eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بالاخره حال مادر کمی بهتر شد. بعد از چند روز استراحت و زیر ماسک اکسیژن بودن در خانه. و من در آن چند روز، از دور، شاهد دلبری های پدر بودم. واقعا طاقت مریضی مادر را نداشت! دو روزی که مرخصی گرفت و روز سوم که به اداره رفت تا شب چند باری زنگ زد و حالش را پرسید. با آنکه خوب احساس می کردم که اتفاق افتاده، به چه جهت به محمد رضا ربط دارد اما به هیچ عنوان دنبال پیگیری کردن باقی ماجرا نبودم. با اینکه در خاطرات من، محمد رضا، نقش مظلومانه ای را از کودکی ایفا می کرد اما حاضر نبودم بخاطرش، با مادر و پدرم که تمام زندگی ام بودند، رو در رو شوم. معتقد بودم خدا خودش می تواند همه ی کارها را درست کند اگر فقط قسمت باشد. مخصوصا که پدر برایم تعريف کرده بود که مادر برای من چه سختی هایی کشیده و در ماه های آخر بارداری، برای تولد من، تا پای مرگ هم پیش رفته است. مادر با آن ریه های شیمیایی شده اش، تا همان روز بخاطر من بارها دچار حملات آسمی شده بود و من دیگر طاقت نداشتم که او را بیش از این اذیت کنم و در این حال ببینم. بعد از چند روز که حال مادر بهتر شد، خاله فهیمه زنگ زد و این بار من گوشی را برداشتم برای اطمینان. همین که گفت گوشی را به مادرم بدهم بی رودربایستی گفتم : _خاله نمی تونم شرمنده.... مادر من این بار خیلی خیلی حالش بد شد.... باز شما می خواید در مورد عمو یونس و محمد رضا حرف بزنید و حالشو بد کنید..... در ضمن اینو هم به محمد رضا هم به عمو یونس بگید.... اگه بلایی سر مادرم یا پدرم بیاد.... هیچ وقت نمی بخشمشون. و مادر همان لحظه وارد اتاق شد و سمتم آمد و تا گفت : _گوشی رو بده ببینم.... گوشی را قطع کردم. مادر متعجب نگاهم کرد. _مهتاب!.... واسه چی گوشی رو قطع کردی؟! _نمی خواستم دوباره با حرفای خاله فهیمه حالت بد بشه..... مامان... تو رو خدا چند روز بهش زنگ نزن.... حالت بهتر که شد خود خاله زنگ می زنه.... منم بهش گفتم که به عمو یونس و محمد رضا بگه که اگه حال شما باز بد بشه، نمی بخشمشون. _خاک به سرم.... چرا این جوری حرف زدی با خالت؟ _ناچار شدم..... خواستم یه جوری جواب رد بدم که خودشون متوجه بشن. مادر خندید. _پس می دونستی موضوع رو. سرم را از نگاهش پایین انداختم و گفتم: _یه چیزایی می دونستم اما.... دلم می‌خواست ریش و قیچی رو بدم دست شما. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀