eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان در گذر خوابی بود که شاید در عالم ما فقط ده دقیقه طول می کشید ، در عالم رویا به بیش از چند ساعت به طول انجامید .هر چه تنم سردتر میشد ، رویایم عمیق تر جان می گرفت و کار چشمانم برای باز شدن سخت تر میگشت . اما یکدفعه حس کردم گونه ام گرم شد و بی حس و ان اثر ضربه ای بود که به صورتم خورد . لای چشمانم به اندازه ی باریکه ای که نور را درک کنم باز شد . هومن بالای سرم بود : _نسیم .... بیشعور ... مگه نگفتم نخوابی . توان توضیح نداشتم . پالتویش را در آورد وبه زور تنم کرد و دستکش های چرمی اش را در دستان یخ زده ام جا داد . مرا سمت ماشین خودش بود. نه پایی داشتم برای راه رفتن و نه حسی .انگار تماما یخ زده بودم . هوای ماشینش خوب گرم بود. مرا روی صندلی جلو نشاند و از صندلی عقب چند پتو برداشت و رویم کشید . حالا دیگر دست خودم نبود . واقعا خوابم گرفت . گرچه صدایش را که انگار بلندترین فریاد بود می شنیدم . -نسیم ...نخواب ... بهت میگم نخواب. باز فریاد کشید : _داریم میریم خونه خانم جون ... نخواب ... باشه ؟.. .کله خراب ... چشماتو وا کن . و محکم فریاد کشید : _نسیم با توام . از شدت فریادش زبانم به کار افتاد : -شنی ...دم ... -حرف بزن ... -نمی ...تونم . باز محکم بازویم را کشید : _میگم حرف بزن . -اه ...دستم ....رو کندی . عصبی خندید : _پوستتم می کنم ، صبر کن ...تا خود اذان صبح داشتم دنبالت میگشتم ،خودت می دونی کجا بودی ؟ به زور گفتم : _نه . -یه جاده ی پرت ... یعنی اگه صد سالم میموندی کسی ، پیدات نمی کرد. بیست کیلومتر فرعی رو اومدم تا پیدات کردم... میفهمی ؟ ....بیست کیلومتر! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتیم تهران. خسته ی راه بودم یا خسته ی روحی نمی دانم اما حالم خوب نبود. با آنکه خیلی ها از آمدنمان خوشحال شدند اما من چندان حالم خوب نبود. اوایل، همان دو روز اولی که برگشتیم فکر می کردم شاید از حال روحی و ناراحتی بابت شهادت همکارانم باشد اما کمی بعد، درست روز سومی که برگشته بودیم، روزی که خاله طیبه ناهار ما را به آبگوشت دعوت کرده بود، حالم بد شد. صبح همین که از خواب بیدار شدم احساس کردم حالت تهوع شدیدی دارم. خدا را شکر کردم که دستشویی در پاگرد بین پله ها بود چون اصلا به حیاط نمی رسیدم. صدای عق زدن هایم را سعی می کردم خفه کنم تا خاله اقدس چیزی نفهمد و من بتوانم همچنان مهلت طلب کنم برای پنهان کردن این راز. خدا را شکر که یوسف خانه نبود وگرنه شاید با شامه ی تیز و گوش های تیزترش، می شنید. با حال بدی برگشتم به خانه و طولی نکشید که بعد از من یوسف هم سر رسید. مثل همیشه نان تازه خریده بود و همین که در شیشه ای خانه را باز کرد و مرا بیدار دید که روی همان تشک خواب نشسته ام، تعجب کرد. _سلام... به به فرشته خانم سحرخیز شدن!... کی بیدار شدی؟ حال حتی جواب دادن را هم نداشتم. و او سفره ی صبحانه را پهن کرد و نان را روی سفره گذاشت و گفت : _بفرما نون تازه ببین یوسف شما برات چه نونی خریده. احساس می کردم اشتها ندارم اما از طرفی هم از شدت ضعف می ترسیدم باز حالم بد شود. ناچار جلو رفتم و تنها تکه ای از نان برشته ی داغ کندم و خالی خالی خوردم. یوسف دو استکان چای ریخت که با دیدنم گفت : _پنیر و مربا بردار... چرا نون خالی می خوری؟! _همین رو دوست دارم. کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت. استکان چایی ام را جلوی من گذاشت و گفت : _چند روزه خیلی بی حالی! _خسته ام خیلی. نگاهش چند ثانیه روی صورتم تامل کرد. شاید دنبال آثار خستگی بود که هیچ ردی نداشت! نان را خالی خالی خوردم که یوسف گفت : _می خوای یه دکتر بریم؟ نسبت به شنیدن اسم دکتر حساس شده بودم. فوری لبخند زدم و خودم را سرحال گرفتم. _نه... چرا دکتر... من خوبم. _خوبی واقعا؟! _آره... خوبم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ انگار اولین چیزی که به ذهنش رسید، خواستگاری آرمان بود: -پس آرمان چی؟! مامانت چطور راضی شد؟! اصلا مگه یادش اومد همه چی و؟! چرا به من نگفتی!!! _آره.. خودمم تازه فهمیدم.. و شروع کردم تعریف کردن سیر تا پیاز ماجرا. تعجب کرده بود و از طرفی از خوشحالی جیغاش و تموم نمی‌کرد. _فردا هم قراره ما بریم خونشون! لباس چی بپوشم؟! یلدا تنها دختری بود رو لباس پوشیدنش حساس نبود و واسه انتخاب لباس مناسب حساسیت خرج نمی‌کرد. -بیا پیژامه باباجون من و بپوش! انقدر قشنگه... مهیار یه دل نه صد دل عاشقت می‌شه! _اون اتفاق که قبلا افتاده... قابلیت دیگه نداره؟! -نه متاسفانه! _پس به دردم نمی‌خوره! -خدا شفات بده! یکمم یلدا حرف زد و بعد گوشیو قطع کردیم. انقدر انرژی صرف کردم برای حرف زدن باهاش، که حس می‌کردم باید دو سه ساعت بخوابم تا ویندوزم بالا بیاد. *** ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️