هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_702
#مهتاب
مادر خندید و ماجرای محمد رضا در همانجا تمام شد. با یک کدورت و دلگیری بین خاله فهیمه و مادر و عمو و پدر...
اما اصلیترین ماجرای زندگی من از قبولی ام در کنکور شروع شد.
از رتبه ی بالایی که در رشته ی پزشکی آوردم و دانشگاه تهران قبول شدم.
از همان اول کار، بعد از کلی ذوق و خوشحالی و جیغ و داد، بابا باز در فکر فرو رفت و مادر و پدر دو روزی باهم، دور از چشم من، پچ پچ کردند.
خودم خوب می دانستم بابت دانشگاهم است.
من باید به تهران می رفتم و فکر می کردم مادر و پدر می خواستند همراهم بیایند.
و همین طور هم شد. پدر باز انتقالی گرفت و ما بعد از چند سال به تهران برگشتیم.
درست وقتی که خانه ی مامان جون به فروش رفت و سهم پدر و عمو تقسیم شد.
با اینکه چند ماه از دعوای پدر و عمو گذشته بود اما هر دو با هم سر سنگین برخورد کردند.
من به همین هم راضی بودم تا لااقل آرامش باشد و پای حرفهای دیگر به میان نیاید.
و خدا را شکر هم نیامد. با همان سهم ارث بابا، یک واحد آپارتمانی خریدیم و من از اواخر شهریور به دانشگاه رفتم.
چقدر ذوق داشتم برای درسم.
دلم می خواست یکی از بهترین دکتر ها در حیطه کاری خودم شوم.
و تمام سعی ام را هم کردم اما داستان پر رمز و راز زندگی من، نه دانشگاهم بود و نه رشته ی پزشکی.
داستان زندگی من، بورسیه ای بود که بخاطر تلاش های بسیارم از طرف دانشگاه نصیبم شد.
دانشجوی برتر رشته ام شدم و با چند مقاله ی پزشکی که در طول تحصیلم نوشتم، بورسیه ی چند کشور به من پیشنهاد شد.
مقالات من به زبان انگلیسی ترجمه شد و برای چند کشور ارسال و دعوت نامه از چند دانشگاه انگلیس برای دادن آزمون ورودی و مصاحبه برایم صادر شد.
دانشگاه آکسفورد و کمبریج.
درست در آخرین روزهای گرفتن مدرک پزشکی عمومی ام بودم که با این دعوت نامه ها، هم خوشحال شدم و هم غمگین.
نمی دانستم می توانم به تنهایی در کشوری دیگر درس بخوانم یا نه.
من در وجودم ترس هایی داشتم که شاید حتی از آن ها با پدر و مادر هم حرف نزده بودم اما با این دو دعوت نامه احساس کردم نیاز دارم که با پدر حرف بزنم.
اما قبل از آن پدر خودش سراغم آمد.
در یک روز از اواخر تیرماه، وقتی داشتم در اتاقم کتاب هایم را جمع و جور می کردم و کتابخانه ی شخصی ام را مرتب.
در اتاق باز شد و پدر در آستانه ی در ایستاد.
تا مرا در حال جمع و جور کردن کتاب هایم دید با پریشانی که در چهره اش به وضوح قابل نمایش بود گفت :
_آخ ببخشید.... یادم رفت در بزنم.
_نه... کاری ندارم... بیایید تو بابا.
وارد اتاقم شد و لبه ی تختم نشست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀