eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 ته لیوان آب هویج بستنی رو که سرکشیدم گفتم : _خب حالا کِی من پشت فرمون بشینم ؟ سرش چرخید سمتم .ترس توی نگاهش موج گرفت که باعث شد نقطه ضعفش دستم بیاد: _آهان ... پس جا زدی ؟ قرار شد من پشت فرمونش بشینم . -آخه این ماشین مهندسه . -مهندس کیه ؟ -مدیر شرکتمون ... مرد خوبیه و خیلی به من لطف داره ، یه امروز ماشینش رو ازش امانت گرفتم . لیوان آب هویجم رو گذاشتم توی جا لیوانی کنسول و گفتم : _ببین ، نشد دیگه ... شرطمون این نبود. نفس بلندی کشید و سکوت کرد که ادامه دادم : _خب تو سعیتو کردی ولی خب ، من تا خودم پشت فرمون نشینم که شرط دوم عملی نمی شه . ظرف خالی بستنی اش رو سمتم گرفت و گفت : _به یه شرط. شوقم پر و بال گرفت : _چی ؟ -آروم میری ، به دستوراتم گوش میکنی ... فقطِ فقط هم تا سر همین خیابان. -باشه . پیاده شد . پیاده شدم .ظرف خالی بستنی که نمی دونم اصلا چرا به دست من داده بود رو توی جوی آب انداختم و نشستم پشت فرمون . حسام هم روی صندلی من نشست و درهای ماشین همزمان باهم بسته شد . -خب ببین ، اصلا لازم نیست استرس داشته باشی ... -ندارم. -پدال راستی گازه ، پدال چپی ترمز ، دنده اتوماته ، پس فقط آروم گاز بده ، ترسیدی هم پاتو روی پدال چپ بذار . -باشه . سر پنجه ی پام رو روی پدال گاز فشردم و ماشین باسرعت کمی به جلو حرکت کرد که جیغ پر هیجانی زدم : _وااای ... ببین من دارم رانندگی میکنم ! -الهه حواست به خودت باشه ... جلوتو نگاه کن ...همینجوری خوبه . یه کم بیا کنار ... فرمونو آروم بچرخون ، یه کم ... یه کوچولو ... خوبه ... همینه ... برو . خوب می رفتم ، آروم و با احتیاط تا اینکه یه جوون مزاحم با یه پراید قراضه نمیدونم از کجا پیداش شد و سمت من اومد: _آی خانوم خوشگله ، ماشینه یا لاک پشت ؟ بلد نیستی یادت بدم جوونم . حسام سرشو جلو کشید و از سمت پنجره ی من فریاد زد: _گمشو عوضی . -خب بابا جوش نیار ... فکرکردم ،خانم خوشگله تنهاست . حسام خواست چیزی بگه که گفتم : _حسام بشین سرجات . حسام فکر کرد من خونسردم و اهل جواب دادن نیستم . نشست سرجاش که سر کج کردم و بلند گفتم : _تو بهتره هوای لگن خودتو داشته باشی .... -الهه ...الهه جلوتو نگاه کن. سرم چرخید سمت جلو ، صدای تمسخر مرد جوان هنوز بلند بود: -برو جوجه کوچولو. عصبی از کنایه اش بی اختیار باز سرم برگشت سمت مردک مزاحم: _جوجه تویی با اون پراید قراضه ات . فریاد حسام هولم کرد: _الهه است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید : _میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم . مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد: _نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی . صدای گریه ام بلندتر شد : _از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ... -خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو . مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت : -بیا...حسابی یخ زدی . پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم : _می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد . هومن نفس بلندی کشید وگفت : -خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب . -تو ... تو میخوای کجا بری باز؟ -هیچ جا... هستم ...نترس . -دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری . نشست کنارم و گفت : _نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش . با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم : -ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من . -ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه . لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن: _نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا . -خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور. -قول میدی ؟ -قول میدم . لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم . گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم : _هومن تو قول دادی ها ...نری ... پیشم باش . چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود. توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم: _هومن . صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝