اینروزااوضاعپوششبعضیاز
خانـمهاجورۍشدهکـهدیگهتو
خیابونبـهجایاینڪهزمینونگاه
کنیمبایدسربههواراهبریم😐!!
-موقعیتگناههروزبیشترازقبلمیشه🚶🏻♂!
#چهکردیمباخودمون؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت169
تمام طول راه به این فکر میکردم که یک مدیر لال مورد تمسخر همهی کارکنان هتل واقع میشه ! پس باید سکوتم را میشکستم و اینکه چه حرفهایی باید میزدم یا چطور با بقیه باید برخورد میکردم، کمی در وجودم اضطراب ایجاد کرده بود.
به هتل که رسیدیم همراه هومن وارد شدم و دنبالش رفتم .
سمت اتاقش رفت و کیفش را گذاشت و کتش را درآورد و بعد باز با همان لبخند روی صورتش که حالا محسوستر شده بود،مقابلم ایستاد:
_آمادهای ؟
سرم را با ذوق تکان دادم که گفت:
_پس دنبالم بیا.
همراهش رفتم .از پلهی پشت سالن بزرگ انتظار به سمت زیر زمین رفت و من همچنان دنبالش .
متعجب شدم اما نه سکوتم را شکستم نه اعتراض کردم .
وارد آشپزخانهی هتل شدیم و همان جلوی در آشپزخانه ایستاد و در میان سر و صدای قابلمه و گاز و بشقابها گفت :
_سلام صبح بخیر ...میخوام خانم نسیم افراز رو بهتون معرفی کنم .
شانههایم را بالا گرفتم و کمرم را صاف کردم .
چیزی که در آن لحظه تمام توجهام را به خود معطوف کرده بود این بود ، که در ظاهرم نقصی وجود نداشته باشه .
نگاهم روی کارکنان زن و مردی بود که همگی با پیشبندهای سفید جلو آمدند و هومن بلند گفت :
_آقای کاملی ..سرآشپز هتل هستند.
و بعد با دست به مرد جوانی اشاره کرد که تنها سری خم کرد مقابلم و نگاهش همچنان متعجب روی صورتم ماند و من بیصبرانه منتظر بیان رسمی مدیریت بودم و در افکار پریشان و پر استرسم ، دنبال کلماتی که با آن سکوت چهل روزهام را بشکنم که هومن گفت :
_خانم افراز از امروز توی آشپزخانه با شما همکاری میکنند.
وا رفتم ! نگاهم فوری برگشت سمت هومن که نگاهم کرد و با لبخندی که حالا مفهومش برایم آشکار شده بود گفت :
_وظایفتون رو از آقای کاملی دریافت میکنید .
و به سرعت از آشپزخانه خارج شد .
دنبالش دویدم و قبل ازپله ها، دور از دید آشپزخانه ،مچ دستش را محکم گرفتم .
سر برگرداند که با اخم نگاهش کردم که با خنده گفت :
_گفته بودم به من اعتماد نکن ...نگفتم ؟
خندهاش را جمع کرد و با جدیت ادامه داد:
_حالا برگرد سر کارت ..کار خوبیه ، لااقل واسه تعطیلات تابستانت به درد میخوره.
مچ دستش را محکم از دستم کشید و رفت چشمانم را یک لحظه بستم و هر چی کلمات ناسزا در دایرهی تاریک لغات ذهنم بایگانی بود، نثارش کردم. اجباری به ماندنم نبود ولی حس انتقامی که در وجودم شعله میکشید ، مجبورم کرد فعلا بمانم به قصد تلافی.
ناچارا برگشتم به آشپزخانه آقای کاملی با ورودم ،جلو آمد و نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت :
ما اینجا لباس کار نداریم ،فقط یه پیشبند ساده است لطفا از فردا لباس مناسب کار بپوشید ... کفشتون هم نامناسبه .. پا درد میگیرید...از فردا بیشتر به این مسئله دقت کنید ....خانم جامی ....یه کمد و پیشبند به خانم بدید .
دختر جوانی سمتم امد و درحالیکه دستکشهای مخصوص شستن ظرفها را از دستش بیرون میکشید گفت :
_دنبالم بیا .
همراهش رفتم .مرا سمت رختکن هتل برد و یکی از کمدهای خالی کارکنان را به من داد و بعد با آن چشمان درشتش خیرهام شد:
_چندسالته ؟
سکوت کردم که متعجب شد ولی اینرا به پای خجالتی بودنم گذاشت و گفت :
_این کمد توئه ...و سایلت رو بذاز اینجا و بیا تا بهت یه پیشبند بدم .
بعد گوشهی شالم را گرفت و نگاهی دقیق به جنس مرغوبش انداخت:
_با این تیپ اومدی توی آشپزخونه کار کنی ؟
سکوتم باعث پوزخندش شد.از کنارم گذشت که حرصی دستم را مشت کردم و کف دست دیگرم کوبیدم و تو دلم باز یه لقب هم شان هومن را بهش نسبت دادم.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت170
سیب زمینی پوست بگیر ،خیار رنده کن ،هویج خرد کن ،کاهو بشور و این گونه مدیریت هتل به من سپرده شد.
تا بعد ازظهر که تمام کارها به اتمام رسید ،خسته با تنی کوفته .انگشتانی که از شدت پوست گرفتن سیب زمینی و هویج و بادمجان ،پوست پوست شده بود و پاهایی که ذوق ذوق می کرد، به زحمت خودم را به ماشین رساندم .
هومن هنوز نیامده بود و من تکیه به ماشین منتطرش شدم که گوشیام زنگ خورد.خود نامردش بود.
تماس را وصل کردم که با کمال پرروئی گفت :
_سلام عشقم ؟
یه لحظه زبانم باز شد که بگم :
_ای کوفت عشقم ...که فوری لبانم رو روی هم گذاشتم و فقط صدا"ای" اول جمله در گوشی پخش شد .خندید :
_آخی توی دستشوئی هستی ؟بد موقع زنگ زدم ...راحت باش راحت باش ...
مواظب باش فقط گوشیتو نندازی توی چاه فاضلاب هتل .
و بعد تماس رو قطع کرد که حرصی گوشی رو انداختم توی کیفم و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین کردم :
_نزن! صدای دزدگیرش بلند میشه .
سرم چرخید .خودش بود.عصبی نگاهش کردم که با یه لبخند ،سر حال و شوخ گفت :
_چطوری از دستشویی هتل پریدی اینجا ؟!
دندانهایم داشت زیر فشار فکم خرد میشد .
که نشست پشت فرمان و من هم به تبع او نشستم .
با حرص کیفم را روی پاهایم زدم که پر انرژی گفت :
خب روز اول مدیریت چطور بود؟
یکدفعه دهانم باز شد سرم چرخید سمتش که بگویم خیلی بیشعوری که سرش را کج کرد طرفم و ابرویی بالا انداخت:
_جان ،نمی شنوم صداتو ...بلندتر بگو.
و وقتی لبانم محکم روی هم چفت شد ،مشتاقانه بلند خندید و راه افتاد.
چسبیدم به صندلیم و سرم را کج کردم سمت پنجره که باز پرسید :
-خب سِمت شما توی آشپزخانه چیه ؟
ظرفشوری ،یا خردکن .
جوابش سکوتم بود که بازخندید :
هر سمتی که داری ،مبارکت باشه عشقم .
عشقم را کشیده گفت با شینی که بدجوری میزد و قلبم را بدجوری سوزاند. سکوتم را که دید دست دراز کرد و دستم را گرفت .
سرم با اینکارش با تعجب چرخید سمتش .نگاهی به کف دستانم کرد و بعد کف دستم را بوسید .
یه لحظه نفسم حبس سینهای شد که تا قبل از آن ،بدجوری از تمسخرش به درد آمده بود که گفت :
_میگن باید دست کارگرا رو بوسید .
با شنیدن این جملهاش و خندهای که به آن وصلش کرد،آنقدر عصبی شدم که دستم را از میان دستش کشیدم و یه مشت حواله ی بازویش کردم .آخ بلندی سر داد و باز خندید :
_وای از خنده داشتم میمردم ..چنان با جذبه داشتی به کارگرا نگاه میکردی که یه لحظه خود جناب کاملی هم شک کرد که نکنه یه مقام رسمی ،یه بازرسی یه آدم مهمی اومده بازدید ...وای خیلی با حال بود .
داشتم لبم را محکم میگزیدم تا سرش فریاد نزنم و انگار او همین را می دانست که همچنان ادامه میداد.
دلم میخواست که از فردا همراهش نروم ولی فرصت خوبی بود که حالا توی هتل بودم یه جوری تلافی میکردم .
شاید فقط به همین دلیل بود که با همهی خستگیام فردای آنروز با یک تیپ ساده و کفش راحتی همراهش رفتم .
بماند که باز چقدر با مقایسهی تیپ دیروز و امرزم مرا مسخره کرد و من با سکوتم فقط حرص خوردم ولی داشتم در همان سکوت به نقشهای فکر میکردم که حال این مغرور خودخواه را جا بیاورم. با رسیدن به هتل فاتحهی دستانم را خواندم .
اگر قرار بود هر روز پوست کن سیبزمینی و هویج و بادمجان باشم تمام سرانگشتانم زخم میشد.
وسایلم را در کمدم گذاشتم و پیشبند بستم و بیهیچ حرفی رفتم سراغ سیبزمینیها که آقای کاملی سراغم آمد و گفت :
_آقای رادمان به من گفتن شما میتونید سوپ درست کنید ،درسته ؟
فوری سرتکان دادم که گفت :
_سوپ با شما.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ"
یکے هست کہ صدات رو دوس داره
همون صدایـی کہ خودت
دوستش ندارے..💙😇
#عربے_طور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه شهید نشدم، پخش نڪنید❗️
◽️خواب عجیب شهید مجید سلمانیان دوماه قبل از شهادت |🕊💔
➕ شهیدی ڪه حضرت زینب در خواب او را دعوت ڪرد!🕊⚘💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت171
یکدفعه چی شد که از یک کارگر ساده توی آشپزخانه رسیدم به سمت آشپزی نمیدانم! ولی از همان روز دوم ،درست کردن سوپ هتل به عهدهی من شد . کار سختی نبود.اضافهی برنج پختهی شب قبل ،آب مرغ پخته شدهی دیروز ،هویج و کرفس و مخلفات سالادهای سلف همگی را به من میدادند و من سوپ درست میکردم و عجب سوپی هم میشه .روز دوم با تشکر ویژهی آقای کاملی میگفت که چند نفر از مهمانان هتل بخاطر کمی سوپ اعتراض کردند، در حالیکه سوپ کم نبود، مقدارش همیشه همان قابلمهی بزرگ 14 نفره بوده ولی این خوشمزگی سوپ بوده که بعضیها فقط سوپ خوردند و در نتیجه سوپ سرمیز سلف زودتر ازسالادها به پایان رسیده .
این پست جدید گر چه با تشویق آقای کاملی باعث ذوقم شد ولی با حسودی خانم جامی که حالا اسم کوچکش را هم میدانستم ،سایه و کنایههایش کمی زهرمارم شد :
_چه خبره یه روزه سوپ هتل رو دادن به تو...من شش ماهه اینجا کار میکنم هنوز پای ظرفشویی هستم!
توجهی نکردم ولی خوب فهمیدم که اگر آدمی لال باشد ولی کر نباشد ، چقدر سخت است .کاش لااقل همانطور که نمیتوانستم جوابش را بدهم لااقل حرفهایش را هم نمیشنیدم .
البته با مسافرت آخر هفته ،و رفتن یک هفتهای به مرخصی ،قطعا کنایههایش از یادم میرفت .
بعد از امتحانات سخت دانشگاه واقعا به مسافرت نیاز داشتم .
در طول راه ،با سکوت من،فقط مادر و هومن بودند که حرف میزدند.
حرفشان بر سر کلبهی شکاری پدربود.
جایی که 20 کیلومتری با خانهی آقاجان فاصله داشت .
جایی روی تپه های دشت بزرگی که مادر میگفت،کبک و تیهو زیاد دارد.
و اصرار داشت که هومن برود و تمام وسایل کلبه که یادگاری از پدر بود را بردارد و کلبه را تخلیه کند.
یادم بود که در کودکی یکبار کلبهی شکاری پدر را دیده بودم .
حتی خاطرهاش هم برایم جذابیت داشت خیلی دوست داشتم که دوباره ببینمش ، برای همین وسط صحبت های هومن و مادر، سرم چرخید سمت مادر.
مادر صندلی عقب نشسته بود که کف دو دستانم را به هم چسباندم و مقابل صورتم گرفتم .
مادرمتعجب نگاهم کرد:
_چی شده ؟
هومن پوزخند زد و گفت :
_می گه اونم بیاد.
_چه خوب فهمیدی تو! من که هیچی نفهمیدم .
هومن جواب داد:
_دیگه وقتی یه استاد دانشگاه یا یه مدیر هتل هر روز با یه آدم لال در ارتباط باشه ،میفهمه دیگه .
سرم از کنار شانه سمتش چرخید و از حرفش اخمی کردم که مادر گفت :
_سرده نسیم جان ...نگاه نکن اینجا هوا گرمه و تابستانه، اونجا خیلی سرده ...یخ میزنی.
باز خواهش کردم که هومن گفت :
_آره سرده ...بذار هومن بره سینه پهلو کنه بیاد....خب بذار بیاد دیگه .فوقش سینه پهلو میکنه میمیره.
مادر محکم زد روی شانهی راست هومن:
_اِ...توام...خیلی خب برید ،با هم برید ،پتو هم ببرید ، یه غذایی هم ببرید که لااقل دور هم بهتون خوش بگذره .
هومن سرش رو جلو کشید و از آینهی وسط به مادر نگاه کرد:
چی خوش بگذره شما هم ..میگم طرف لاله ..میگی خوش بگذره.
_هومن بس کن دیگه...همین حرفا رو زدی که این بچه دیگه حاضر نیست باهات حرف بزنه .
_فقط حاضر نیست با من حرف بزنه یا با همه؟...من که فکر میکنم قوهی نطقش کلا از بین رفته ...لال شده خدارو شکر.
مادر عصبیتر شد و من حرصیتر.
اما هم من سکوت کردم هم مادر.
واقعا سخت بود.خیلی سخت بود.لال شده بودم سر یک لجبازی بچهگانه و حالا برای حفظ غرورم نمیتوانستم این سکوت چهل روزه را بشکنم .
حتی خودم هم راضی بودم که سکوتم را بشکنم ولی حالا نه اتفاقی یا پیش آمدی سبب شکستن این سکوت میشد و نه اصراری لااقل از سمت مادر بود.
انگار همه با سکوتم کنار آمده بودند و من تازه فهمیدم که ثبات یک ویژگی چه بد یا خوب باعث تداومش می شود .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت172
هومن مادر را رساند خانهی آقاجان و گفت :
_من از همینجا میرم کلبه .
_نه ...بیا یه پتویی یه چیزی بهتون بدم ،یه خوراکی یه تو راهی .
هومن نفس بلندی کشید و مادر فوری زنگ در خانهی آقاجان را زد.
طولی نکشید که خانم جان و آقاجان هم با شنیدن حرفهای مادر جلوی در آمدند خانم جان بلند گفت :
حالا بیا بعدا میری الان که وقت رفتن به کلبه نیست ...داره غروب میشه و هوا سرد .
هومن باز قانع نشد:
_خستهام بیام بشینیم دیگه حوصلشو پیدا نمیکنم .
_خب فردا میری .
آقاجان گفت و هومن باز گفت :
_نه فردا میخوام ماشینو تمیز کنم برم تا اونجا باز کثیف میشه .
_ولش کنید آقاجان ...این هومن قصد یه کاری کنه دیگه ولش نمیکنه ،بذارید برن .
خانم جان نگاهمان کرد و بعد چند قدمی تا کنار پنحرهی من جلو آمد و گفت :
_تو چطوری زبون بریده ؟همهی ما رو دق دادی که ...واسه چی حرف نمیزنی ؟
مگه زبون نداری !...چرا قدر این نعمت خدارو نمی دونی دختر .
سرم را پایین گرفتم و خانم جان آه بلندی کشید و چرخید سمت مادر:
میناجان برو یه پتو براشون بیار، یه قابلمه ی کوچولو هم توی یخچاله،با دو تا قاشق بیار لااقل رفتن اونجا یه شامی روی اجاق ذغالی کلبه بخورند .
با ذوق از دیدن کلبه لبخند زدم که خانم جان سرش را از کنار پنجرهی من جلو کشید تا هومن را ببیند:
_میگم تو مگه عرضه نداری با دو تا کلمه دل زنت رو بدست بیاری که اینجوری باهات قهر نکنه .
_من !!
_نه پس من ...تو دیگه .
_ولم کن خانم جان ...آدم باید خودش اراده کنه ...دیگه چکارش کنم ،تهدیدش کردم که برگهی امتحانیش رو صفر میدم .
نشست گریه کرد ولی یه کلام زبون باز نکرد که لااقل بگه نه .
خانم جان دستش رو هم از پنجرهی پایین ماشین داخل کرد و درحالیکه با دستش به هومن اشاره میکرد گفت :
_آدمیزاد با تهدید لال میشه با صحبت حرف میزنه...خب معلومه که تو با تهدید نمیتونی زبونش رو باز کنی .
کف دستم را روی دهانم گرفتم تا لبخندم را بپوشانم که هومن حرصی شد و سرش را طرفم چرخاند:
_آخی ذوق کردی !محبت میخوای ؟
باشه الان برسیم کلبه چنان محبتی بهت نشون بدم که دیگه تا آخر عمرت تشنهی محبت نشی .
خانم جان با حرص زد روی پای هومن :
_بسه کله شق ...
همون موقع مادر سر رسید و با یه پتو و یه قابلمه غذا گفت :
_خوش بگذره،ذغال بخر هومن جان شاید ذغال توی کلبه نباشه ..
_حواسم هست .
و بعد پایش را روی پدال گاز فشرد و حرکت کرد.
_پس محبت میخوای عشقم ؟آخی ..کم محبت از پدر و مادر دیدی ،حالا منتظر محبت از سمت منی ؟باشه عزیزم...باشه عشقم .
عزیزم و عشقم هومن هیچ بوی محبتی که نداشت هیچ ،چنان بوی تهدید می داد که ترسیده به صندلیم چسبیدم که دست دراز کرد و بازویم رامحکم کشید و مرا سمت خودش کج کرد.
یک دستش را روی فرمان گذاشت و با دست دیگرش مرا سمت خودش نگه داشت .فشاری به بازویم داد و گفت :
_الان توی آغوش عشقت ،راحتی ؟میخوای تا خود کلبه همینجوری برم تا تموم مهرههای کمرت خشک بشه ؟
سعی کردم خودم را از زیر دستش آزاد کنم ولی نمیگذاشت . که یکدفعه مرا هول داد سمت صندلیم و با عصبانیت گفت :
_پس تمومش کن...باشه ؟نذار باز هومن وحشی بشه و یه بلایی سرت بیاره ، باشه ؟
سکوت کردم .سرم را چسباندم به پنجره و تو دلم گفتم :
حالا که تا الان سکوتم رو نشکستم پس نباید حالا سر هر چیزی قفل زبانم رو باز کنم .
تا کلبه نیم ساعتی راه بود.مخصوصا وقتی که از جادهی اصلی خارج شدیم و افتادیم در جادهی خالی که سمت بیابان میرفت و دشتهایی وسیع اما نه سرسبز.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#بیو 🌈
میدونے چـرا تــوبهـ قیمٺ داره!؟
چـوݩ وقتے میاے ڪهـ میتونستے نیاے ...! 🤞🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝