هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_692
_اگه من کوتاه نمی اومدم مهتاب هم حریفم نبود.... حالا اگه تو میای تا منم ناهارم رو بخورم... اگه نمیای من سیرم.
من هم کمی ناز کردم و با لبخندی که مهارش سخت بود گفتم :
_اگه شما یه بوسه به من هدیه می دی که بیام.... وگرنه منم سیرم.
بوسه که هیچ، آغوشش را برایم گشود و مرا بین دستانش اسیر کرد و در گوشم گفت :
_فرشته ی قشنگ زندگیم... روز اولی که عاشقت شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از عشقت دیوونه بشم... ولی شدم.... من دیوونتم فرشته.... حساسیت هام از عشقه.... چشم ندارم کسی رو جز خودم توی نگاهت، خاطراتت، توی قلبت ببینم.
و من خیالش را آسوده کردم و گفتم :
_نیست یوسف... به خدا نیست... از اولش هم خودت بودی.... تو نمی دونی وقتی خاله طیبه بهم گفت که یونس می خواد بیاد خواستگاریم چقدر دلم شکست.... ازت دلخور شدم.... دلم خواست تا آخرم عمرم نبینمت.....
زیر گوشم خندید.
_ای بلا.... اگه دوستم داشتی چرا بروز ندادی؟!... همیشه فکر می کردم از من بخاطر جدیتم می ترسیدی.
_غرور داشتم.... سخت بود که حتی پیش خودم اعتراف کنم که عاشقتم.... اما بودم... به خدا عاشقت بودم و هستم.
محکمتر مرا بین بازوانش فشرد که صدای سرفه ای آمد.
سرم از کنار شانه ی یوسف به سمت چپ کج شد. مهتاب بود و با لبخندی که داشت مهارش می کرد، نگاهمان.
یوسف مرا از آغوشش جدا کرد که مهتاب گفت :
_ببخشید... ولی قابل توجه لیلی و مجنون که غذا یخ شد.... منم گرسنه ام باز.... اگه غذا می خورید بفرمایید.... وگرنه من ترتيب دوتا بشقاب غذای دست خورده ی روی سفره رو بدم.
یوسف نگاهم کرد.
_اشتها داری یا نه؟
_بله....
_شکمو خانم دست به غذاها نزنی.... دیشب هم تو رستوران همه ی غذاها رو خوردی.... الان دیگه غذاها مال ماست.
مهتاب خندید و گفت :
_پس بفرمایید دیگه.....
ناهار را خوردیم که کمی خواب چشمانم را پُر کرد. یوسف هم خسته بود. او حتی به اندازه چند ساعتی که من خوابیده بودم هم نخوابیده بود.
هر دو نیاز به استراحت داشتیم. استراحتی که شاید باز قبل از آمدن یک طوفان، برای موج های آرام زندگی من لازم بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀