هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_369
کاسه ی آش را گرفت و رفت!
و من چند ثانیه ای همانجا ماندم. اصلا گیج شدم.... در باز خانه شان و یوسفی که رفته بود، چه معنایی داشت؟!
یعنی بروم یا صبر کنم کاسه را برگرداند؟!
ماندم چند دقیقه ای که خاله اقدس با عجله آمد.
کاسه ی خالی آش دست او بود.
_سلام فرشته جان... خوبی دخترم؟.... کی برگشتی به سلامتی؟
_دو روز پیش.
کاسه را با گل محمدی پر کرده بود که دستم داد و گفت :
_خب به سلامتی.... هستی که فعلا....
_آره شاید ده روزی بمونم.
_خب پس امروز بعد از ظهر میام دیدنت....
_قدمتون سر چشم بفرمایید.
_نمیای تو؟
_نه ممنون برم که خاله کلی کار داره.
_برو قربونت برم... راستی....
باز هنوز یک قدم از در خانه ی خاله اقدس دور نشده، خاله گفت :
_راستی از یوسف شنیدم دیشب خواستگار برات اومده.... میگفت دکتر پایگاهه... درسته؟
_بله....
خاله اقدس با آنکه سعی داشت لبخند بزند اما به وضوح چهره اش از غم درهم شد.
_خب به سلامتی.... یعنی.... شیرینی نامزدیتو میخوای بهمون بدی؟
این سوال خیلی خاص بود... آن هم جلوی در حیاط!
سر به زیر انداختم و سرخ شدم.
_نه خاله.... جوابم منفی بود اما اونا هم خودشون از شرایط من چندان خوششون نیومد.
یکدفعه احساس کردم گرد شادی توی صورت خاله اقدس پاشیده شد.
با خوشحالی گفت :
_از خداشونم باشه دختر به این ماهی..... ولی از کدوم شرایطت خوششون نیومد؟!
_همین که پدر و مادرم فوت شدن و شیمیایی شدم.
ابروهای خاله از تعجب بالا رفت.
_عجب!.... ولی یه وقت غصه نخوری ها.... تو دختر ماهی هستی.... هر کی تو عروسش بشی خیلی خوشبخته.
_شما لطف دارید خاله....
_من حالا بعد از ظهر میام می بینمت.... سلام به طیبه برسون.
_چشم خاله.
سمت خانه برگشتم که در خانه ی خاله اقدس بسته شد و من صدای پای خاله اقدس را شنیدم که دوید سمت خانه!
یعنی اینقدر عجله داشت برای گفتن خبر جواب منفی من به دکتر شهامت به یوسف!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀