هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_544
_چی میگی مادر من؟!.... آخه شما چرا همه چی رو با هم قاطی کردید.... الان بحث خواستگاری رو واسه چی پیش می کشی؟
خاله عصبانی سر یوسف فریاد زد.
_یوسف با من یکه بدو نکن..... یک کلام... فرشته نازاست یا نه؟
_لا اله الا الله.... چرا همچین می کنی آخه مادر من.... بذار برات یه لیوان چایی بریزم.
_من هیچی نمیخوام... بی خود حرفو عوض نکن.... من جوونیمو پای تو و یونس گذاشتم.... من شما رو یتیم بزرگ کردم.... حالا همچین خبر مهمی رو ازم مخفی می کنی؟
یوسف هم کلافه شد.
_به خدا قسم اگه همین الان این حرفا رو تمومش نکنید بلند میشم میرم بالا.
و باز صدای عصبی خاله برخاست.
_برو.... تقصیر منه.... منی که خون جگر خوردم تا تو رو بی پدر بزرگ کردم که حالا واسه خاطر زنت تو روی من واستی.
اشکانم بند نمی آمد. نفسم داشت می گرفت. حالم داشت همانجا بد می شد. ناچار برگشتم بالا و چند باری اسپری زدم تا آرام بگیرم اما همچنان نفس نداشتم و طولی نکشید که یوسف آمد.
انگار نه انگار که چه حرفهایی شنیده است.
_به به چه بویی!.... خانمم چی درست کرده؟
آمد سمت آشپزخانه و پشت سرم ایستاد. می خواستم زیر سماور را روشن کنم تا یک لیوان چایی بخوریم که نگاهش از بالای سرم به اطراف چرخید.
_پس ناهار کو؟
_ناهار درست نکردم.
_پس این بوی عطر غذا مال کجاست؟
چرخیدم سمتش و زل زدم به چشمانش.
_مال خونه ی مادر شماست.... ناهار نداریم اگه میخوای میتونی بری خونه ی مادرت ناهار بخوری.
لبخند سردی زد و پشت آن، تمام دغدغه هایش را مخفی کرد.
_من دستپخت زنم رو ترجیح میدم.
_زنت غذا درست نکرده....
_چی شده فرشته؟!
و همان جمله ی سوالی باز آغاز تولد بغضی دوباره بود.
_پس خاله اقدس فهمید همه چی رو؟.... دیدی گفتم نمیشه قضیه رو پنهان کرد.
جا خورد. توقع نداشت من حرفهایشان را شنیده باشم.
_باز اومدی از پایین پله ها گوش واستادی؟
نگاهم در چشمان سیاهش نشست.
_آره....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀