلوتر از من رفت و به من تنها چند ثانیه مهلت داد تا بعد او به اتاق برگردم. با گونه هایی سرخ شده و سر به زیر افتاده، سمت اتاق برگشتم . خاله اقدس با آمدنم فوری گفت : _به به عروس خانم.... چرا خجالت می کشی مادر... اتفاقه... اصلا تقصیر تو نبود... تقصیر این پسر منه که زود چایی شو برنداشت، دستت خسته شد... بیا دخترم بیا اینجا پیش من. اما من انگار با حرفهای خاله اقدس بیشتر از قبل سرخ شدم. مقابل خاله اقدس نشستم و گفتم : _نه ممنون همین جا راحتم. و خاله اقدس باز سر صحبت را باز کرد. _خب حالا که عروس خانم هم اومده تو جمع ما.... بریم سر اصل مطلب. مکثی کرد و همراه با نفسی که به سینه اش می فرستاد ادامه داد : _ما چند روز مهلت دادیم تا عروس خانم ما فکراشو بکنه.... حالا فرشته جان نظرشو بگه که می خوام یه خبر خوب دیگه هم بگم. سایه ی نگاه همه را روی صورتم حس می کردم. من برای گفتن همان جوابی که خاله اقدس منتظر شنیدنش بود کلی تمرین کرده بودم. سر پایین، پنجه های دو دستم را در هم گره کردم و دایره ی محدود نگاهم را به همان دستانم دوختم. _من..... راستش من.... خاله اقدس با مهربانی، لکنت زبانم را به خاموشی کشاند و به من برای حرف زدن اعتماد به نفس بخشید. _بگو دخترم.... بگو حرف دلتو بزن. شجاع شدم و با همه ی سختی که گفتن آن جمله داشت اما چشم بستم و به یک باره زبانم چرخید. _من تا فهیمه ازدواج نکنه، ازدواج نمی کنم. نفسم هم همراه کلامی که به اتمام رسید در سینه، حبس شد. هنوز چشم بسته بودم که صدای خوشحال خاله اقدس متعجبم کرد. _اتفاقا خبری که می خواستم بدم به همین موضوع برمی گرده. سرم را آهسته بلند کردم و به خاله اقدس نگاه. _راستش ما امشب واسه دوتا شاخ شمشاد اومدیم خواستگاری.... یکی برای فرشته خانم و یکی هم برای فهیمه خانم. باز هم منظور خاله اقدس را متوجه نشدم. ولی خاله به جای من پرسید. _منظورت چیه اقدس جان؟ نگاه خاله اقدس سمت یوسف رفت و یوسف سرش را پایین انداخت. _آقا یوسف منم اگه اجازه بدید می خواستن از فهیمه خانم خواستگاری کنند. 🥀📚 🥀🥀〰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀〰 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هم من و هم خاله طیبه، هر دو باهم خشکمان زد. لبهای باز از هم مان، نشان از تعجب داشت که خاله زودتر از من بر آن همه تعجب غلبه کرد و گفت : _من برم بگم فهیمه هم بیاد پس. تا خاله رفت، نگاه من سمت یوسف چرخید. نمی توانستم باور کنم که عاشق فهیمه شده باشد. او اصلا با فهیمه برخورد خاصی نداشته! حتی توی مسافرت چند روزه ی ما هم تنها یونس بود که وقتی فهیمه اعلام کرد جگر دوست ندارد، رفت و برایش ساندویچ خرید! تمام محاسبات عقلانی ام با شنیدن حرف خاله اقدس به هم ریخت. اما تنها این، اثر شنیدن آن خبر غیر منتظره نبود. حرصی بر وجودم غلبه کرد که بی اختیار پنجه هایم مشت شد. چطور توانست آنقدر با کادو و فعالیت سیاسی، مرا کنار خودش جای دهد و بعد این گونه مرا با قلبی وابسته شده، رها کند! سکوت بین جمع حاکم شده بود که خاله با خوشحالی برگشت. _بهش گفتم... داره حاضر میشه بیاد. پنجه های گره خورده ام در هم، درد گرفت از فشار تا فهیمه آمد و من نگاهم سمت یوسف رفت. یک نگاه به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت. فهیمه هم کنارم نشست. نگاهم آهسته تغییر موضع داد. یکی از چادرهای گلدار خاله را سر کرده بود و روسری بنفش خوش رنگی پوشیده بود. نمی دانم چرا آن لحظه دلم می خواست برای خودم زار بزنم.... چطور این پسر پرو توانست مرا بازیچه ی خودش کند!؟ یا شاید هم من زود بازی خوردم! هر قدر فکر می کردم، دقیق نمی‌توانستم بگویم اصلا از کدام روز و ساعت گرفتار خیال یوسف شدم. _خب... حالا که هر دو عروس خانم های گل ما آمدند، دیگه بریم سر اصل مطلب. این را خاله اقدس گفت و فوری خاله طیبه تایید کرد. _بله.... هر جور شما صلاح می دونید. _خب پس با اجازه ی شما طیبه جان... اول بریم سراغ بزرگترها.... فهیمه خانم.... این پسر من رو که می شناسی.... بالاخره شما چند ماه تو خونه ی ما بودید و ما رو خوب می شناسید.... اگر حرفی هست بگو دخترم. فهیمه که یکدفعه از فضای خلوت اتاقش به فضای خواستگاری در اتاق پذیرایی آمده بود، به نظرم آنقدر گیج شده بود که حتی نتوانست قفل زبانش را بشکند. سکوتش که طولانی شد، خاله طیبه بلند و با خنده گفت : _آخه اقدس جون، دخترمون رو يکدفعه از اتاق کشوندی که بیا می خواییم ازت خواستگاری کنیم خب بنده ی خدا ماتش برده دیگه. همه خندیدند جز من و فهیمه. کسی جز من و فهیمه نمی دانست که دل هایمان چگونه متضاد، عاشق شده است! 🥀📚 🥀🥀✔️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀✔️ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀✔️ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀✔️ 🥀📚