eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
{🔗🖤} °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀* گفت: تا "پیـــاده" نروے نمےتوانے درک کنے.. گفتم‍ چہ چیزے را؟ گفت: ذره‌اۍ از شوقِ زینبـ برآیِ زیارت دوبارھ برادر را.. 💔
『🖤͜͡🌿』 💔 جُبرانِ لُطفِ مادري اَش را كجا تَوان تا بي نهايتيم بِدِهكارِ فاطمه... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 باغبون با رفتنت میسوزه این باغ من یل خیبرم ولی نمیشم حریف این داغ🔥 🎤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ته لیوان آب هویج بستنی رو که سرکشیدم گفتم : _خب حالا کِی من پشت فرمون بشینم ؟ سرش چرخید سمتم .ترس توی نگاهش موج گرفت که باعث شد نقطه ضعفش دستم بیاد: _آهان ... پس جا زدی ؟ قرار شد من پشت فرمونش بشینم . -آخه این ماشین مهندسه . -مهندس کیه ؟ -مدیر شرکتمون ... مرد خوبیه و خیلی به من لطف داره ، یه امروز ماشینش رو ازش امانت گرفتم . لیوان آب هویجم رو گذاشتم توی جا لیوانی کنسول و گفتم : _ببین ، نشد دیگه ... شرطمون این نبود. نفس بلندی کشید و سکوت کرد که ادامه دادم : _خب تو سعیتو کردی ولی خب ، من تا خودم پشت فرمون نشینم که شرط دوم عملی نمی شه . ظرف خالی بستنی اش رو سمتم گرفت و گفت : _به یه شرط. شوقم پر و بال گرفت : _چی ؟ -آروم میری ، به دستوراتم گوش میکنی ... فقطِ فقط هم تا سر همین خیابان. -باشه . پیاده شد . پیاده شدم .ظرف خالی بستنی که نمی دونم اصلا چرا به دست من داده بود رو توی جوی آب انداختم و نشستم پشت فرمون . حسام هم روی صندلی من نشست و درهای ماشین همزمان باهم بسته شد . -خب ببین ، اصلا لازم نیست استرس داشته باشی ... -ندارم. -پدال راستی گازه ، پدال چپی ترمز ، دنده اتوماته ، پس فقط آروم گاز بده ، ترسیدی هم پاتو روی پدال چپ بذار . -باشه . سر پنجه ی پام رو روی پدال گاز فشردم و ماشین باسرعت کمی به جلو حرکت کرد که جیغ پر هیجانی زدم : _وااای ... ببین من دارم رانندگی میکنم ! -الهه حواست به خودت باشه ... جلوتو نگاه کن ...همینجوری خوبه . یه کم بیا کنار ... فرمونو آروم بچرخون ، یه کم ... یه کوچولو ... خوبه ... همینه ... برو . خوب می رفتم ، آروم و با احتیاط تا اینکه یه جوون مزاحم با یه پراید قراضه نمیدونم از کجا پیداش شد و سمت من اومد: _آی خانوم خوشگله ، ماشینه یا لاک پشت ؟ بلد نیستی یادت بدم جوونم . حسام سرشو جلو کشید و از سمت پنجره ی من فریاد زد: _گمشو عوضی . -خب بابا جوش نیار ... فکرکردم ،خانم خوشگله تنهاست . حسام خواست چیزی بگه که گفتم : _حسام بشین سرجات . حسام فکر کرد من خونسردم و اهل جواب دادن نیستم . نشست سرجاش که سر کج کردم و بلند گفتم : _تو بهتره هوای لگن خودتو داشته باشی .... -الهه ...الهه جلوتو نگاه کن. سرم چرخید سمت جلو ، صدای تمسخر مرد جوان هنوز بلند بود: -برو جوجه کوچولو. عصبی از کنایه اش بی اختیار باز سرم برگشت سمت مردک مزاحم: _جوجه تویی با اون پراید قراضه ات . فریاد حسام هولم کرد: _الهه است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💍 کت و شلوار دامادے‌اش را تمیز و نو در کمد نگہ داشتہ بود بہ بچہ‌هاےِ سپاه مے گفت : براے این کہ اسراف نشود هر کدام از شما خواستید دامـاد شوید از کت و شلوار من استفاده کنید این لباس ارثیہ ‌ےِ من براے شماست😁 پس از ازدواج ما کت و شلوار دامادے محمدحسن وقف بچہ‌هاے شده بود و دست بہ دست مے ‌چرخید هر کدام از دوستانش کہ مے خواستند داماد شوند براے مراسم دامادے ‌شان همان کت و شلوار را مے ‌پوشیدند جالب ‌تر آن کہ هر کسے هم آن کت و شلوار را مے ‌پوشید بہ شهـادت مے ‌رسید!♥️🙃 ↓ شهید محمدحسن فایده 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"كل شے يتجمد فے الشتاء اِلا العطر و الحنين والذكريآت و بعض الأمنيآت.." همہ چیز در زمستان یـخ مے‌بندد جز عطر و اشتیاق و خاطرات و برخے آرزوها..🍃🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به وقت عاشقی - دلنوشته صوتی.mp3
11.94M
🔊 📝 « به وقت عاشقی » ▫️ توصیف بهشت رو زیاد شنیده بودم ولی زیر قُبه سیدالشهدا بهشت رو با تموم وجود احساس کردم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیامی از شهدا تابلویی که در تفحص رخ‌نمایی کرد و پیامی از سیدالشهدا انقلاب بود که شهدا در جبهه اون رو روبروی چشمان مطهرشون قراردادن 👤 أخٌ‌في‌الله 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
علم امام رضا (ع) - حاج اقا رفیعی.mp3
2.64M
🎧🎧 ⏰ 3 دقیقه 👆 ✅ علم امام رضا (ع) 🔹 برای کسانی که فرزند ندارند دعا کنیم ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تا سرم به سمت رو به رو برگشت ، یه پسر بچه دیدم که از ترس میخ شده بود وسط خیابون و تکون نمی خورد.نفهمیدم چی شد پای چپ و راستم رو هم گم کردم ، چه برسه به حرف های حسام که مدام فریاد میزد: _ترمز کن .... ترمز. ... پدال چپ . تنها کاری که توی اون چند ثانیه خوب تونستم انجام بدم این بود که فقط تا جایی که می تونم فرمون ماشین رو بچرخونم . که اونم حسام نمیذاشت : _نه .... الهه .... نه .... ماشین با تکون شدیدی متوقف شد .سرم رو آروم آروم بالا آوردم . یه تیر برق جلوی ماشین بود و چیزی که واضح بود، برخورد ما به تیر برق کنار پیاده رو بود!حتی جوی آب رو هم رد کرده بودم ! حسام از ماشین پیاده شد.نگاهم به عکس العمل حسام بود.نگاهش پر از اضطراب بود که با دیدن جلوی کاپوت ماشین ، کف دستشو روی کاپوت گذاشت و یک دستش رو جلوی چشماش گرفت . انگار همون لحظه تمام تنم به درجه ی انجماد رسید . یخ کردم . لرزی شدید به تنم نشست . چند نفری دور ماشین جمع شدند که از ماشین پیاده شدم و با پاهایی که به سختی وزنم رو تحمل می کردند جلو رفتم . کاپوت ماشین ، کمی از طرف چراغ چپ ماشین رفته بود تو . و چراغ ماشین ، شکسته. انگار زمین زیر پایم می رقصید . دستمو به کاپوت گرفتم وبا ترس گفتم : _وااای ! حال حسام از منم بدتر بود .انگار نگاهش نمیخواست از روی اون چراغ شکسته و کاپوت له شده ، دل بکنه . دیگه برام غروری نموند . بغض کردم و باصدایی که از ترس و هیجان هنوز میلرزید و پشیمونی توش اوج گرفته بود گفتم : _حسام ... حسام. اولین بار ، نه ، ولی دومین بار که صداش زدم ، سرش سمت من چرخید . تا من رو دید گفت: _بشین تو ماشین. یا لحنش زیادی جدی بود یا من توی اون اوضاع ، جدی تصور کردم . اما اون لحظه حرف گوش کن ترین دختر دنیا شدم.نشستم تو ماشین اما نه پشت فرمون . دوباره سرجای خودم .صندلی شاگرد . طولی نکشید که حسام با کمک مردم ماشین رو دوباره از روی جوی آب رد کرد و نشست پشت فرمون . هنوز نگاهم نکرده بود که گفتم: _ببخشید . حرفی نزد . لبمو محکم گاز گرفتم . هنوز تنم می لرزید که حسام زوایای مختلف تصادف رو بیشتر برام باز کرد: _خدا به خیر کرد ... ماه حرام ... نزدیک بود اون پسر بچه رو زیر بگیری ، وااای ماشین مهندش و تصادف با یه بچه توی ماه حرام ، راننده هم بدون گواهینامه ... دادگاهی میشدی الهه! حس کردم حالت تهوعی شدید سراغم اومد ، نفسم به سختی راه خروج از تنم رو پیدا می کرد و حسام همچنان ادامه میداد: -حالا چطور به مهندس بگم ؟ ... خدایا ... حکمتت رو شکر ... این مزاحم از کجا پیداش شد؟! انگار طعم شیرین آب هویج بستنی تا مرز لبام رسید که گفتم : _نگه دار. -چرا؟ -داره حالم بهم میخوره ... نگه دار. تا ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و کنار جوی آب زانو زدم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"هذا يَومُ الجُمُـعةِ! وَهُوَ يَومُكَ المُتَوَقعُ فيهِ‌ ظُـهورُڪ" تا عشـق نیاید جمعہ ‌حالـش نگران است..🍃💓 ..
⊰•⏰°🖤• داریم‌به‌لحظاتےنزدیک‌میشیم‌که هےاین‌صداتو‌گوشمون‌اکو‌بشه، رقص اندر خون خود مردان کنند! آه‌حـاج‌قاسـم:)⛓️🖤 جهت شرکت در پویش صلوات از لینک زیر استفاده کنید. https://EitaaBot.ir/counter/9hprcy شماهم شریک باشید حتی با یک صلوات.💔 ❃━━••━━••❃━━••━━
❣ چه روزی شود روزی که صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم هرگاه سلامتان می دهم بند بند وجودم لبخندتان را احساس می کند عليٰ آلِ يٰس ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️امان از غربت امامِ زمانت بعد از تو... یا فاطمه...😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 🕯 ❗️ 🎙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Ꮺــــو به باوری‌که‌دراعماقِ چشم اوست هنوز‌رفتن‌اورا‌نمیڪنم‌باور...! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 عق میزدم . فشارم افتاده بود . ترسیده بودم و معده ام با فشار میخواست آب هویج بستنی رو ازحلقم بیرون بده. حسام بالای سرم اومد: _چی شد یه دفعه؟ دوباره عق زدم که شونه هام رو به آرومی مالش داد و گفت : _چیزی نیست الهه ..... الهه جان ... عزیزم ... چی شدی تو؟ چیزی بالا نمیامد ولی فشارم اونقدر افتاده بود که نمی تونستم خودم رو سرپا نگه دارم . همون طور که زانو زده بودم کنار جوی آب ، داشتم پخش زمین می شدم که حسام بازوم رو گرفت . بی حال بودم که منو توی آغوشش کشید ، چشمام داشت بسته میشد ولی گوشام هنوز صدای حسام رو میشنید: _عزیزم ... الهه .... الهه جان ... الهی بمیرم ... فشارت افتاده ... هموت طور که با یه دست شونه هام رو نگه داشته بود ، توی جیب هاش جستجو کرد: _بیا ... بیا اینو بذار زیر زبونت. شکلاتی که نه رنگش پیدا بود نه طعمش رو به زور از لای لبانم به دهانم انداخت . شیرینی شکلات کم کم در تنم نفوذ کرد. لای چشمام باز شد که حسام فشاری به شونه ام داد: _بهتری ؟ سرم رو تکون دادم که منو محکم به سمت بالا کشید. رو پا شدم که در ماشین رو باز نگه داشت و منو دوباره سوار ماشین کرد. نشستم روی صندلی ولی یادم نرفت که چند دقیقه پیش چه اشتباهی مرتکب شدم و چه خسارتی روی دست حسام گذاشتم . تا حسام پشت فرمون نشست گفتم: _حسام . فوری سرش چرخید سمتم : _جانم . چقدر رام شده بودم که با بغض گفتم : _ببخشید ... نمیخواستم اینطوری بشه. و اشکی از چشمم افتاد . انگار حسام خشکش زد . محو اشکی شد که روی گونه ام افتاده بود: _الهه ! -حالا ... میخوای چکار کنی؟ چطور میشه یعنی ؟ لبانش برخلاف تصورم داشتند نیم دایره می ساختند که دستاشو سمتم دراز کرد و گفت : _اجازه هست ؟ _اجازه ی چی ؟ نمی دونستم فقط نگاهش کردم که سرم رو سمت خودش کشید و چسباند به تخت سینه اش . طعم شیرین عطرش توی گلوم رسوخ کرد: _الهه ی من ... واسه من نگرانی عزیزم ؟ فدای سرت ... نبینم واسه حسام اشک بریزی ... یه کاریش می کنم حالا ... بازم خدا به خیر کرد ... نگران نباش . -چطور نگران نباشم ؟ فردا چطور میخوای ماشین مهندس رو پس بدی ؟ خندید.بوسه ای روی سرم زد و گفت : _حالا تا فردا ... به هر حال شرط دومم بُردم . این مهمه ... نه؟ و باز خندید . سرم رو از سینه اش جدا کردم که با اخم گفتم : _شما اجازه نداشتی ها ... فکر نکن نفهمیدم . چشمکی حواله ام کرد: _کوتاه بیا الهه جان ... یه امشب بذار ورود ممنوع بریم ....حالا میبرمت یه جایی که یادت بره چه تصادفی کردیم . -کجا؟ -تو فقط راحت بشین سرجات ، شکلاتت رو بخور ، حالت جا بیاد تا بعد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
❣ ڪاش دل مستحق گوشہ نگاهے بشود قسمتم رؤیٺ آن ماهِ الهـے بشود فاطمیہ‌ سٺ بہ داغ دل زهراے بتول فرج مهدے (عج)موعود الهی بشود 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرباز قاف سین...💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•[ گفت حاج قاسم رو تو خواب دیدم بهش گفتم حاجی بعد تو اوضاعمون خیلی خراب شد؛گفت:...]• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
46.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شنیدنی و تکان دهنده از حضور حاج در مراسم فرزند یکی از شهدای مدافع حرم 🔻 مرد حسابی برای من میگرفتی بعد شهید میشدی... 🔻این کلیپ رو از دست ندید حتما گوش کنید و لذت ببرید 💧اگر اشکی ریختید برای سردار عزیز دعا و فاتحه ایی بفرستید اگردانلودنکنی خیــــــلی ضررکردی👌👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🌨🌱| •[نعمت‌ِآسمان‌فقط‌باران‌‌نیست!🙃 گاهے‌خٌدا؛کسی‌را‌نازل‌میکند به‌زلالےباران...🍃 مثلِ‌ تُ♥️(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز ✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبی‌برای همراهی با خداوند هستی است ؛ ⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو ! ⚜با احساس‌ترین سمفونی‌طبیعت را قلب مینوازد ⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم.. و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ... ⚜مهربان باشید! مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ، مهربانی ستایش احساسهای پاک است ، مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست... روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅•| |•❅