رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت378
بعد از شام و اون تشکیلات که اصلا نمیتونستم یه قاشق غذا بخورم ، وقت خداحافظی شد . ما موندیم و پدر و مادر ، دایی و زن دایی ، علیرضا و هستی . با ما عکس گرفتند و پدر و مادر همانجا با من خداحافظی کردند . برخلاف مراسم من و آرش ، حتی قرار رفتن و خداحافظی از منزل دایی و پدرم یا همان پدر داماد و پدر عروس هم کنسل شد و قرار شد ،در عوض فردای اونروز ، جلوی پایم یه گوسفند قربانی کنند و با همان گوشت برای شام دعوتی پاگشایی دایی محمود ، غذا درست کنند .
بعد از تالار و چند تا خیابان بوق زدن ، همه رفتند و من و حسام تنها به خانه ی خودمان رفتیم .
یه دلشوره دوباره سراغم آمد . یه حس عجیب و بی دلیل . دایی محمود یه خونه ی دوطبقه کرایه کرده بود که طبقه ی بالای آن خالی بود و قرار بود بعد از چند ماه که قرارداد خانه ی کرایه ای علیرضا تمام شد ، علیرضا و هستی هم به ما ملحق شوند . یه خانه ی تقریبا کلنگی و شخصی و دوطبقه که با اجازه صاحب ملک بازسازی شد و امید داشتم با آمدن هستی ، یادم برود که در آن خانه مستاجر هستم .حسام ماشين مهندس را درون حیاط خانه جا زد و درها را قفل کرد . از ماشین پیاده شدم و یه نگاه به خانه ای که قرار بود ، خانه ی شروع زندگیمان باشد ، انداختم .
همراه هم از پله ها بالا رفتیم . جلوی درب ورودی طبقه ی اول ، حسام جلوتر دوید و در و باز کرد و بعد جلوی پای من خم شد و زانو زد و دامن لباسم رو بالا داد :
_چکار می کنی ؟
-رسمه ، از آداب شب زفاف که داماد کفش عروس رو از پاش در بیاره .
-وااا ... برای چی ؟
-که یادش بمونه ، ملکه ی خونه اش کیه و اون فقط بادیگاردشه .
ازحرفش باشوق خندیدم . درست مثل لحظه ای که کفش سیندرلا به پایش شد ... اما این بار کفش سیندرلا کنار خانه اش جفت شده بود.
کفش هایم را جفت کرد و دستم را گرفت و با یه لبخند پر از اشتیاق بهم خیره شد :
_به خونه ی من خوش اومدی الهه جان .
-البته خونه ی من دیگه .
-حالا خونه ی ما .
-این بهتره .
چرخی زدم و از تزیین و چیدمان خانه که سلیقه ی هستی بود ، لبخند زدم .
نشستم روی مبل که پرسید:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝