🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_173
و یک توپ بی درخواستی از سوی ما، روی میز پهن کرد.
قشنگ بود. ساده و سفید با خط های آبی.
نگاه پرسشگرم رفت سمت یونس.
_این خوبه؟
سری تکان داد و با خنده گفت :
_واسه یوسف همین که رنگش آبی باشه کفایت می کنه.
_از همین یه قواره بهم بدید.
حاج آقا مشغول برش شد که یونس آهسته کنار گوشم نجوا کرد.
_مناسبتی داره؟
از اینکه صورتش را تا آن حد ، نزدیک صورتم می دیدم، سرخ شدم.
_خاله گفت رسمه.
_آهان رسمه.... می گم ما هم رسم داریما....
گفت و خندید و سرش را عقب کشید.
_حاج آقا پارچه پیراهنی زنونه هم دارید؟
_بععععله.
_یه خوشگلش رو بیارید.
هنوز باورم نشده بود که می خواهد برای من، پارچه ی پیراهنی بخرد که حاج آقا یک توپ روی میز پهن کرد.
_این چطوره؟
و نگاه یونس سمت من چرخید.
_چطوره؟
_آخه نمی شه که.... من می خوام برای شما یه پارچه پیراهنی بخرم.
و یونس با لحن بامزه ای گفت :
_به جان خودم همین دیشب مامانم می گفت باید یه قواره پیراهنی بخرم ببرم برای هردوشون.... حالا ما که تا اینجا اومدیم... من برای شما رو می خرم، یوسف هم خودش یه زحمتی بکشه و با فهیمه خانم بیاد واسه خرید.
_آخه زشته که این جوری....
_چه زشتی داره.....
و بعد با خنده، چشمکی زد.
_رسمه....
نگاهم از آن همه شیطنت نگاهش فرار کرد و برگشت روی قواره ی پیراهنی.
قشنگ بود. بنفش با گل های ریز صورتی.
اما من ترجیح می دادم رنگش کمی ملایم تر می بود.
اما رویم نشد حرفی بزنم و گفتم:
_آره... همین خوبه.
_ببرید حاج آقا.... پسند شد.
_مبارکه... به سلامتی بپوشید.
این شد که با دوتا قواره پیراهنی مردانه و یک قواره پیراهنی زنانه، از خرید دست کشیدیم.
دوباره سوار بر موتور گازی پر سر و صدای شوهر عاطفه خانم شدیم تا به خانه برگردیم که یونس گوشه ی خیابان توقف کرد.
_چی شد؟
همانطور که روی موتور سوار بود، سرش به عقب چرخید و نصفه و نیمه نیم رخم را نگاه کرد.
_یه لیوان آب آلبالو بخوریم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀♻️
🥀🥀🔅
🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🔅
🥀♻️