رمان انلاین #الهه_بانوی_من
#پارت10
-به نظرت می تونم الان باعمو درمورد تو صحبت کنم ؟!
تموم وجودم نبض شد .سلول به سلول ، مو به مو...
لبخندم واضح شد و جوابم قاطع :
_نباید کاری به حرف و نظر بقیه داشته باشی ...تو حرفتو بزن .
چشمان نافذش توی صورتم چرخ می خورد که جواب داد:
-آخه با این شرطی که آقا جون گذاشته ...
چشمانم رو دوختم به میز چوبی و با سرانگشتان دستم به میز ضربه زدم :
_خب شرط آقا جونم حقمونه ...مگه غیر اینه ؟
آرش تکیه اش را به پشتی صندلی محکم کرد و پوزخند زد :
_پس تو باحرف های بقیه و کنایه هاشون ناراحت نمی شی ؟
چرا باید ناراحت می شدم ؟ مگر حرف بقیه مهم بود؟ مگه من و آرش مهم نبودیم ؟ یا نکنه آرش دودل بود.
تردید مثل سوزش آتشی بود که قلبم رو بد جوری می سوزاند.
-تو...توی تصمیمت مصممی ؟!
حلقه های نگاهش چند ثانیه به من خیره ماند و بعد همراه با نفسی چرخید سمت پیشخوان رستوران و بلند گفت :
_سفارش ما حاضر نشد ؟
-الان حاضر می شه .
این طفره خودش جواب سئوال من بود .و من حق داشتم دلخور باشم .روی یک برگه کاغذ حساب باز کردم و حالا....
وقتی سکوتم با دلخوری گره خورد آرش گفت :
_تردید ندارم ولی ترس چرا .
ترس ! کدوم عاشق ترس به دلش راه داده که آرش دومیش میبود ؟! من هرچه اسوه ی عاشقی سراغ داشتم همه سر نترس داشتند ...اون از فرهاد کوهکن که از سختی کوه و سنگ نترسید ، اونم از مجنون که از شکستن ظرفش به سمت لیلی نترسید .
-الهه ...
چی شد که یکدفعه تحریم نگاهم را شکستم وچشم به نگاهش سپردم ، نمیدانم .
خط لبخند لبانش کشیده تر شد:
_اگه بدونم جواب تو مثبته....نترس میشم ...بهت قول می دم الهه ...
محبوس شدم بین نفس های تندی که می خواست سینه ام را بشکافه و من اجازه نمی دادم.تاپ تاپ قلبم که بالاتر رفت ،نفس هایم را محکوم به آزادی کردم و همراه با چند نفس بلند ، گفتم :
_خیلی بی مزه بود واقعا .
-چیش بی مزه بود ! ترس من !
-نخیر ....این طرز حرف زدن .
-نگفتی حالا....جوابت مثبته ؟
این شمرده شمرده حرف زدنش ، یه جوری حالم رو خراب می کرد که بمب اتم یه شهر رو ، نه .
لبم را گزیدم تا از دردش هیجانم را کور کنم و نفسم را به شمارش عادی خودش برگردونم .سکوتم کمی طولانی شد که ارش پوفی کشید و گفت :
_پس تو تردید داری ؟
فوری سرم بالا آمد.از گوشه ی چشم نگاهم کرد که زبانم بی اختیار باز شد :
_تردید ندارم ....جوابم مثبته ولی ...از ترسی که تو گفتی می ترسم .
خندید . بلند و جون دار:
_نترس ،...اگه دل من قرص باشه ...سرم نترس می شه.
سینی پیتزا روی میز نشست تا وقفه ای خوشمزه باشه بین حرف های عاشقانه ی ما
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت10
همه ی ما ، بعضی از خاطرات دوران بچگی مون رو اصلا فراموش نمیکنیم. اونهایی که پر رنگترند. که شاید مثلا توی ذهن ما رنگشون قرمز جیگری باشه.
و انگار تمامی خاطرات من ، همین رنگ بود. اونقدر برام واضح و روشنه که گاهی حتی رنگ پیراهن تنم هم یادم میاد.
نمیدونم چرا با موندنم توی خانواده ی رادمان ، تمام خاطراتم رنگ قرمز جیگری شد. انگار به زور میخواستن توی حافظه ی بلند مدتم خودشون رو جا کنند.
البته اجبار که نه ، تنوع این زندگی جدید ، خودش توی خاطرم موندگار شد.
من بعد از یه دوره ی کوتاه که توی پرورشگاه موندم ، یکدفعه وارد یه زندگی متفاوت شدم. حتی متفاوت هم براش کلمه ی مناسبی نبود . چرا که من کلا گذشته ام رو فراموش کردم. مادرم رو ، خواهر کوچکم رو ، و حتی اون خونه ی کوچک جدیدمون رو توی اون کوچه تنگ و باریک .
مقصر من نبودم. مقصر مینا خانم بود و منوچهر خان که انگار یه شبه جای همه نقش های خالی زندگیم رو پر کردند.
حالا تنها دوتا مشکل داشتم . هومن. هنوز نگاهش سرسنگین بود و گاهی ، گاهی این جمله رو تکرار میکرد که ؛ " من یه داداش رو ترجیح میدادم "
معنی جمله اش رو دقیق نمیگرفتم ولی معنی نگاهشو خوب درک میکردم. از من خوشش نمیومد. شاید حسودی میکرد. شاید.
اما اینم مشکل اساسی من نبود. مشکل من ، حرفای مینا خانم و آقا منوچهر بود که یه جوری دلشوره تو وجودم ایجاد میکرد . اونا از کسی توی زندگی من حرف میزدن که اجازه اش برای سرنوشت من لازم بود و گاهی زمزمه هاشون اونقدر بلند بود که ناخواسته میشنیدم. انگار اگر اون اجازه نبود ، باید اون خونه رو ترک میکردم. اون خونه رو با اون اتاق خصوصی رو ، با اون همه اسباب بازی و لباس رو ، و از همه مهمتر با اونهمه محبتهای مینا خانم و منوچهر خان ؟!
و بدتر از این ، این بود که فهمیدم اگه اون اجازه نیاد باید برگردم پرورشگاه. انگار آقا جون این حرفو زده بود. یه شب بین حرفای مینا خانم و منوچهر خان شنیدم که گفتن :
_آقا جون گفته تنها راه حل موندن این بچه همینه وگرنه شما نمیتونید یه دختر بچه رو پیش یه پسر به بلوغ رسیده ، با یه مرد متاهل نگه دارید.
مونده بودم بین کلمه های قلمبه و سلمبه ی بلوغ و متاهل و این حرفا که اصلا بالغ کیه ؟ متاهل کیه ؟ اینا چی هستن که نمیذارن من بمونم ؟!
و بازم نفهمیدم که قراره چه سرنوشتی برام رقم بخوره تا اینکه ...
🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت10
همه ی ما ، بعضی از خاطرات دوران بچگی مون رو اصلا فراموش نمیکنیم. اونهایی که پر رنگترند. که شاید مثلا توی ذهن ما رنگشون قرمز جیگری باشه.
و انگار تمامی خاطرات من ، همین رنگ بود. اونقدر برام واضح و روشنه که گاهی حتی رنگ پیراهن تنم هم یادم میاد.
نمیدونم چرا با موندنم توی خانواده ی رادمان ، تمام خاطراتم رنگ قرمز جیگری شد. انگار به زور میخواستن توی حافظه ی بلند مدتم خودشون رو جا کنند.
البته اجبار که نه ، تنوع این زندگی جدید ، خودش توی خاطرم موندگار شد.
من بعد از یه دوره ی کوتاه که توی پرورشگاه موندم ، یکدفعه وارد یه زندگی متفاوت شدم. حتی متفاوت هم براش کلمه ی مناسبی نبود . چرا که من کلا گذشته ام رو فراموش کردم. مادرم رو ، خواهر کوچکم رو ، و حتی اون خونه ی کوچک جدیدمون رو توی اون کوچه تنگ و باریک .
مقصر من نبودم. مقصر مینا خانم بود و منوچهر خان که انگار یه شبه جای همه نقش های خالی زندگیم رو پر کردند.
حالا تنها دوتا مشکل داشتم . هومن. هنوز نگاهش سرسنگین بود و گاهی ، گاهی این جمله رو تکرار میکرد که ؛ " من یه داداش رو ترجیح میدادم "
معنی جمله اش رو دقیق نمیگرفتم ولی معنی نگاهشو خوب درک میکردم. از من خوشش نمیومد. شاید حسودی میکرد. شاید.
اما اینم مشکل اساسی من نبود. مشکل من ، حرفای مینا خانم و آقا منوچهر بود که یه جوری دلشوره تو وجودم ایجاد میکرد . اونا از کسی توی زندگی من حرف میزدن که اجازه اش برای سرنوشت من لازم بود و گاهی زمزمه هاشون اونقدر بلند بود که ناخواسته میشنیدم. انگار اگر اون اجازه نبود ، باید اون خونه رو ترک میکردم. اون خونه رو با اون اتاق خصوصی رو ، با اون همه اسباب بازی و لباس رو ، و از همه مهمتر با اونهمه محبتهای مینا خانم و منوچهر خان ؟!
و بدتر از این ، این بود که فهمیدم اگه اون اجازه نیاد باید برگردم پرورشگاه. انگار آقا جون این حرفو زده بود. یه شب بین حرفای مینا خانم و منوچهر خان شنیدم که گفتن :
_آقا جون گفته تنها راه حل موندن این بچه همینه وگرنه شما نمیتونید یه دختر بچه رو پیش یه پسر به بلوغ رسیده ، با یه مرد متاهل نگه دارید.
مونده بودم بین کلمه های قلمبه و سلمبه ی بلوغ و متاهل و این حرفا که اصلا بالغ کیه ؟ متاهل کیه ؟ اینا چی هستن که نمیذارن من بمونم ؟!
و بازم نفهمیدم که قراره چه سرنوشتی برام رقم بخوره تا اینکه ...
🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝