رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت26
-به خدا آرش رو میشناسم اهل این حرفا نیست ... فقط باشرط اقاجون فکر کرده یه حامی داره نه به طمع ویلا جلو اومده نه ویلا اونو توی تصمیمش مصمم کرده ... ما از بچگی همبازی هم بودیم، مثل خودم میشناسمش ... اصلا اهل این حرفا و فکرا نیست.
پدر نگاهشو ازم گرفت و سرش رو بالا برد. نگاش قفل شد روی سقف اتاق من. شاید داشت سقف آرزهای منو می سنجید که گفت:
-باشه... اگه من به آرش اطمینان ندارم، به تو که اطمینان دارم... من قبول میکنم... ولی به یه شرط.
حتی نفسم هم سکوت کرد تا پدر حرفش را بزند:
_توی شرط و شروطی که من برای آرش میزارم دخالتی نکنی ... اگه واقعا دوستت داره باید قبول کنه.
به زور لبام رو روی خط صافشون قفل کردم تا نیم دایره نزنند. پدر از جا برخاست و رفت سمت دراتاقم که گفت:
-حالاواسه خاطر پررویی که پیش پدرت داشتی باید تنبیه بشی ... بشین تا اخر شب اتاقت رو تمیز کن ... چه خبره اینجا !! بازارشامه ...اگه قرار خواستگاری بزاریم، باید توی همین اتاق باهم صحبت کنید.
دراتاق که بسته شد از شوک حرف پدر بیرون اومدم و هورای بلندی کشیدم که صدای بلند پدر برخاست:
-الهه! شوهر ندیده ! این کارا زشته !
باز لبم رو به دندون گرفتم . از خجالت سرم رو توی شونه هام فرو بردم و گفتم:
_وای شنید
بالاخره بعد از تلفن آقاجون، زنگ زدن های پی در پی زن عمو، تلفن آرش و التماس به پدر، پدر قرار یه جلسه ی رسمی یا بهتر بگم خواستگاری گذاشت. دیگه توی قلبم عروسی بود. صدای پر ضربان قلبم تنها چیزی بود که حتی مادرم رو هم متوجه کرد. اما مدام غر و کنایه اش رو میزد:
-خب حالا ... چه خبرته! مگه آرش کیه؟! یه بنگاه داره ... اینم شد شغل!
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ #کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت26
به خانه برگشتیم . مادر و پدر آمده بودند . تا در خانه را باز کردم ، مادر با دیدن دست گچ گرفته ام با تعجب هین بلندی کشید و پدر اخمی روانه ی هومن کرد.اما هومن خونسرد تر از حتی قبل گفت :
_خب وقتی جوجه اردک زشتتون کوره ، من چکار کنم ؟ پنج تا پله رو ندیده .
پدر حتی یه لحظه هم از اخمش نکاست و مادر سمتم آمد:
_نسیم خوبی ؟چیزی شده ؟دعواتون شده ؟
هومن پوزخند زد و به جای من جواب داد:
_آره دعوامون شد ...انداختمش توی استخر تا خفه اش کنم که نشد دستش شکست ...مادر من ، بس کن توروخدا ... من اگه بخوام بلایی سرش بیارم ورش نمی دارم ببرمش بیمارستان .
بعد سرشو جلوی صورتم کشید و با جدیت گفت :
موش کور چشماتو باز کن تا گناه کور بودنت کسی رو متهم نکنه .
پدر بلند صدا زد :
_هومن !
هومن عصبی سوئیچ پاترول رو انداخت روی میز ناهار خوری و بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفت .
مادر آرام پرسید :حقیقتش رو بگو چی شده نسیم ؟
-هیچی از پله ها افتادم .
مادر نگاهی به پدر انداخت و با اخم گفت :
_منوچهر چرا سرش داد زدی ؟
اما با اینحال ، پدر عصبی جواب داد:
_طرز حرف زدنشو ندیدی ...من اصلا کاری به این دوتا ندارم ،این چه طرز حرف زدنه !
همین کم بود .همین که در طی دو روز برگشت هومن به خانه ، دستم بشکنه و کدورت پیش بیاید و پدر از هومن دلخور شود، من از هومن بترسم ، هومن با همه قهر کند و خلاصه آشوبی به پا شود .
اما امید داشتم این دلخوری ها و سکوت ها با مهمانی خانه ی عمه مهتاب که به مناسبت بازگشتش به ایران ترتیب داده بود ، برطرف شود .
بعداز سه چهار روز سکوت سخت ،آماده ی دعوتی خانه ی عمه مهتاب شدیم .بهترین مانتوام را پوشیدم .می خواستم بعد از پانزده سال در نظر عمه مهتاب بهتر از جوجه اردک زشت گذشته جلوه کنم .تنها قصدم همین بود و بس اما با ورودم به خونه ی عمه مهتاب تازه به یاد یک نفر افتادم . یک نفر که در خاطره های کودکیم خاکستری بود و حالا برگشته بود.
مثل هومن ، از او نمی ترسیدم ، اما حس خوبی هم به او نداشتم .بهنام .
نگاهش همان پسرک پانزده سال پیش بود اما اینبار از دیدن من جا خورد.شاید بخاطر دست شکسته ام بود.
اما من جا نخوردم .بهنام همان بهنام بود.گرچه حالا به نظرم خوش تیپ و خوش لباستر بود و جذابیت بیشتری پیدا کرده بود .خط لبش سمت لبخند کشیده شد و لبانش با یک کلمه از هم جدا شد :
_سلام .
لبخندش باعث لبخند من شد :
_سلام .
با حفظ همان لبخند گفت :
_نسیم !؟
انگار مرا نشناخته بود که آنطور با تعجب پرسید .سری تکان دادم که نیم دایره ی لبخندش کامل شد :
-چقدر تغییر کردید شما !
به کنایه گفتم :
_ولی شما زیاد تغییر نکردید ، هنوزم سگتون ویلی ، از شما حرف شنوی داره ؟
کنایه ام را وصله زد و به خاطرات گذشته و خندید :
-کینه ای هستید پس .
-نه ولی بعضی خاطره ها ماندگار میشه .
عمه مهتاب میان صحبت من و بهنام فاصله انداخت و بلند گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝