eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 دیس میوه رو چیده بودم ولی با وسواسی خاص باز در جای مناسب موز و سیب ها شک داشتم .اونقدر که باز دوباره چیدمان میوه ها رو بهم زدم که مادر عصبی گفت: _چکار می کنی ؟ -این شکلی خوب نبود. -بود یا نبود چه فرقی می کنه . -خب زشته . -زشت باشه ...اصلا میخوام زشت باشه وقتی دارن میآن ... صدای بلند پدر مانع حرف مادر شد : _منیژه چشم و ابرویی که پدر برای مادر رفت ، باعث سکوت مادر شد .نگاه کنجکاو من هم بینشون می چرخید . مادر بلند بلند غر زد : -به خدا اگه حرفی بزنن حمید .... بی رو دربایستی یه چیزی بهشون میگم . -حالا بذار بیان ببینم اصلا حرفشون چیه. دوباره دیس میوه را چیده بودم که پدر دو طرفش رو گرفت و گذاشت روی میز بزرگ جلوی مبل و گفت : _الهه برو حاضر شو . مادر فوری گفت : _اون شال قهوه ایه با بلوز بنفشه رو بپوش . ابروهام بالا رفت : _اونا که به من نمیآن . مادر باز گفت : _بهتر....میخوام نیاد تا ... پدر باز بلند گفت : _منیژه ...کوتاه بیا . از همه بهتر می دونستم مادر از چی عصبیه ...از حرف پدر که حسام رو قبول نداشت .در عوض مادر هم از آرش خوشش نمیومد.این جدال بین خانواده هاشون برای من دیدنی بود .همین که میدونستم نظر پدر نسبت به آرش مثبته ، خوشحال بودم . از بین لباس هام یه بلوز سرخابی با شال همرنگش پوشیدم . برگشتم آشپز خونه که مادر سرم فریاد زد : -این چیه ؟ این چیه پوشیدی ؟! متعجب جواب دادم : _لباس دیگه. -سرخابی !! -چشه ؟ ...خیلی روشنه ....الان فکر میکنن از خدات بوده که .... مشت پدر روی میز نشست: _بس کن دیگه منیژه ...هیچی معلوم نیست . همون موقع صدای زنگ در بلند شد و بهونه ای دست مادر داد برای ادامه ی غر زدن هاش : -بفرما ....اومدن ...هول اند انگار ...چه خبره از ساعت 6 بعدازظهر اومدن .... گفتن شب نشینی نه شام . پدر کلافه فقط سری تکون داد و رفت سمت آیفون .وقتی پشت سر پدر به تصویر زن عمو و عمو که جلوی دوربین ایستاده بودند و آرش پشت سرشان ، نگاه میکردم ، شاخه های گل دست آرش را دیدم . ذوق زده زیر لب گفتم : 📝📝📝 رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌نویسنده تاکید بسیار داشتن کپی رمان ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد🙏❌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین کودکی عالم عجیب و غریبیه . با قوانین عجیب و غریب تر. می شنوی خیلی حرف ها رو میبینی خیلی رفتارها رو ...ولی فراموش می کنی . با یه لبخند از سر تقصیر خیلی ها میگذری و با یه اخم ساکت میشی و با یه شکلات دل می بندی . عالم احساسات متغیر ، کودکیه . بعد از اتفاقی که افتاد ، هومن یه ماهی رفت خونه آقاجون ، ولی جسته و گریخته می شنیدم که قراره توی یه مهمونی بزرگ که آقاجون و خانم جون میان تهران ، هومن رو هم بیارند . مهمانی خونه ی عمه مهتاب . یه هفته که از نبود هومن گذشت ، تاریکی و ترس انباری هم از سرم گذشت . هفته ی دوم حوصله ام سر رفت . از اینکه توی یه خونه ی به اون بزرگی تنها بودم و خودم بودم و خودم ، کسل شدم و هفته ی سوم پاک یادم رفت که هومن چکار کرده که رفته خونه ی آقا جون . و هفته ی آخر حتی دلتنگشم شدم . وقتی این دلتنگی رو ابراز کردم و حال هومن رو از مامان مینا پرسیدم ، گفت که هومن برای دعوتی خونه ی عمه مهتاب بر میگرده . اسم دعوتی که اومد ، یاد سیما افتادم و بیقرار رفتن به مهمونی شدم .حالا دیگه مثل روزهای اول ورودم به اون خونه نبود که همه چی برام تازگی داشته باشد و از دیدن حمام به اون بزرگی ، وان سفید و بزرگش یا استخر توی حیاط یا اتاق پر از اسباب بازی هام یا خرید اون لباس های چین چین و با دامن پفی ، ذوق کنم .حالا همه چی بوی تکرار می داد و بوی دلتنگی برای یه همبازی . دوباره یادم اومد که توی محله ی قبلی مون چه دوستایی داشتم .چه بازی های شیرین و دسته جمعی داشتیم .چادر پهن می کردیم کنار در خونه ، توی کوچه و خاله بازی می کردیم .شاید اسباب بازی های آن چنانی نداشتیم اما همبازی های خوبی داشتیم . اونقدر که حتی دوستم که از من بزرگتر بود ، کتاب کلاس اولش رو به من داده بود تا عکس هاشو ببینم . و من عاشق عکس اون پسر بچه و اون سگی بودم که دنبالش بود و کنار درخت میایستاد . یکبار کنار درخت . یکبار سگ بالای درخت . یکبار هم درخت به تنهایی . و خط های کج و ماوج دست خط دوستم که زیر عکس های کتاب کشیده شده بود . اما حالا من بودم و همه چیز و همه ی امکانات اما با دوستی خیالی که حرفی برای گفتن نداشت و برادری که از من متنفر بود و من هربار که حوصله ام از تنهایی سر می رفت ، از خاطرم می رفت که چقدر از من متنفر است . به همین دلیل برای دعوتی عمه مهتاب ذوق داشتم .روز دعوتی مادر لباس دامن دار چین چینم را تنم کرد و موهایم را بافت . و من ته دلم قند آب شد برای بازی با سیما و دیدن اتاق مخصوص او . تصورم چندان هم دور از ذهن نبود.خانه ی عمه مهتاب هم خانه ی بزرگ و زیبایی بود. اما استخری وسط حیاطش نداشت . در عوض سالن پذیرائی اش آنقدر بزرگ بود که مرا محو تماشای خودش کند . یک طرف مبلمان ، یک طرف میز ناهار خوری ، یک طرف تلویزیون و طرف دیگر پر از گلدان .همه بودند . یک جمع خانوادگی و پر شور .حتی آقا بزرگ و خانم بزرگ هم آمده بودند .همه به ظاهر صورتم را بوسیدند و یه جمله ی تکراری "چطوری نسیم خانم ؟" رو پرسیدند ، اما کسی دنبال جواب این سئوال نبود . چرا که تا خواستم جواب بدهم از کنارم می گذشتند و مشغول کاری میشدند .خبری هم از بچه ها توی سالن نبود و من بالاجبار نشستم روی یکی از مبل ها و نگاهم بین بزرگتر ها و حرف های آن ها می چرخید و گوشم میشنید. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝