هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_691
مهتاب نگاهم کرد. نگاه یوسف هم روی صورتم آمد.
هر دو منتظر واکنش من بودند اما من تنها از پای سفره برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. صدای مهتاب را از درون آشپزخانه هم شنیدم که به یوسف گفت :
_بابا حالا اذیتش نکن دیگه.... خب خواهرشه....اصلا اگه حرفی هم زده شما نباید باهاش این جوری رفتار کنی... دلش می شکنه خب.
با آن که تمام حرف های مهتاب را می شنیدم اما ذهنم درگیر حرفهای فهیمه بود.
« یونس گاهی با من از خاطراتش می گه..... فرشته دیوونه می شم از شنیدنش اما اصلا به رو نمی آرم ».
داشتم از این حرف فهیمه، جوش می آوردم. چرا باید یونس از خاطراتش با فهیمه حرف بزند و همان موقع به یاد حرفهای خودم از شیطنت یونس مقابل یوسف، افتادم.
تازه فهمیدم که شاید همان مرور ساده ی خاطراتی باشد که برای من هم اتفاق می افتد و همان طور که یوسف حساس است، فهیمه را هم حساس کرده!
در همان حین بود که مهتاب در حالیکه دست یوسف را گرفته بود، او را داخل آشپزخانه کشاند و گفت :
_مامان.... بابا می خواد یه چیزی بگه....
و خودش فوری از آشپزخانه بیرون رفت.
نگاهم به یوسف بود که کنار کابینت ورودی آشپزخانه ایستاده بود. نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد.
کمی جلو آمد و بی مقدمه گفت :
_اصلا هر چی که با فهیمه گفتی برام مهم نیست.... خواهرته... شاید حرفهایی بینتون باشه که نخوای به من بگی اما....
و نگاهش بالا آمد و در چشمانم نشست.
_اما فرشته اگه از زندگی خودمون بخوای بهش حرفی بزنی.... ولو یه چیز ساده.... نمی دونم رفتیم بیرون... شام کجا بودیم.... کادو برات چی خریدم... همینا.... راضی نیستم.... به اونم بگو از زندگی خودش و یونس حرفی بهت نزنه.... خب؟
حق داشت. همین گفتن ها همیشه کار را خراب می کرد.
و من می دانستم یوسف دقیقا دغدغه اش چیست اما کمی دیر این حرف را زده بود.
حالا که فهیمه گفته بود و من تمام ذهن و فکرم درگیر شده بود.
_حالا.... قهری هنوز؟
با لبخند بی جونی نگاهش کردم.
_من قهرم به نظرت؟
_ناهارت رو چرا نخوردی پس؟
_تو خودتم دست از ناهارت کشیدی!
دستش تا صورتم بالا آمد و نشست روی گونه ی چپم.
_دلم می خواد یه فحش آن چنانی بهت بدم....
خنده ام گرفت.
_چرا؟؟!!
_آخه از بس دلمو می بری.... اینه زندگی؟!.... اینه که یه مرد دو دقیقه نتونه جلوی خودشو بگیره و خودش پا بذاره واسه آشتی.
_لوس نکن خودتو یوسف.... مهتاب دستت رو گرفت آورد تو آشپزخونه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀