رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت94
ته لیوان آب هویج بستنی رو که سرکشیدم گفتم :
_خب حالا کِی من پشت فرمون بشینم ؟
سرش چرخید سمتم .ترس توی نگاهش موج گرفت که باعث شد نقطه ضعفش دستم بیاد:
_آهان ... پس جا زدی ؟ قرار شد من پشت فرمونش بشینم .
-آخه این ماشین مهندسه .
-مهندس کیه ؟
-مدیر شرکتمون ... مرد خوبیه و خیلی به من لطف داره ، یه امروز ماشینش رو ازش امانت گرفتم .
لیوان آب هویجم رو گذاشتم توی جا لیوانی کنسول و گفتم :
_ببین ، نشد دیگه ... شرطمون این نبود.
نفس بلندی کشید و سکوت کرد که ادامه دادم :
_خب تو سعیتو کردی ولی خب ، من تا خودم پشت فرمون نشینم که شرط دوم عملی نمی شه .
ظرف خالی بستنی اش رو سمتم گرفت و گفت :
_به یه شرط.
شوقم پر و بال گرفت :
_چی ؟
-آروم میری ، به دستوراتم گوش میکنی ... فقطِ فقط هم تا سر همین خیابان.
-باشه .
پیاده شد . پیاده شدم .ظرف خالی بستنی که نمی دونم اصلا چرا به دست من داده بود رو توی جوی آب انداختم و نشستم پشت فرمون . حسام هم روی صندلی من نشست و درهای ماشین همزمان باهم بسته شد .
-خب ببین ، اصلا لازم نیست استرس داشته باشی ...
-ندارم.
-پدال راستی گازه ، پدال چپی ترمز ، دنده اتوماته ، پس فقط آروم گاز بده ، ترسیدی هم پاتو روی پدال چپ بذار .
-باشه .
سر پنجه ی پام رو روی پدال گاز فشردم و ماشین باسرعت کمی به جلو حرکت کرد که جیغ پر هیجانی زدم :
_وااای ... ببین من دارم رانندگی میکنم !
-الهه حواست به خودت باشه ... جلوتو نگاه کن ...همینجوری خوبه . یه کم بیا کنار ... فرمونو آروم بچرخون ، یه کم ... یه کوچولو ... خوبه ... همینه ... برو .
خوب می رفتم ، آروم و با احتیاط تا اینکه یه جوون مزاحم با یه پراید قراضه نمیدونم از کجا پیداش شد و سمت من اومد:
_آی خانوم خوشگله ، ماشینه یا لاک پشت ؟ بلد نیستی یادت بدم جوونم .
حسام سرشو جلو کشید و از سمت پنجره ی من فریاد زد:
_گمشو عوضی .
-خب بابا جوش نیار ... فکرکردم ،خانم خوشگله تنهاست .
حسام خواست چیزی بگه که گفتم :
_حسام بشین سرجات .
حسام فکر کرد من خونسردم و اهل جواب دادن نیستم . نشست سرجاش که سر کج کردم و بلند گفتم :
_تو بهتره هوای لگن خودتو داشته باشی ....
-الهه ...الهه جلوتو نگاه کن.
سرم چرخید سمت جلو ، صدای تمسخر مرد جوان هنوز بلند بود:
-برو جوجه کوچولو.
عصبی از کنایه اش بی اختیار باز سرم برگشت سمت مردک مزاحم:
_جوجه تویی با اون پراید قراضه ات .
فریاد حسام هولم کرد:
_الهه
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه .
#پارت94
چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید :
_میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم .
مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد:
_نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی .
صدای گریه ام بلندتر شد :
_از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ...
-خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو .
مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت :
-بیا...حسابی یخ زدی .
پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم :
_می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد .
هومن نفس بلندی کشید وگفت :
-خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب .
-تو ... تو میخوای کجا بری باز؟
-هیچ جا... هستم ...نترس .
-دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری .
نشست کنارم و گفت :
_نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش .
با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم :
-ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من .
-ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه .
لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن:
_نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا .
-خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور.
-قول میدی ؟
-قول میدم .
لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم .
گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم :
_هومن تو قول دادی ها
...نری ... پیشم باش .
چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود.
توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم:
_هومن .
صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم :
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝