«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
«🌸🍃»
نردباندلمراآسمانۍڪن
چہزیبافرمودند(شھیدچمراݧ)
دلتنهانردبانیاستکہآدمیرا
بہآسمانمیرساند...و
تنهاوسیلہاستکہخــدارادرمیابد
پلّههاےترَّقیدلتونوصݪبشہبهعرشخدا...
🌸¦↫#تلنگرانہ
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_389
خیلی سخت بود. پای هر کدام از شانه های سری که به من داده بود، و من در آتش می انداختم، اشک ریختم.
و نامه اش!..... آخرین یادگاری او.....
دوباره از اول آن را خواندم و با آهی از یادآوری روزهای تلخ گذشته، آن را هم درون آتش انداختم.
دود آتش برایم سَم بود اما نشد.... نتوانستم تا آخرین لحظه از خاطراتی که داشتند جلوی چشمانم خاکستر می شدند، دل بکنم.
گریه کردم اما بی صدا.....
_داری چکار می کنی اونجا؟!
خاله طیبه بود. فوری اشکانم را پاک کردم و گفتم :
_هیچی.... هوس..... آتیش.... بازی.... به سرم.... زده.
خاله جلو آمد و نگاهم کرد.
_فرشته!.... نفست در نمیاد دختر!.... نشستی پای دود این منقل آتیش!..... بلند شو بلند شو برو اِسپریت رو بزن.
راست می گفت خاله.... اصلا حواسم به نفس های نیمه نیمه ام نبود.
آنقدر خوب دود خوردم که مجبور شدم به جای زدن اسپری، زیر ماسک اکسیژن بنشینم.
و همان موقع که داشتم نفس های عمیقی به ریه هایم می فرستادم زنگ در حیاط زده شد.
فوری ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم و گفتم:
_خاله.... یوسفه حتما..... خاله.... منقل... رو... خاموش... کن.
خاله سمت اتاق آمد و با اخمی نگاهم کرد.
_تو اکسیژنت رو بگیر دختر جان.
و بعد سمت حیاط رفت.
چشم بستم و روی نفس های بریده بریده ام تمرکز کردم و کمی بعد یوسف وارد خانه شد.
با دیدنم، غبار غم و نگرانی در چهره اش نشست.
_چی شده؟!
خاله به جای من جواب داد :
_چیزی نیست یوسف جان.... خانم شما یه کم شیطنت کرده... اینم عوارضشه..... سر صبحی رفته تو حیاط آتیش درست کرده... دود آتیش هم رفته توی ریه هاش.... برو بشین یوسف جان تا برات یه چایی بیارم.
یوسف جلو آمد و درست کنار من، روی زمین نشست. نگاهم کرد و پرسید:
_بگو چی شده؟
زیر نگاه سیاه جدی و پر جذبه اش نمی شد دروغ گفت. ناچار شدم بگویم.
_اومدم یه عکس برای تو پیدا کنم..... یادگاری های یونس رو پیدا کردم....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍁🍂در این روزهای آخر #پاییزی که صدای #برگ_درختان به گوش میرسد🍁
🍁🍂 #پاییز امسال برای عاشقان ارباب رنگ #حسینی به خود دارد..
🍁گویی داغ #کربلا بر شانههای فصل نشسته...💔
🌹"السلام علیک یا اباعبدالله"🌹
#سلاماربابخوبم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_390
چشمان سیاهش روی چشمانم قفل زده بود که گفت:
_یادگاری هاشو.... سوزوندی؟
من نگاهم را از چشمانش گرفتم و با آنکه هنوز نفسم خوب و منظم نشده بود، زیر لب گفتم :
_چاره ای نداشتم..... نمی خواستم.... باز به یاد گذشته ها..... بیافتم و با خاطر اون،.... زندگی کنم..... درسته؟.... اشتباه کردم..... به نظرت؟
لبخندی زد و جدیت نگاهش زیر سایه ی لبخندش آب شد و برای اولین بار بعد از عقدمان، گیجگاهش را به سرم چسباند و گفت :
_خوب کاری کردی فرشته....
و بعد بوسه ای به شقيقه ام زد و باز گفت :
_حالا خواهش می کنم نفس بکش تا اثر دود اون آتیش از ریه هات بره.
لبخند تلخی زدم و دست کردم در جیب پیراهنم و آن عکسی که برای یوسف پیدا کرده بودم را از جیبم در آوردم.
_اینم برای تو پیدا کردم.
عکس سیاه و سفید سه در چهاری که حتی کیفیت خوبی هم نداشت را از دستم گرفت و با لبخند خیره اش شد.
_ممنون.... می ذارم تو جیبم که تو پایگاه همراهم باشه.
_البته اونجا... خودم هستم.
خندید.
_آخه هر دقیقه که نمی شه بیام درمونگاه ببینمت.
و بعد مقابل نگاه من، به عکسم بوسه ای زد. احساس کردم بوسه اش گویی روی گونه ی من نشست.
گونه هایم سرخ شد از خجالت که خاله طیبه با سینی چای آمد.
_خوش آمدی یوسف جان.... خب تا کی شما دوتا هستید؟
یوسف مردد نگاهی به من انداخت.
_تا کی فرشته خانم؟
از زیر همان ماسک اکسیژن گفتم:
_تا وقتی.... نفس من.... بالا بیاد.
خاله چپ چپ نگاهم کرد و یوسف گفت :
_حالا تا یکی دو روز دیگه.
_یوسف جان... می دونم تو حواست هست ولی باز می گم، هوای این خانومت رو داشته باشی.... دیگه حالا خیالم از قبل راحت تره.... مراقب هم باشید دیگه.
_چشم خاله.... شما نگران نباش.... ما رو بسپار دست خدا.... نه دست یه آدم شَل.
این بار من و خاله اِی بلندی گفتیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
❌ یک ضرب المثل غلط ❌
« خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! »
ولی قرآن چیزی دیگه میگه ‼️
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ"
▪️بیشتر مردم نمیدانند
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ "
▪️بیشتر مردم ایمان نمی آورند
🌿" أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ"
▪️بیشترشان گناهکارند
🌿" أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان نادانند
🌿" أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ"
▪️بیشترشان اعتراض گرند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان تعقل نمیکنند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ "
▪️بیشترشان ناشنوای اند
🌿" ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ "
▪️و کم اند بندگانی که شاکر اند
🌿" ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ"
▪️و جز اندکی ایمان نمی آورند
✅پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست ، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
#نور 🌟•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت؛
منمردِجنگماما ؛
ازتوکمترهزخمامفاطمه ..💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
برای فاطمیه باید زحمت کشید...
#استاددارستانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌸برخیز هوای صبحدم می چسبد
🌿در باغ بزن کمی قدم ، می چسبد
🌸با نان صفا و مهر ، شیرینی عشق
🌿نوشیدن چای تازه دم می چسبد
🌸این صبح که هدیه نوشخند آورده
🌿یک روز قشنگ و دلپسند آورده
🌸گسترده ز مهر سفرهٔ شادی و نور
🌿دمنوش گل امید، قند آورده
#محسن_خانچی
سـ🌸ـلام
صبحتون به شیرینی عسل🌷
آخر هفته تون شاد و پرخاطره 🌸
www.vaezin.com - عاقبت بخیری طیب.mp3
4.75M
✅ داستان بسیارزیبای👌👌👌((طیب ))
ودلنشین❤❤❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🇮🇷🌺
🎥 داستان عجیب یک جوان لات که به سرعت مجوز شهادت گرفت.
🔺سید مسعود رشیدی، جوانی که میگفتند حتی بلد نبود سلام کند!
📌 و اینگونه دل نزد خدا باشد؛ خداوند آن را میخرد...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_391
همراه یوسف با یک ماشین از مهمات جنگی به پایگاه رفتیم.
من و یوسف پشت جیپی که قرار بود برای پایگاه مهمات ببرد سوار شدیم.
جلوی جیپ هم راننده و یکی از رزمندگان.
نگاهم بین جعبه های مهمات چرخید.
یوسف متوجه نگرانی ام شد و گفت :
_نگرانی؟.... اینا همین جوری که منفجر نمی شن.... نگران نباش.
_خب اگه یه بمبی یه چیزی زدن چی؟
کمی سمتم به جلو خم شد.
_عمر دست خداست فرشته خانم.... اون زمانی که رفتم خط مقدم و زانوم تیر خورد، می شد به جای زانوم یه تیر بخوره تو قلبم.... یا سرم.... ولی نخورد.... یعنی خدا نخواست..... شهادت نصیب ما نشد فرشته خانم..... نشد که بریم بهشت.
با اخم نگاهش کردم.
_شما خودت الان وسط بهشتی.... فرشته نداری که داری.... به آرزوت نرسیدی که رسیدی.... دیگه چی می خوای از خدا.
از حرفم خنده اش گرفت.
_راست گفتی..... همه چی خوبه.... من وسط بهشتم با یه فرشته خانم.... فقط یه پای شَل دارم که....
باز از دستش عصبانی شدم.
_اصلا خوشم نمیاد هی می گی پای شَل پای شَل..... منم خب آسمی هستم هی باید بگم؟
لب پایینش را زیر دندان های بالایش گرفت.
_دیگه نشنوم بگی آسمی....
فقط نگاهش کردم که ادامه داد :
_باشه فرشته خانم.... حق با شما.... من اشتباه کردم.
نفس بلندی کشیدم و او همچنان خیره ام ماند. انگار قصد نداشت چشمانش را از من بگیرد.
_دیگه چی شده؟
سرش را جلو آورد و همانطور که روبرویم، طرف دیگر جیپ نشسته بود گفت :
_دیگه وقتی وسط بهشتی، چرا هی به فرشته خانومت نگاه نکنی!
از حرفش خنده ام گرفت. خوب دلبری می کرد.
راه بدست آوردن قلبم را بلد بود.
اصلا او همان یوسف جدی گذشته ها بود!
همانی که وقتی برایشان کاسه ای آش بردم، با دیدن اخم هایش، از او ترسیدم!
این همان یوسف بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد #رائفیپور
🔸 اون حال میکنه، این لایک میکنه...
عاقبت جامعهای که پولدارها در اون الگو بشن...
⁉️ وظیفه ما تو این اوضاع چیه؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 سلبریتیها چگونه جامعه را بیدین میکنند؟!
⚠️حتما ببنید و نشر بدید
➖➖➖➖➖➖➖
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
-ماندهام با غم هجران نگارم چه كنم
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه كنم...(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 سلبریتیها چگونه جامعه را بیدین میکنند؟!
⚠️حتما ببنید و نشر بدید
➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_392
به پایگاه رسیدیم. از همان درون جیپ از هم خداحافظی کردیم. چون یوسف نمی خواست جلوی چشم بقیه باشیم، در خلوت و همان بین مهمات جنگی، پیشانی ام را بوسه ای زد.
نقطه ای که جای بوسه اش، بود داشت گرمایی عجیب را به سرتاسر وجودم پخش می کرد.
_مراقب خودت باش فرشته خانم.
_چشم.
سرم را از خجالت پایین گرفته بودم که با انگشت اشاره و شست، چانه ام را گرفت و سرم را بلند کرد.
سیاهی سیاره ی شب گرفته ی چشمانش را به چشمانم دوخت و گفت :
_ الان که رفتی تو درمانگاه، مستقیم میری پیش دکتر شهامت.... دست چپت رو می ذاری روی میزش تا ببینه... باشه؟
_نمی شه که.... خیلی خنده داره.
_مثلا می خوای یه چیزی بگی.... یه جوری انگشترت رو نشونش بده دیگه.
خنده ام گرفت.
_خودش نگاهم کنه متوجه می شه... زمین تا آسمون قیافه ام تغییر کرده... می بینه خب.
یک لحظه خوب نگاهم کرد و با لبخندی به حرفم رسید.
_راست می گی... خودش می فهمه... حالا احتیاط کن اگه نفهمید برو حتما هی دستت رو بیار بالا که ببینه حلقه رو.
_چشم.
یک دفعه نگاهش مات شد.
_چی شد؟!
_تو گفتی چشم؟!
_بله....
_این اولین چشمیه که بهم می گی می دونستی؟
هم خنده ام گرفت و هم حرصم.
_آقا یوسف.... الان یه بمب می زنن من و تو فقط توی این جیپ موندیم، با همین مهمات می ریم رو هوا.... پیاده می شی یا نه؟
با لبخند قشنگی سرش را کج کرد و آهسته گفت :
_آخه چطور برم؟.... این چند روزه بدعادت شدم از بس باهم بودیم.
دیدم تا او بخواهد، حالا حالاها در جیپ ماندگاریم.
دست دراز کردم و در را باز کردم و گفتم :
_من اول می رم... بعد شما بیا....
از جیپ پایین پریدم و ساکم را برداشتم.
یک لحظه به یوسف نگاه کردم. همچنان خیره ام بود که لبخندی برایش زدم و سمت درمانگاه حرکت کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 سلبریتیها چگونه جامعه را بیدین میکنند؟!
⚠️حتما ببنید و نشر بدید
➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌸برخیز هوای صبحدم می چسبد
🌿در باغ بزن کمی قدم ، می چسبد
🌸با نان صفا و مهر ، شیرینی عشق
🌿نوشیدن چای تازه دم می چسبد
🌸این صبح که هدیه نوشخند آورده
🌿یک روز قشنگ و دلپسند آورده
🌸گسترده ز مهر سفرهٔ شادی و نور
🌿دمنوش گل امید، قند آورده
#محسن_خانچی
سـ🌸ـلام
صبحتون به شیرینی عسل🌷
آخر هفته تون شاد و پرخاطره 🌸
«💚🕊»
بسمربالمهدی|❁
جهانبیتوگرفتاراست
زودبرگــردآقایعزیزما:)
💚¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦↫