رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت242
_بهت می گم حسام ... می گم که دوستت دارم ... همون شبی که ازت یه دعوتی شام گرفتم .
از در جدا شدم و برای رفتن به هیئت حسام آماده . قرار بود دنبالم بیاد. با صدای زنگ در از اتاق بیرون زدم که مادر جلوی من رو گرفت :
_وایستا ... پدرت رفته پایین باحسام کار داشته .
اخم بی دلیل توی صورت اومد:
_چه کاری ؟
-نگفت ...
-مامان این بابا مشکوک می زنه ... من از کاراش و حرفاش می ترسم .
-نترس ... پدرته ... صلاح تو رو می خواد ... مطمئن باش نظر تو واسش مهمه.
چادرم رو سر کردم و گفتم :
_تا من برم پایین اونم حرفشو می زنه .
رفتم جلوی در که مادر گفت :
_این شبا واسه خودت و حسام خیلی دعا کن .
از ته قلبم گفتم :
_چشم
دنبال الهه رفته بودم ولی آقا حمید جلوی در ظاهر شد . با دیدنش تپش قلب گرفتم . جلو اومد گفت :
-سلام .
-سلام.
-حسام جان همین امشب الهه حرفشو به من زد .
قلبم ایستاد . دلم ریخت . با اونکه هنوز حرفشو نگفته بود . آقا حمید دستش رو روی دسته ی موتورم گرفت و گفت :
_جلوی چشم من و عمه ات گفت که می خواد تو باشی تا آرش رو حرص بده ... من دیگه صلاح نمی بینم ، شما دو تا نامزد بمونید ... به فکر خودت باش حسام .... این دختر کله شق من ، تو رو بازیچه ی خودش کرده ... می خوای با عمه ات حرف بزن ، اصلا از اون بپرس امشب الهه چی گفت ... نمی خوام که من بهت اجازه ندم که اينجا نیای ...خودت کنار بکش .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت242
.دردی که در قلبم چنگ انداخته بود.
و دردی که از شکستن غرورم ناشی می شد . آرام می گریستم و توانم ذره ذره به تاراج می رفت .داشتم کف دستشویی سقوط میکردم که چند ضربه به در دستشویی خورد:
_نسیم ... اونجایی ....نسیم.
شیر آب باز روشویی و صدایی که دیگر از من در نمی آمد ، شاید به جای من جواب داد ، که هستم .لای در باز شد .سری به داخل کشید و با دیدنم کف دستشویی در را کامل بازکرد و گفت :
_چت شده تو!
کاش این صدای نگران این نگاه دلواپس، اینها واقعی باشد . بلندم کرد. نه روی دوپا، روی دستانش و غر زد:
_خیلی احمقی به خدا ... زر مفت زیاد می زنی ولی عرضه ی اثباتش رو نداری ... بفرما .
چشمانم را بستم تا حتی چشمانش گولم نزند. مرا سمت اتاق برد و بعد دوید و از اتاق خارج شد .چشم باز کردم .هنوز از حال وهوای اتاق حالم بد بود.کاش به اتاق خودم می رفتم .خواستم ولی نشد. پاهایم توان یاری نداشت .هومن برگشت .لیوان آب قندی آورد و باز غر زد :
-بلندشو حوصله ی مریض داری ندارم ... بلندشو .
نیم خیز شدم . نه به دستور او ، به اجبار لرزش تنم و فشاری که اگر قند به ترکیبات خونش نمی رسید ، شاید بیشتر سقوط می کرد.
جرعه ای نوشیدم وسرم را باز روی بالشت گذاشتم که فریاد زد :
_مزه می کنی چرا ؟ تا ته لیوانو بخور.
بی توجه به فرمایشش ،پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم که صدای شکسته شدن لیوانی که به دیوار یا در زد ، آمد:
_الان واسه چی قهر کردی ؟ خودت گفتی ...نگفتی ؟
آهسته می گریستم که پتو را محکم از روی سرم کشید و محکمتر فریاد زد:
_واسه چی داری گریه می کنی الان ؟!
تو که با خودت رو راست نبودی ، غلط کردی زر مفت زدی ...ثابت می کنم ... ثابت می کنم .. گمشو برو تو اتاقت بخواب ، حوصلتو ندارم .
همین را کم داشتم که مثل یه دستمال کاغذی مچاله شده از اتاقش هم رانده شوم که شدم . به زحمت تا اتاق خودم رفتم و وقتی در را بستم ، پشت همان در نشستم و گریستم .کاش مادر هیچ وقت به این مسافرت لعنتی نمی رفت .کاش هیچ وقت لج نمی کردم برای اثبات اعتمادم به او . کاش شناسنامه ام سفید نبود . کاش عقدمان رسمی بود. کاش ...کاش ...
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝