هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_310
همراهش رفتم. و وارد سنگر فرمانده شدم.
هنوز بی هوش بود از خستگی و خواب.
نور سنگر خیلی کم بود که مجبور شدم بگویم :
_چراغ قوه دارید؟
_بله بله.... الان میارم.
پیدا کردن رگ دست یوسف سخت نبود. سِرُمش را که زدم یک آمپول خواب آور هم در سِرُمش تزریق کردم تا استراحت کند.
_یه خواب آور براش زدم، سِرُمش رو هم کم کردم که استراحت کنه.... بذارید بخوابه... خواب براش خوبه... تا شب بیدار نمی شه... اما یک نفر باید اینجا مراقبش باشه چون....
و هنوز نگفته، دو رزمنده به هم نگاه کردند و یکی از آن دو گفت :
_ببخشید خانم پرستار ولی ما نمی تونیم تا شب بالای سر فرمانده بشینیم.
_چرا؟!
_ایشون وقتی بیدار بشند و هوشیار اول از همه خود شما رو توبیخ می کنند که چرا براش خواب آور زدید که از کارش عقب افتاده... اگه ما هم تا شب کنارش باشیم که ما هم توبیخ می شیم....
_نگران نباشید توبیخ نمی شید...
_شما فرمانده رو نمی شناسید خانم پرستار... خود فرمانده همیشه می گفت دور از جون، ولی اگه در حال مرگم بودم شما باید به کارتون برسید، واسه خاطر من هیچ کاری نباید عقب بمونه.
_یعنی الان یه نفرم نیست که اینجا بمونه؟
سکوت آن دو مرا متعجب کرد.
_خیلی خب... لااقل چند دقیقه اینجا بمونید تا برم به درمونگاه اطلاع بدم.
از سنگر که بیرون زدم از این شیوه ی مدیریتی یوسف متعجب شدم.
هم خودش را هلاک کار کرده بود هم اطرافیانش را.
به درمانگاه که رسیدم عادله هم کارش تمام شده بود و دو تخت از مجروحین خالی....
_خسته نباشی.... چی شد؟... مجروحایی که آوردن چی شدند پس؟
_با آمبولانس منتقل شدن شهر.... یکی هم رفت بخش جراحی.... تو چکار کردی؟
_تو می دونستی این آقایی که از خستگی حالش بد شده بود و آورده بودنش اینجا، همون فرمانده ی پایگاهه؟
_آره... مگه تو نمی دونستی؟
_نه....
_چند روز پیش که اون آقایی که اینجا بستری بود که گفتی بهش میری با فرمانده اش صحبت می کنی... آقا سید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀