رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت249
-تب داری انگار؟ من معده ام خوب خوبه .. غصه هم نمی خورم ... تو تب داری ، هذیون می گی.
گارسون سراغمون اومد و سفارش گرفت .
با رفتن گارسون باز ثانیه هام رو وقف نگاه کردنش کردم .آروم و با دلبری خاص خودش داشت روسری اش رو مرتب می کرد که لبامو از شدت بغض محکم گزیدم و زیرلب نجوا کردم :
_یا حسین کمکم کن.
-چی شده حسام ؟ داری منو میترسونی ؟
-چیزی نشده .
نگاه نگرانش روی صورتم چرخید :
_واسه چی گفتی یا حسین کمکم کن؟
لبخندی زدم برای گمراهی :
_همینطوری .. اشکالی داره ؟
-حسام تو یه چیزیت شده ... اینطوری نبودی !
-آره ... امشب یه چیزیم شده ... امشب می خوام عاشق ترین مرد زندگیت باشم تا منو یادت نره .
لبخند زیبایی روی لبای باریکش نشست .
-آهای عاشق ... مراقب باش دیوونه نشی .
کجا بودی تو؟ دیوونگی رو هم رد کرده بودم . غذاها اومد و من حتی اونشب با دستای خودم بهش غذا دادم . کباب ، سالاد ، ماست موسیر . اونشب شب آخر بود و اون شام ، شام شوکران .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝