#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_470
پشت تک تک کلماتش ، حرصی که میخورد یا صدایی که برای من بلند کرده بود و عصبانیتی که داشت ، عشقی بود که خوب حس می کردم ، مخصوصا وقتی که آلارم خالی شدن شارژم به مرز هشدار رسید که گفتم :
-هومن کجایی الان ؟
-رسیدم به عوارضی ... چیزی نمونده ، تا یه ساعت دیگه میآم .
-زنجیر چرخ داری ؟
-پس تا اینجا با چی اومدم ؟
-گوشیم داره خاموش میشه .
-وای ..نه ..
-آروم رانندگی کن ، باشه ؟
لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت :
_دوستت دارم دیوونه ... نخوابی تو رو خدا ، باشه ؟ ... پیدات می کنم یه جوری ، فقط بیدار باش ، باشه ؟
-باشه .
-بخوابی خودم می کشمت .
خندیدم :
_بخوابم که مُردم ، تو چطوری منو میکشی ؟
سکوت کرد ، شارژ گوشیم هر لحظه کمتر و کمتر میشد که گفت :
_نسیم جان ... تو رو خدا نخوابی ها...
-نه ...نمی خوابم .
میخواستم جمله ای بگویم که تردید داشتم برای گفتنش ، اما انرا با مکث برای خودم زمزمه کردم :
_دوستت دارم .
اما گوشیم خاموش شد و فرصت گفتنش پیدا نشد. همین که لرزش خاموشی گوشی را حس کردم ، بغضم ترکید .
گوشی را پرت کردم کنج صندلی و زدم زیر گریه :
_لعنت به من ... می میرم ...می دونم ... اخه اون چطوری میخواد پیدام کنه !؟
چند دقیقه ای گریستم ، شاید نباید میگریستم چون چشمای یخ زده ام با گریه خمارتر شد ، خوابم می آمد. تازه ساعت سه نیم شب شده بود و من تمام تنم سرد و یخ زده . برف بند آمده بود اما سوز سردی تمام اتاقک ماشین را گرفته بود . دستان سردم را محکم به هم مالیدم و زیر بغلم بردم تا گرم شوم اما امکان نداشت . هرقدر سعی می کردم که های گرمی از بین لبان سردم به دستانم بدمم و آن ها را گرم کنم ، بیشتر ناامید می شدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝