eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 یه پسر ! یه پسر سالم و سرحال و تپلی . به نظرم چشماش به زیبایی چشمای حسام بود و لباش شاید میشه گفت به من رفته بود . با تخت منو سمت اتاق بستری پخش زنان می بردند که حسام رو توی راهرو دیدم . دنبال تختم دوید و گفت : _سلام عزیزم . دستم را از زیر پتو دراز کردم تا دستشو بگیرم که پرستار بد اخلاق گفت : _حالا وقت این اداها نیست . حسام دنبال تختم آمد .همراه پرستاران با ملحفه منو روی تخت بخش زنان ، جا به جا کردند که پرستارها بیرون رفتند و حسام درحالیکه پتو را رویم می کشید گفت : _عزیزم ... الهی حسام بمیره که اونجوری درد کشیدنت رو نبینه. سرش جلوی صورتم بود که آروم توی گوشش زدم : _دیوونه این چه حرفیه ! خندید و یه اخم به شوخی به صورتش آورد: -تو چی ؟ ... تو با اون اگه ای که هی میگفتی و منو دیوونه می کردی . لبخند زدم . سر خم کرد و محکم گونه ام رو بوسید . دستی به موهایم کشید و گفت : _الان خوبی ؟ -بهترم . -الان همه می ریزند بالا سرت ... لبخند زدم و گفتم : _حسام جان . -جان حسام . -بگو بچه رو بیارند می خوام ببینمش . -پرسیدم ، گفتن میآرند تا شیرش بدی .... اگه اجازه بدی منم برم یه دسته گلی یه چیزی برای عشقم بخرم بیام . -حسام . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝