هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_547
یوسف رفت و خاله برگشت.
_تو چرا اینقدر منو حرص میدی فرشته؟!.... آخه واسه چی یه حرف انداختی تو دهن منو اقدس؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_خب حقیقته.....
و خاله فریاد زد:
_حقیقته؟!.... اون اقدس بیچاره از غصه شبا گریه می کنه.... منو بهم ریختی... شوهرت رو عصبی کردی..... آخه تو چه مرگته دختر؟!.... اگه حقیقت هم باشه وقتی می بینی شوهرت راضی نیست حرفی بزنی چرا می زنی؟
سکوت کردم که فهیمه هم وارد اتاق شد.
_راسته فرشته؟
و خاله حتی نگذاشت جواب فهیمه را بدهم.
_راست یا دروغ... ندیدی شوهرش عصبانی شد که فرشته از خودش حرف زده.
_خب اونکه از خودش همیشه عصبانیه.... بالاخره من خواهرشم... باید بدونم.
_بی خود باید بدونی.... برو بچسب به بچه ات.
_وا خاله چرا این جوری می کنی؟!.... خب منم شوهر ندارم و شوهرم شهید شده... منم غصه دارم... فقط فرشته نیست که نازاست... باز خدا رو شکر که سایه ی شوهرش بالای سرشه... من چی بگم حالا؟
خاله باز عصبانی فریاد زد.
_تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن... برو پیش بچه ات که الان با صدای داد و فریاد ما از خواب می پره.
فهیمه با دلخوری رفت و خاله رو به من کرد.
_همین حالا بلند شو برو خونت.... دیگه هم بدون شوهرت اینجا نیا..... فکر کردی هنوز همون فرشته ی مجردی که توی خونه ی من زندگی می کردی؟.... نخیر.... شما الان اجازه ات دست شوهرته.... واسه چی بی اجازه اش میای اینجا؟... واسه چی بی اجازه اش میای از مشکلاتت حرف می زنی؟.... رازدار شوهرت و زندگیت باش.... بلند شو گفتم.
ناچار از خانه ی خاله طیبه به خانه ی خودمان رفتم.
در شیشه ای خانه را که گشودم، یوسف را دیدم که با همان جدیت و عصبانیت قبلی کنار در بالکن نشسته و تسبيح در دست، اما هنوز دلخور و عصبانی، دارد صلوات می فرستد.
در خانه را پشت سرم بستم که گفت:
_من به مامان هم اینو میگم... میگم فرشته تحت درمانه... میگم هیچی معلوم نیست.... وای به حالت فرشته اگه باز جلوی زبونت رو نگیری.... این دفعه دیگه کوتاه نمیام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀