هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_366
بی توجه به کنایه ی خانم شهامت، نشستم کنار خاله طیبه که گفت:
_خیلی خوش اومدید.
و آقای شهامت جواب داد:
_سلامت باشید..... دل آقا پسر ما... جناب دکتر.... برای دختر شما رفته.
و خاله با لبخندی نگاهی به دکتر انداخت. گونه های سرخش نشان از شرمش بود.
_البته فرشته خانم ما مثل دخترم میمونه ولی من مادرش نیستم.... من خاله ی فرشتهام.... مادر و پدر مرحومش عمرشون رو دادن به شما.
نگاه هر سه ی آنها تغییر کرد.
_خدا بیامرزدشون....يعنی الان خانم پرستار با شما زندگی می کنند؟
_بله....
چند دقیقه ای سکوت شد!
من اصلا برای آن خواستگاری یا حرف هایی که قرار بود زده شود، دلشوره نداشتم.... چون میدانستم و میخواستم که جواب منفی بدهم.
اما انگار خانواده ی دکتر شهامت هم بدشان نمیآمد که جواب منفی بشنوند.
_ببخشید... جسارتا این کپسول اکسیژن گوشه ی اتاق مال کیه؟
این را مادر جناب دکتر پرسید و اینبار خودم جواب دادم:
_مال منه.... من ریههام مشکل داره.
و خانم شهامت نگاه معناداری سمت پسرش روانه کرد و گفت :
_شما می دونستید جناب دکتر؟!
و دکتر با لبخندی که شاید می خواست همه چیز را جمع و جور کند جواب داد:
_بله.... خانم پرستار توی همون پایگاه خودمون شيميايي شدن.
ابروهای خانم شهامت بالا پرید!
_شيميايي شدن؟!.... یعنی بمب شیمیایی زدن و ایشون....
_بله مادر....
نگاه متفاوت دکتر به مادرش، کاملا نشان میداد که انگار مادرشان از اول هم موافق نبودند و با شنیدن این خبر، عصبانیتشان آشکار هم شد.
طوری که با لبخندی نمایشی رو به دکتر گفتند :
_شما احیانا نباید زودتر به ما می گفتید؟
و دکتر سر به زیر شد. دلم بیشتر به حال او سوخت تا خودم.
و پدر جناب دکتر برای عوض کردن بحث گفت :
_از این موضوع بیاییم بیرون.... این جلسه ی آشنایی ما با خانم پرستار بود.
خاله طیبه با تعجب نگاهم کرد و آهسته زیر گوشم گفت :
_تو نگفتی خواستگاری؟!
_چرا گفتم ولی انگار اینا خودشون منصرف شدن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀