میگفت:
خدایا ما را با آدمهایِ، بیوفا
بیمعرفت، رفیق نیمهراه، دروغگو
بیتفاوت، نمکنشناس، بدقول
در هیچ مسیری همراه نکن، خیلی خستهایم!😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هربار که نگاهت میکنم؛
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند؛
در اين سرزمين، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد...
🍃🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_400
به درمانگاه برگشتیم.
حالا که خیالم راحت شده بود، نفسم بالا نمی آمد.
با نفس تنگی شدیدی میان درمانگاه ایستادم و گفتم :
_حالم..... بده.....
نگاه عادله سمتم آمد.
_دیوونه ای دیگه.... بهت گفتم تو بیا عقب وسط اون همه خاک سر و کله نزن گوش نکردی.
دستم را کشید و مرا روی یکی از تخت های خالی نشاند.
_بشین ببینم.....
بعد ماسک اکسیژن را روی دهانم گذاشت و شیر کپسول اکسیژن را باز کرد.
و من میان نفس های عمیقی که می کشیدم آرام گریستم.
_دِ.... الان واسه چی گریه می کنی؟!
ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_عادله.... یه لحظه فکر کردم باز.....
و نگفتم. عادله هم منظورم را گرفت. فشاری به بازویم داد و گفت :
_ولی دیدی که سالم بود.
_آره خدا رو شکر....
_سلام.... خسته نباشید.
سرم به پشت سر چرخید.
یوسف بود!
ماسک را باز جلوی دهانم گرفتم که کمی جلو آمد و رو به عادله پرسید :
_من الان رسیدم پایگاه..... بچه ها یه چیزایی گفتن.
_بله جناب فرمانده.... این خانم پرستار با اون ریه های داغونش، سه ساعت تمام داشت خاک های سنگر شما رو با همین دستاش می ریخت دور تا..... چی بگم.... برید خودتون باهاش حرف بزنید... حال روحیش خوب نیست.
و بلندتر از قبل گفت :
_فرشته جان من چند دقیقه می رم بیرون.
عمدا رفت می دانم. چون درمانگاه خالی بود و جز من کسی در آن نبود.
با رفتن عادله، یوسف جلو آمد و مقابلم ایستاد. نگاهم کرد که باز اشکانم جاری شد و به حالت قهر سرم را از او برگرداندم.
فوری کنار همان تختی که رویش نشسته بودم تا اکسیژن بگیرم، روی زانوهایش خم شد و چون یک زانویش مشکل داشت، ناچار شد، کمی پایش را دراز کند ولی هر دو دستم را گرفت و بوسید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
عَهْد بَسْتَمـ نَفَسَمـ💚🍃
بٰاشے و مَنْ بٰاشَمـ و تُو
اِے ڪِہ
بے تُونَفَسَمـ تَنْگـ
و دِلَمـ تَنْگـ تَر اَسْتـ😔
🍃🌸
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
_الهی یوسف بمیره با این کار کردنش که تو با این حالت واسش نگران شدی.
با حرص و عصبانیت، ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_به جای مُردن و این جوری زجر دادن من لااقل به یکی می گفتی داری کجا می ری.
چشمانش رنگ غم و مظلومیت گرفت.
_به جان فرشته جان خودم، نشد.... یه بی سیم زدم یه کاری فوری پیش اومد.... مجبور شدم سریع برم.
دیگر حرفی نزدم و او ماسک را باز روی دهانم گذاشت و تک تک انگشتان دستم را بوسید.
_الهی یوسف فدای فرشته خانم بشه که با این دستات دنبال جنازه ی من بودی.
از شنیدن آن دو کلمه ی « جنازه ی من »، باز با حرص به شانه اش زدم.
_خیلی بدی یوسف.
و باز مظلومانه نگاهم کرد.
_آره خب من بدم دیگه عزیزم...... تو فرشته ای... همه که مثل تو فرشته نیستن.
خندیدم از حرفش که برخاست.
_عصات کو؟
_خیلی وقته روی زانوم فشار میارم و با لنگ لنگی که می زنم اما بی عصا می رم... خیلی دست و پا گیره آخه.
_شبا زانو درد می گیری خب... اون زانوت آسیب دیده.
با لبخندی گردن کج کرد.
_فدای سر شما..... زانو درد که چیزی نیست اونقدر خسته می شم که شبا، زانوم واسه خودش ناله می زنه و من خوابم می بره.
باز از حرفش خنده ام گرفت که گفتم :
_بهت یه پماد مسکن می دم شبا بهش بزن آروم بشه.
_چشم..... دیگه چی خانم؟
فقط نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه هیچی برو به کارت برس.... من خوبم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_یعنی کل پایگاه طرف تو هستن ها..... تا رسیدم همه گفتند بیام درمونگاه که تو از سه ساعت قبل داری واسه مُردن من اشک می ریزی.
_عه یوسف... نگو دیگه.
_چشم... چشم... چشم... کور شدم از بس گفتم چشم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
_الهی یوسف بمیره با این کار کردنش که تو با این حالت واسش نگران شدی.
با حرص و عصبانیت، ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_به جای مُردن و این جوری زجر دادن من لااقل به یکی می گفتی داری کجا می ری.
چشمانش رنگ غم و مظلومیت گرفت.
_به جان فرشته جان خودم، نشد.... یه بی سیم زدم یه کاری فوری پیش اومد.... مجبور شدم سریع برم.
دیگر حرفی نزدم و او ماسک را باز روی دهانم گذاشت و تک تک انگشتان دستم را بوسید.
_الهی یوسف فدای فرشته خانم بشه که با این دستات دنبال جنازه ی من بودی.
از شنیدن آن دو کلمه ی « جنازه ی من »، باز با حرص به شانه اش زدم.
_خیلی بدی یوسف.
و باز مظلومانه نگاهم کرد.
_آره خب من بدم دیگه عزیزم...... تو فرشته ای... همه که مثل تو فرشته نیستن.
خندیدم از حرفش که برخاست.
_عصات کو؟
_خیلی وقته روی زانوم فشار میارم و با لنگ لنگی که می زنم اما بی عصا می رم... خیلی دست و پا گیره آخه.
_شبا زانو درد می گیری خب... اون زانوت آسیب دیده.
با لبخندی گردن کج کرد.
_فدای سر شما..... زانو درد که چیزی نیست اونقدر خسته می شم که شبا، زانوم واسه خودش ناله می زنه و من خوابم می بره.
باز از حرفش خنده ام گرفت که گفتم :
_بهت یه پماد مسکن می دم شبا بهش بزن آروم بشه.
_چشم..... دیگه چی خانم؟
فقط نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه هیچی برو به کارت برس.... من خوبم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_یعنی کل پایگاه طرف تو هستن ها..... تا رسیدم همه گفتند بیام درمونگاه که تو از سه ساعت قبل داری واسه مُردن من اشک می ریزی.
_عه یوسف... نگو دیگه.
_چشم... چشم... چشم... کور شدم از بس گفتم چشم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_402
اما ماجرای من به همین جا ختم نشد.
گرد و غباری که در عرض چند ساعتی وارد ریه های آسیب دیده ام شده بود باز فردای همان روز هم حالم را بد کرد.
مشغول کار بودم که احساس کردم نفسم بین قفسه های سینه ام گیر کرد.
چه حال بدی بود...... مرگ را زنده زنده تجربه کردن!
دو زانو افتادم روی زمین و با هِن هِنی که به خاطر نفس های نیمه نیمه ام بود سعی کردم اسپری ام را بزنم.
اما حتی اسپری هم نفسم را بر نگرداند.
عادله برای یکی از رزمنده هایی که در اتاق بستری بود، پیش دکتر شهامت رفته بود که همان رزمنده، با دیدن حالم بلند صدا زد:
_خانم پرستار..... خانم پرستار.....
و عادله برگشت و با دیدن حال من نگران شد.
_وای فرشته!
با کمک عادله روی یک تخت خالی دراز کشیدم و ماسک اکسیژن برایم زد اما حالم بهتر نشد.
دکتر شهامت بالای سرم آمد و با دیدن حالم گفت :
_لطفا برید فرمانده رو صدا کنید.... یه سِرُم هم احتیاطا بزنید که لازم به تزریق بود توی سِرُم بزنید.
_چشم دکتر.....
چشم بستم و عادله اول سِرُمم را زد و بعد رو به همان رزمنده ای که در اتاق بود گفت :
_دکتر براتون دارو نوشتن شما می تونید برید... فقط لطفا برید سنگر فرمانده و ایشون رو صدا بزنید فوری بیان درمونگاه.
_چشم.....
رزمنده مرخص شد و رفت که ماسک اکسیژن را از روی لبانم برداشتم و با صدایی که باز گرفته بود گفتم:
_عادله.... دکتر... با یوسف..... چکار داره؟
_بزن ماسکت رو..... نمی بینی صدات چه جوری شده..... دختر تو آخرش منو دق می دی.... اون از ديروز که هی گفتم فرشته تو نباید توی این همه خاک باشی، قبول نکردی حالا ببین.... آقا یوسف شما صحیح و سالم و شما اینجا روی تخت افتاده.
باز پرسیدم :
_حالا.... بهم بگو دیگه.... دکتر با یوسف چکار داره؟
عادله سمت تختم آمد و ماسک را روی دهانم گذاشت و گفت :
_گوش بده فرشته... لجبازی هم نکن.... باید برگردی عقب..... ریه هات توان ندارن ... اینجا همیشه پر از خاکه.... برو عقب برگرد خونه تون تا بهتر بشی.
عصبانی شدم. و عصبانیت اصلا برای آن حالم خوب نبود.
_چی؟!.... برگردم؟!..... من... خوب میشم.
_آروم باش.... چقدر حرف میزنی تو..... نفس بکش فعلا.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_404
پشت در خانه ی خاله طیبه ، چند دقیقه ای بود که بی اکسیژن بودم.
و چه نفس های سختی می کشیدم.
تا در باز شود، یوسف نگاهم کرد.
_خوبی فرشته؟... دیگه رسیدیم... تحمل کن.
فقط نگاهش کردم و در حالیکه دست چپم را به در خانه ی خاله طیبه گرفته بودم، سعی می کردم نفس بکشم.
_اومدم....
و در خانه باز شد و خاله طیبه شوکه!
_فرشته!.... چی شده؟
_هیچی خاله..... فرشته باید چند وقتی کامل استراحت کنه.... لطفا یه تشک براش پهن کنید کنار کپسول اکسیژنش.
و خاله که هنوز خوب متوجه ی حرفهای یوسف نشده بود، تنها با شنیدن اسم کپسول اکسیژن، دوید سمت خانه.
روی تشکی که خاله برایم پهن کرد، دراز کشیدم و ماسک اکسیژنم را باز زدم.
خاله طیبه هم نشست کنارم و پرسید :
_چی شده یوسف؟
_یه حمله ی آسمی است دیگه... به خاطر حال ریه هاشه..... باید یه مدت استراحت کنه و در معرض خاک و دود و اینا نباشه... اسپری داره تو خونه؟
_آره فکر کنم چند تایی داره..... تو چی؟.... تو میخوای برگردی؟
با شنیدن این سوال خاله، من هم به یوسف نگاه کردم که اول به خاله و بعد به من نگاهی انداخت و گفت :
_امروز میمونم... ولی فردا یا پس فردا برمیگردم.
خاله برخواست و گفت :
_بذار برم به اقدس بگم بیاد اینجا.
خاله رفت که یوسف سمتم آمد و کنارم نشست.
نگاهم کرد و لبخند کمرنگی به لب آورد.
دستش را روی موهایم کشید و پیشانی ام را هدف بوسه اش قرار داد.
_ببین واسه خاطر من چه بلایی سر خودت آوردی؟!... میذاشتی زیر آوار می موندم خب.
با حرص و عصبانیت به بازویش زدم که خندید.
_حرص نخور برات خوب نیست... فقط نفس بکش..... برگردم پایگاه، هر روز میام از مخابرات بهت زنگ میزنم و حالتو میپرسم.
_چه فایده.....
_عه فرشته خانم!..... بابا قبول کن حالت خوب نیست..... برات موندن تو پایگاهی که پر از گرد و خاکه خطرناکه عزیزم.
نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم.
چاره چه بود. ماندن برایم بهتر بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌹هر دو در منطقه بودیم روزی به او گفتم : تو که فرمانده گردانی مرا هم به گردان خودت منتقل کن.
گفت: نه از هم دور باشیم بهتره!
پرسیدم: چرا ؟
🌹 گفت: در حین عملیات ممکنه یکی از ما زخمی بشه شاید عاطفهی برادری مارو از ادامهی شرکت در عملیات باز داره و از آن لحظه به بعد مسئولیت مونو از یاد ببریم و فقط به فکر نجات جون همدیگه باشیم.
"شهید حسین قاینی"
✍ راوی: برادر شهيد
#ایران_قوی 🌷
#لبیک_یا_خامنه_ای ✊
#امنیت_اتفاقی_نیست 🇮🇷
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ آیا خانمهایی که شوهرشان در تربیت فرزندشان کوتاهی میکنند، نمیتوانند فرزند خوب تربیت کنند؟!
🔺محسن پوراحمد خمینی، روانشناس
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ زیبای زن، زندگی، آگاهی با تصاویری دیگر
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_زندگی_آگاهی
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
ضرورت #ازدواج
استاد علی #صفایی حائری:(ع ص)
اگر شيطان از دريچهى شهوت و غضب، از دريچهى نفس و زينتهاى دنيا داخل مىشود و اظهار مىدارد:
«لَأُغْويَنَّهُمْ وَ لَأُزَيِّنَنَّ لهم» (١)
كه هر آينه آنها را اغواء مىكنم و براى آنها زينت مىبخشم،
پس بايد با محبت خدا و با بصيرت و معرفت، راه شيطان را بست و همزمان به تامين نيازها پرداخت و به ازدواج و تشكيل خانواده روى آورد، تا با انس و عاطفه و كانونهاى گرم خانواده از اغوا و فريب شيطان جلوگيری شود و به تربيت و سازندگى آنها پرداخت. تا بحران عاطفه و فشار جنسى و گرفتارىها، طعمه براى دشمنان قسم خورده فراهم نسازد و فرزندان اسلام را در دست كفر، الحاد، فساد و تباهى، خودفروشى و وطنفروشى، اسير ننمايد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 روابط متکامل زن و مرد، ص۱۱.
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯