هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_370
و بعد از ظهر خود خاله اقدس هم دیدنم آمد.
به نظرم خیلی سرحال و خوشحال بود!
اول از همه هم مرا محکم بوسید و مرا شوکه کرد.
خاله دو لیوان چای آورد که خاله بی مقدمه گفت :
_از دیشب حالم بده....
_چرا خاله؟... نکنه فشارتون بالاست؟... بذار فشارتون رو بگیرم.
تا خواستم برخیزم خاله طیبه مچ دستم را گرفت تا بمانم.
_بشین فرشته جان... از فشارم نبود.
_چی بود اقدس؟.... نکنه باز نشستی واسه یونس غصه خوردی؟
خاله اقدس آهی کشید که گویی قلب مرا هم آتش زد.
_یونس که نگو.... مگه میشه به یادش نباشم ولی چکار میشه کرد... دلم برای یوسف خیلی شور میزنه.
خاله طیبه فوری پرسید :
_چرا؟!
_داره پیر میشه.... موهاش داره سفید میشه ولی زن نداره..... به حرف منم گوش نمیده....
نمیدانم چرا حالم گرفته شد!
وقتی خاله اقدس گفت، یوسف حرف مرا گوش نمی دهد اولین فکری که به سرم زد، اصرار خاله اقدس برای خواستگاری از من و انکار یوسف بود!
دلخور شدم.
از خودم که به حرفهای خاله طیبه گوش دادم و باز افسار ذهنم را دادم دست خاطرات و آن وقت باز یوسف.....
آهی کشیدم و فوری گفتم:
_ببخشید خاله سرم درد میکنه... میرم استراحت کنم.
تا باز برخاستم نگاه متعجب خاله اقدس و طیبه سمتم آمد.
_کجا حالا؟... فرشته جان اومدم باهات حرف بزنم.
_هستم خاله... ده روز مرخصی هستم.
و هنوز یک قدم برنداشته باز خاله اقدس با لحن ملتمسانه ای گفت :
_آخه فرشته جان.... شما جوونی... دختر خوب و نجیبی هم هستی.... حتما خواستگار هم زیاد داری.... به خدا من از خدام بود تو زن یونس بشی... عروس از تو بهتر کی نصیب من میشد آخه.
تا حرفها به اینجا رسید، خاله طیبه محکم دستم را کشید و مرا باز نشاند.
و خاله اقدس باز ادامه داد :
_نشد دیگه.... خدا نخواست... اما حالا دلم میخواد.... تو رو واسه یوسف خواستگاری کنم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀