eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من تنها با حرفهای انگیزشی پدر مصمم شدم که بورسیه ام را استفاده کنم. و درست بعد از تصمیم نهایی من، این خبر پخش شد. فکر می کردم خود این خبر آنقدر واضح باشد که کسی چیزی از من نپرسد.... ولی.... دنبال کارهای پاسپورت بودم برای یک سفر چند روزه به همراه پدر، برای مصاحبه و آزمون ورودی دانشگاه و یک روز اتفاقی در خیابان محمد رضا را دیدم. آنقدر از دیدنش متعجب شدم که چند ثانیه ای چشمانم روی چهره ی او خیره ماند. اما باز من بودم که سر به زیر انداختم و او سمتم آمد. _سلام.... _سلام.... _شنیدم بورسیه ی یکی از دانشگاههای انگلیس رو گرفتی.... درسته؟ _بله.... مکثی کرد و ادامه داد: _مهتاب.... نرو.... اگه واقعا بخاطر قضیه ی من و پدرم می خوای بری نرو.... مصمم سر بلند کردم و با جدیت نگاهش. _چرا فکر می کنی تمام تصمیمات زندگی من، به تو و عمو یونس ربط داره؟! نگاهش سُر خورد سمت کفش هایش و گفت : _بعد از دعوای چند سال پیش این فکر به سرم زد.... _فکرتون اشتباهه.... خواهشا الان هم برو چون نمی خوام پدرم شما رو ببینه. نفسش را فرو خورد و گفت : _من فکر می کنم یکی از دلایلی که عمو یوسف با من بده بخاطر اینه که من پسر واقعی برادرش نیستم. فوری باز نگاهش کردم. _این فکرت هم غلطه.... پدر من با کسی دشمنی نداره.... قضیه ی من و شما هم به گذشته ی مادر و پدرمون بر می گرده. _توجیح منطقی نیست.... با لحنی تند گفتم : _برای شما منطقی نیست برای من هست... ببخشید من کار دارم.... سلام برسونید. و از او فاصله گرفتم و چند متری جلوتر رفتم. با آنکه قلبم تند می زد و گویای همه ی رازهای نهفته در سینه ام بود اما بخاطر مادر و پدرم، تقدیر دیگری را از خدا طلب کرده بودم. و مطمئن بودم که رقم خواهد خورد به خواست خدا. و این آخرین دیدار من و محمد رضا قبل از رفتن بود. دیداری که شاید پایان همه چیز بود و شروعی جدید.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀