رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت253
یه لحظه چشماشو بست . می دونستم غافلگیرش می کنم اما تاچشم باز کرد ، چنان دیوانه وار ، با پشت دستش زد روی شاخه ی گل میون دستم که شاخه ی گل ، پرت شد گوشه ی زیر زمین :
-برو بیرون نمی خوام ببینمت .
-چی ؟!
درحالیکه قدم به قدم جلو می اومد و من از ترس اون همه عصبانیت ، قدم به قدم به عقب رانده می شدم ، گفت :
_همون دیشب باقی مهلت محرمیتمون رو بخشیدم .
-چکار کردی ؟!
باحرص فریا زد :
_همین که شنیدی ... تشریفتون رو ببرید لطفا.
-حسام!
صداش توی کل زیرزمین پیچید . شاید حتی بیشتر . تا جایی که به گوش زن دایی هم freeرسید:
_برو بیرون می گم .
زن دایی سراسیمه دوید توی حیاط :
_چی شده ؟
حسام بادستش به من اشاره کرد :
_اینو بندازید بیرون .
قلبم یه جور ناجوری می زد که فکر می کردم الانه از سینه ام بیرون بیافته :
_حسام ... بامن داری اینطوری حرف می زنی !
بی اونکه نگاهم کنه ، یه اخم پر جذبه حواله ام کرد:
_بله با شما ... هیچ نسبتی بین ما نیست ... بفرما.
با بغض به زن دایی نگاه کردم :
-می شنوید چی میگه زن دایی!
میگه باقی مهلت محرمیتمون رو دیشب بخشیده .
زن دایی وا رفت :
_چی؟! حسام چکار کردی تو؟!
عصبی جواب داد:
_بابا دست از سر من بردارید ... راحتم بذارید تورو قرآن ... جلوی چشم من نباشید ... برید دیگه.
فریاد زدم :
_نمیرم ... تا به من نگی چرا همچین کاری کردی نمیرم .
یه لحظه نفس بلندی کشید و همراهش شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش :
_باشه ... تو راه می گم ... مامان ... سوئیچ ماشینو از پنجره بنداز پایین.
زن دایی رفت سمت خونه و من با حسامی که فرسنگ ها با دیشب فرق داشت موندم توی حیاط .
زن دایی سوئیچ رو که از پنجره انداخت، حسام با قدم هایی بلند از من جلو زد و سوئیچ رو رو هوا گرفت و رفت سمت ماشین که توی کوچه پارک بود.
سوار ماشین شدم و او راه افتاد و بی مقدمه فریادش رو سرم خالی کرد:
-بعد هشت ماه یادت افتاده بیای شاخه گل واسم بیاری ؟ خیلی دیر شده ... خیلی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝