هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_705
#مهتاب
برای یک سفر چند روزه، من و پدر به انگلستان رفتیم. از شدت وسواس بارها کتاب هایم را دوره کردم.... و او از من می پرسید و من به زبان انگلیسی جوابش را می دادم.
خدا را شکر زبانم خوب بود. قبل از دوران دبیرستان، کلاس های زبان می رفتم و در دوران دانشگاه، زبانم را به طور پیشرفته ادامه داده بودم.
تمام قوانين و مقررات دانشگاه آکسفورد و کمبریج را هم می دانستم. یکی از مهمترین ها، همان تسلط کافی به زبان بود.
تا روز آزمون و مصاحبه که هر دو در یک روز برگزار می شد، پدر را بیچاره کردم.
آن همه نگرانی ام بی دلیل بود شاید و این حرف را بالاخره پدر با زبان شیوایش به من زد.
_مهتاب جان....
_بله بابا....
_اینجا خونمون نیست که مدام داری دور می زنی تو اتاق.... الان مهمان دار هتل میاد سقف اتاق طبق پایینی نشست کرده.
از شوخی اش لبخندی زدم و گفتم :
_خیلی نگرانم بابا....
_نگران نباش بابایی.... تو همه چی رو بلدی.... به جای اینکه بی خودی کتابا رو ورق بزنی، برو دو رکعت نماز بخون از امام زمان کمک بگیر....
انگار آن جمله و دستور پیشنهادی پدر، همان قطعه ی گمشده ای بود که با تمام وجودم دنبالش بودم.
دو رکعت نماز خواندم که پدر گفت :
_آروم تر شدی؟
_آره....
_خوبه.... یه بچه وقتی می خواد از خیابون رد بشه.... از شلوغی خیابون و ماشین هاش گیج و سردرگم می شه و می ترسه.... ولی وقتی دستشو می ده به یه بزرگتر.... دیگه هیچ چیز نمی تونه اونو سردرگم کنه.... اینو بدون که حتی بزرگتر ما بزرگترها هم امام زمان است.... توی همه ی کارها از خودش کمک بگیر.
_چشم.... نذر می کنم که هر چی برام رقم بخوره به خواست امام زمان، ان شاء الله، دو رکعت نماز هدیه کنم به روح مادر و پدر بزرگوارش.... این جوری دیگه خیالم راحت می شه که هر چی بشه، بهترین های زندگی منه.
_آفرین.... همین جور تو سختی های زندگیت جلو برو..... اینو بدون برای امام زمان، کاری نداره که توی شهر و کشور غریب بهت کمک کنه..... چون از اسم مبارکش هم پیداست.... امام زمان، متعلق به همه ی زمان هاست... دیروز و امروز هم نداره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀