رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت59
ختم آقاجون مساوی شده بود با تازه شدن داغ مهر خورده ی روی پیشونیم . نگاه همه به جای قاب عکس آقاجون روی صورت من بود.بعضی ها نگاهم می کردند و چنان به جای خودم ، آه می کشیدند که فکر می کردم شاید اونا هم تجربه ی مشابهی داشتند . بعضی ها هم که انگار منو قاتل آقا جون می دیدند و چپ چپ بهم چشم غره می رفتند. سه روز مراسم آقا جون شد ، بلای جون من .حسام هم این وسط روی اعصاب بود . یکی نبود بهش بگه :
" آخه تو که نمی تونی به یه نامحرم نگاه کنی واسه چی هی مراقبشی ؟"
این مادر منم که انگار غیر حسام کسی رو واسه پاسبونی من نداشت که مدام اونو دنبالم می فرستاد . از مراسم آقاجون که به تهران برگشتیم ، گرچه از دست کنایه ی بقیه راحت شده بودم ولی سنگینی رنگ مشکی لباسم رو ، روی قلبم احساس می کردم .
حالا من شده بودم یه تازه عروس مشکی پوش تنها. تنها تفاوتی که با قبل کرده بودم این بود که حالا داغ آقا جونم به غصه هام اضافه شده بود.خیلی دلم می خواست بدونم آرش داره توی مالزی چکار می کنه ؟ با اینهمه داغی که به دل من گذاشت و باعث مرگ آقاجون شد ، حالا چطوری داره روز و شب و شب و روز می کنه .
سه هفته از ازدواجمون با آرش می گذشت و یک هفته از مرگ آقاجون .اونقدر غصه خورده بودم که دیگه معده ام جز غم چیزی قبول نمی کرد.کم اشتها شده بودم . میل به غذا نداشتم و گاهی هم معده ام بد جوری درد می گرفت . اما باهمه ی اینها دووم آوردم تا شبی که عمو مجید و زن عمو زنگ زدند که بیایند دیدن من !
اصلا حوصلشون رو نداشتم ولی با سکوت پدر و مادر ، این دیدار حتمی شد .همون بلوز مشکی داغ آقاجون تنم بود که عمو مجید و زن عمو دیدنم اومدند.
نگاه عمو چنان غمی داشت که سعی میکرد مستقیم نگاهم نکنه . مدام از نگاه کردن به صورتم طفره می رفت .حرفی هم نبود برای زدن جز همان سلام و احوالپرسی خشک و خالی ... وقتی چند دقیقه سکوت عادی رسید به دقیقه های بیشتر و سکوتی غیر طبیعی ، پدر پرسید :
-اگراصرار شما واسه اومدن نبود ، توی این شرایط قرار نمی ذاشتم .
پدرسکوت کرد . عمو سر بالا آورد و نگاهی به پدر و بعد مادر انداخت و بالاخره چشمای سرخش رو به من دوخت :
-من اومدم امانتی الهه بدم .
-امانتی؟!
مادر پرسید و زن عمو گفت :
_با اونکه مراسم تقریبا بهم خورد ولی فامیلا زحمت کشیدند و هدیه و پاکت پول هاشون رو فرستادند ... ما هم دیدیم این تنها چیزیه که می تونیم در عوض نامردی آرش به الهه بدیم .
زن عمو پاکت بزرگی روی میز گذاشت و زد زیر گریه :
_الهه جان تو رو قسم به روح آقا جون ... آرش رو نفرین نکن ... اشتباه کرده ، غلط کرده ، جوونی کرده ، آهت می گیره ... می دونم ، ازش بگذر.
صدای گریه ی زن عمو باحرفایی که زد ، مثل تینری بود که روی تنم ریخته شد و شعله ای کشید به وسعت گرفتن جانم .نفسم حبس شد که عمو اول حرفش رو اینطوری بیان کرد:
_دستم به آرش نمی رسه ... رفته ، ویلاها رو هم که گذاشته واسه فروش ، خونه هم که تا آخر همین ماه فروخته میشه ... به خدا رو سیاهم ... حتی فکرشو هم نمی کردم ، پسرمن ، همچین کاری کنه ! ... الهه جان ، عمو ... مارو شریک غمت بدون ... بخدا ماهم شب و روز نداریم ، بخدا حرفایی که پشت سر تو می زنن ، پشت سر ماهم می زنن ... تو بگو الهه جان ....من چکارکنم عمو؟
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸