eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین -به نظرت می تونم الان باعمو درمورد تو صحبت کنم ؟! تموم وجودم نبض شد .سلول به سلول ، مو به مو... لبخندم واضح شد و جوابم قاطع : _نباید کاری به حرف و نظر بقیه داشته باشی ...تو حرفتو بزن . چشمان نافذش توی صورتم چرخ می خورد که جواب داد: -آخه با این شرطی که آقا جون گذاشته ... چشمانم رو دوختم به میز چوبی و با سرانگشتان دستم به میز ضربه زدم : _خب شرط آقا جونم حقمونه ...مگه غیر اینه ؟ آرش تکیه اش را به پشتی صندلی محکم کرد و پوزخند زد : _پس تو باحرف های بقیه و کنایه هاشون ناراحت نمی شی ؟ چرا باید ناراحت می شدم ؟ مگر حرف بقیه مهم بود؟ مگه من و آرش مهم نبودیم ؟ یا نکنه آرش دودل بود. تردید مثل سوزش آتشی بود که قلبم رو بد جوری می سوزاند. -تو...توی تصمیمت مصممی ؟! حلقه های نگاهش چند ثانیه به من خیره ماند و بعد همراه با نفسی چرخید سمت پیشخوان رستوران و بلند گفت : _سفارش ما حاضر نشد ؟ -الان حاضر می شه . این طفره خودش جواب سئوال من بود .و من حق داشتم دلخور باشم .روی یک برگه کاغذ حساب باز کردم و حالا.... وقتی سکوتم با دلخوری گره خورد آرش گفت : _تردید ندارم ولی ترس چرا . ترس ! کدوم عاشق ترس به دلش راه داده که آرش دومیش میبود ؟! من هرچه اسوه ی عاشقی سراغ داشتم همه سر نترس داشتند ...اون از فرهاد کوهکن که از سختی کوه و سنگ نترسید ، اونم از مجنون که از شکستن ظرفش به سمت لیلی نترسید . -الهه ... چی شد که یکدفعه تحریم نگاهم را شکستم وچشم به نگاهش سپردم ، نمیدانم . خط لبخند لبانش کشیده تر شد: _اگه بدونم جواب تو مثبته....نترس میشم ...بهت قول می دم الهه ... محبوس شدم بین نفس های تندی که می خواست سینه ام را بشکافه و من اجازه نمی دادم.تاپ تاپ قلبم که بالاتر رفت ،نفس هایم را محکوم به آزادی کردم و همراه با چند نفس بلند ، گفتم : _خیلی بی مزه بود واقعا . -چیش بی مزه بود ! ترس من ! -نخیر ....این طرز حرف زدن . -نگفتی حالا....جوابت مثبته ؟ این شمرده شمرده حرف زدنش ، یه جوری حالم رو خراب می کرد که بمب اتم یه شهر رو ، نه . لبم را گزیدم تا از دردش هیجانم را کور کنم و نفسم را به شمارش عادی خودش برگردونم .سکوتم کمی طولانی شد که ارش پوفی کشید و گفت : _پس تو تردید داری ؟ فوری سرم بالا آمد.از گوشه ی چشم نگاهم کرد که زبانم بی اختیار باز شد : _تردید ندارم ....جوابم مثبته ولی ...از ترسی که تو گفتی می ترسم . خندید . بلند و جون دار: _نترس ،...اگه دل من قرص باشه ...سرم نترس می شه. سینی پیتزا روی میز نشست تا وقفه ای خوشمزه باشه بین حرف های عاشقانه ی ما رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین همه ی ما ، بعضی از خاطرات دوران بچگی مون رو اصلا فراموش نمیکنیم. اونهایی که پر رنگترند. که شاید مثلا توی ذهن ما رنگشون قرمز جیگری باشه. و انگار تمامی خاطرات من ، همین رنگ بود. اونقدر برام واضح و روشنه که گاهی حتی رنگ پیراهن تنم هم یادم میاد. نمیدونم چرا با موندنم توی خانواده ی رادمان ، تمام خاطراتم رنگ قرمز جیگری شد. انگار به زور میخواستن توی حافظه ی بلند مدتم خودشون رو جا کنند. البته اجبار که نه ، تنوع این زندگی جدید ، خودش توی خاطرم موندگار شد. من بعد از یه دوره ی کوتاه که توی پرورشگاه موندم ، یکدفعه وارد یه زندگی متفاوت شدم. حتی متفاوت هم براش کلمه ی مناسبی نبود . چرا که من کلا گذشته ام رو فراموش کردم. مادرم رو ، خواهر کوچکم رو ، و حتی اون خونه ی کوچک جدیدمون رو توی اون کوچه تنگ و باریک . مقصر من نبودم. مقصر مینا خانم بود و منوچهر خان که انگار یه شبه جای همه نقش های خالی زندگیم رو پر کردند. حالا تنها دوتا مشکل داشتم . هومن. هنوز نگاهش سرسنگین بود و گاهی ، گاهی این جمله رو تکرار میکرد که ؛ " من یه داداش رو ترجیح میدادم " معنی جمله اش رو دقیق نمیگرفتم ولی معنی نگاهشو خوب درک میکردم. از من خوشش نمیومد. شاید حسودی میکرد. شاید. اما اینم مشکل اساسی من نبود. مشکل من ، حرفای مینا خانم و آقا منوچهر بود که یه جوری دلشوره تو وجودم ایجاد میکرد . اونا از کسی توی زندگی من حرف میزدن که اجازه اش برای سرنوشت من لازم بود و گاهی زمزمه هاشون اونقدر بلند بود که ناخواسته میشنیدم. انگار اگر اون اجازه نبود ، باید اون خونه رو ترک میکردم. اون خونه رو با اون اتاق خصوصی رو ، با اون همه اسباب بازی و لباس رو ، و از همه مهمتر با اونهمه محبتهای مینا خانم و منوچهر خان ؟! و بدتر از این ، این بود که فهمیدم اگه اون اجازه نیاد باید برگردم پرورشگاه. انگار آقا جون این حرفو زده بود. یه شب بین حرفای مینا خانم و منوچهر خان شنیدم که گفتن : _آقا جون گفته تنها راه حل موندن این بچه همینه وگرنه شما نمیتونید یه دختر بچه رو پیش یه پسر به بلوغ رسیده ، با یه مرد متاهل نگه دارید. مونده بودم بین کلمه های قلمبه و سلمبه ی بلوغ و متاهل و این حرفا که اصلا بالغ کیه ؟ متاهل کیه ؟ اینا چی هستن که نمیذارن من بمونم ؟! و بازم نفهمیدم که قراره چه سرنوشتی برام رقم بخوره تا اینکه ... 🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین همه ی ما ، بعضی از خاطرات دوران بچگی مون رو اصلا فراموش نمیکنیم. اونهایی که پر رنگترند. که شاید مثلا توی ذهن ما رنگشون قرمز جیگری باشه. و انگار تمامی خاطرات من ، همین رنگ بود. اونقدر برام واضح و روشنه که گاهی حتی رنگ پیراهن تنم هم یادم میاد. نمیدونم چرا با موندنم توی خانواده ی رادمان ، تمام خاطراتم رنگ قرمز جیگری شد. انگار به زور میخواستن توی حافظه ی بلند مدتم خودشون رو جا کنند. البته اجبار که نه ، تنوع این زندگی جدید ، خودش توی خاطرم موندگار شد. من بعد از یه دوره ی کوتاه که توی پرورشگاه موندم ، یکدفعه وارد یه زندگی متفاوت شدم. حتی متفاوت هم براش کلمه ی مناسبی نبود . چرا که من کلا گذشته ام رو فراموش کردم. مادرم رو ، خواهر کوچکم رو ، و حتی اون خونه ی کوچک جدیدمون رو توی اون کوچه تنگ و باریک . مقصر من نبودم. مقصر مینا خانم بود و منوچهر خان که انگار یه شبه جای همه نقش های خالی زندگیم رو پر کردند. حالا تنها دوتا مشکل داشتم . هومن. هنوز نگاهش سرسنگین بود و گاهی ، گاهی این جمله رو تکرار میکرد که ؛ " من یه داداش رو ترجیح میدادم " معنی جمله اش رو دقیق نمیگرفتم ولی معنی نگاهشو خوب درک میکردم. از من خوشش نمیومد. شاید حسودی میکرد. شاید. اما اینم مشکل اساسی من نبود. مشکل من ، حرفای مینا خانم و آقا منوچهر بود که یه جوری دلشوره تو وجودم ایجاد میکرد . اونا از کسی توی زندگی من حرف میزدن که اجازه اش برای سرنوشت من لازم بود و گاهی زمزمه هاشون اونقدر بلند بود که ناخواسته میشنیدم. انگار اگر اون اجازه نبود ، باید اون خونه رو ترک میکردم. اون خونه رو با اون اتاق خصوصی رو ، با اون همه اسباب بازی و لباس رو ، و از همه مهمتر با اونهمه محبتهای مینا خانم و منوچهر خان ؟! و بدتر از این ، این بود که فهمیدم اگه اون اجازه نیاد باید برگردم پرورشگاه. انگار آقا جون این حرفو زده بود. یه شب بین حرفای مینا خانم و منوچهر خان شنیدم که گفتن : _آقا جون گفته تنها راه حل موندن این بچه همینه وگرنه شما نمیتونید یه دختر بچه رو پیش یه پسر به بلوغ رسیده ، با یه مرد متاهل نگه دارید. مونده بودم بین کلمه های قلمبه و سلمبه ی بلوغ و متاهل و این حرفا که اصلا بالغ کیه ؟ متاهل کیه ؟ اینا چی هستن که نمیذارن من بمونم ؟! و بازم نفهمیدم که قراره چه سرنوشتی برام رقم بخوره تا اینکه ... 🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝