eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌿♥️』 ❤️ |طبیبان‌بارهاگفتند: این‌غمـ‌راعلاجےنیست! دگرغیرازهواےڪربلا؛ برمانمےسازد...🖐🏻|
وقتی‌ از طعنه‌هاشون خسته شدی؛ فقط‌ بگو نذر ظهورِت:)) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین ماشین مینا خانم وارد حیاط بزرگی شد که از ذوق دویدن توی این حیاط ، از روی صندلیم بلند شدم. قدم تا سقف ماشین بود و کف دو دستمو گذاشتم روی شیشه و داشتم حیاط و بزرگیش رو میسنجیدم که ماشین مینا خانم توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و محو تماشای حیاط شدم. یه طرف شمشاد کاری شده ، یه طرف یه استخر بزرگ ، یه طرف چمن کاری شده. اصلا قابل مقایسه با حیاط کوچولوی خونه ی ما نبود که از سر حیاط تا تهش با کشیدن یه لی لی تموم میشد. یه نگاه به پاهام انداختم و یه نگاه به حیاط . چند تا لی لی میتونستم توی این حیاط بکشم ؟! دست مینا خانم سمتم دراز شد. دست کوچکم رو محکم و مهربانانه گرفت و همراه خودش برد.از کنار چمن های حیاط ، استخر بزرگش ، و محوطه ی گل کاری حیاط گذشتیم و وارد خونه شدیم. دو تا پله ی پهن و بزرگ ، حیاط رو از ورودی خونه جدا میکرد. یه لحظه یاد در کوچک خونمون افتادم. در خونه رو مینا خانم باز کرد و بلند صدا زد : _ سمانه خانم. یه خانم همسن سلیمه خانم جلو اومد و گفت : _بله خانم. _ این خانم کوچولو ، اسمش نسیمه ، ایشون قراره دختر من باشند تا مادرشون بیان دنبالش ، یه زحمت بکش ، ایشون رو ببر حمام ، بعد لباس تنش کن باید بریم واسش یه لباس خوشگل بخریم. _چشم خانم... بفرماید نسیم خانم. نگاهم برگشت سمت مینا خانم و گفتم: _ لباس دارم. مینا خانم خم شد و روی پنجه های پاش نشست و به دست به صورتم کشید و گفت : _میخوام یه لباس خیلی خوشگل تنت کنم ، از اون پُف پُف ها که دامن داره ، آخه شب بابابزرگ هومن میاد خونمون مهمون داریم. بعد سر بلند کرد سمت سمانه خانم و گفت : _ ببرش که کلی کار داریم ... من کارای آشپزخونه رو انجام میدم. سمانه خانم منو همراه خودش برد به طبقه ی دوم. از پله ها بالا میرفتم و با خودم فکر میکردم که خونه به این بزرگی که اندازه ی کل پرورشگاه ما بود ، برای چند نفره ؟ طبقه ی دوم پر بود از اتاق که سمانه خانم گفت : _ نسیم خانم ، یکی از این اتاق ها مال شماست . _مال من!! _ بله خانم. با حیرت به درهای اتاق ها نگاه کردم. اونقدر از دیدن اون خونه و حیاط غافلگیر شده بودم که یادم بره دلتنگ مادرم هستم. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
**سلام همراهان همیشگی ❤️ عزیزان یه درنظر گرفتیم که در نهایت بتونیم به رمان خونای حرفه ای مون جایزه بدیم😊🌈 رمان که به تازگی 5 پارت اون گذاشته شده قرارهست وی ای پی‌ش رو هم بزاریم😍😇 هرعزیزی که انتهای رمان و اتفاقات افتاده در طول مسیر رو با یسری جزییات دقیق حدس بزنه...🤔 با قرعه کشی بینشون به 10 نفر رمان وی ای پی به صورت کاملا رایگان هدیه داده میشود☺️ 😍😍😍😍😍😍😍 دوستان خودتون روهم خبر کنید بیان تواین چالش جذاب شرکت کنن👏🏼💙 🦋✨🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝**
جواب 13دی را 28خرداد می دهیم....✊ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 تا کنار در رفته بود که صدا زدم ، ایستاد : _جانم . _خیلی دوستت دارم . لبخندش مثل سفره ای پهن شد روی لب هاش . دستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت : _عزیزمی ...من بیشتر ... بعد دستشو به لاله ی گوشش گرفت و مثال همیشگی اش را برایم تکرار کرد: _غلام حلقه به گوشتم الهه ی من ... بانوی منی. خندیدم : _آخرش یه گوشواره برات میخرم . بوسه ای تو هوا فرستاد و رفت . یه نفس بلند از یه شب پردرد کشیدم و به فکر فرو رفتم . چه حسرت هایی که زود به آرزو مبدل می شوند . یه روزی از دیدن بچه ی هستی ، حسرت خوردم و حالا خودم به آرزویم رسیدم . من خوشبخت بودم . پولدار نبودم . در رفاه کامل نبودم . سفر خارج از کشور نمی رفتم ، اما تمام ثروتم ، همسری بود که دوستم داشت . هم قلبی ، هم لفظی و هم عملی . از تک تک نفس هایش ، الفاظش و رفتارش ، این حس قشنگ و آرامش بخش به من القا می شد که دوستم داره. خوشبختی من و حسام به همین بود ، که اگرچه مستاجر بودیم و هر سال به کرایه مان اضافه می شد ، اما دل خوشی داشتیم ، برای زندگی و خوشی و ناخوشی هایش ، چون هم را داشتیم . چون عشق بود. چون وابستگی مان آنقدر بود که نفس هایمان باهم گره خورده بود . در خوشی و ناخوشی . ماخوشبخت بودیم ، چون نیمه ی گمشده ی هم بودیم . 📿 پایان 📿 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• فخر‌است‌برای‌من،فقیر‌تو‌شدن از‌خویش‌گسستن‌و‌اسیر‌تو‌شدن':)✨ ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••🌎🌊•• 🌹⃟😢 دنیآ بہ من یہ بین الحرمین بدهڪارهـ (: بہ‌ تۅ چے؟! √°•‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|ای مردم در صحنه باشید و افرادی را انتخاب کنید که ثمره خون شهیدان را پایمال نکنند که در این صورت شما مسئول خواهید بود.|• _ شهید علی طباطبایی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺آرزو میکنم 🌼دقایق امروز برایتان 🌺سرشـار از عـشق 🌸برکت و تندرستی باشد 🌼و به هر آنچه آرزویش را 🌸دارید برسید، روزتون زیبا 🌼
شڪر خدا را کہ‌در‌پناھ حسیݩم♥️ عالم‌از این خوب تر پناھی ندارد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠همه عالم برای و شناخت خداست. 📌 رضوان الله تعالی علیه 🏴سی و دومین سالگرد ارتحال بیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی(ره) گرامی باد🏴 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 جوانی که پیامبر برای او دعای خیری فرمودند... 🤗 چگونه از جوانی، بیشترین بهره رو ببریم؟ 🦋 🌱
رمان انلاین 📿 حرف آخر ♥️ با الهه بانوی من از طرف نویسنده 📿 حسام : شخصیتی که باهاش زندگی کردم. روحیاتش رو درک کردم و میشناختم. خیلی دور از ذهنم نبود. شخصیت حسام رو در اطرافم دیدم و شنیدم. یه شخصیت خیالی محض نبود. با حس و حالش ، شب و روزم رو سپری کردم. مذهبی بود ولی معصوم نبود ، شاید اشتباهاتی داشت که به قول خودش در ضعف ایمانش بود و صبرش در حد ایمانش. الهه : دختر شیطونی که شاید نصفی از لج و لجبازی هاش خودم بودم و نیمی از احساساتش ، تخیلم. اما با گریه هاش ، با خنده هاش ، با شادی و غمش ، نفس کشیدم. و حتی برای انتخاب غلطش و عقد با آرش ، بهش حق دادم. اما عاشق الهه ی آخر داستان شدم که پخته شد ، نجیب شد ، عاقل شد و شاید بهتر است بگویم بالغ. علیرضا : حس برادریش برای الهه رو دوست داشتم و خودم با شوخی هایش قهقهه زدم. شخصیت علیرضا برایم خیلی دوست داشتنی بود. هستی : نمونه ای از کسانی که خواهرت نیستند و ولی خواهری میکنن ... از این خواهران ، برای همه تون آرزو میکنم. و خانم ربیعی : نمونه ای از مبشر و منذرهایی که هر کدام توی زندگیمان داریم ، گاهی حرفش را میپذیریم و گاهی نه... اما خوب است به مبشر و منذرهایی که خدا سر راه تردیدهای زندگیمان قرار میدهد ، بیشتر بها دهیم. الهه بانوی من📿 تو ، مجموعه ای از زیباترین الفاظی بودی که در قالب رمان جمع کردم. امیدوارم حق مطلبت رو ادا کرده باشم و اثرش هم مطلوب باشد. یا علی 📿 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•. براے‌شهادت‌ورفتن‌‌تلاش‌نڪنید براےرضاے‌‌خداڪارڪنیدوبگویید: خداوندا نہ‌براے‌بهشــت🦋 ونہ‌براےشهادت... اگرتومارادرجهنمت‌بیندازے ولےازماراضےباشے براےماڪافےست شهید‌علےچیت‌سازیان عاشق‌فقط‌براے‌رضایٺ‌معشوق ‌زندگےمیڪند 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم خـــداوند برای امروزتــون🌸🍃 سبـد سبـد اتفاقهــای🌸🍃 خـوب وخـوش رقـــم بزنه...🌸🍃 وحال دلتـــون مثل گـ🌸ــل تــازه وبا طــراوت باشه...🌸🍃 صبــح شنبه تون🌸🍃 دل انگــیزوبهـاری🌸🍃
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین سمانه خانم دری رو باز کرد. نگاهم با کنجکاوی به داخل کشیده شد. تا اونروز حمامی به اون بزرگی ندیده بودم. یه لحظه ، تو عالم بچگی ، فکر کردم حتما اونجا قرار اتاقم بشه که یه گوشه اش حمامه! _اینجا اتاق منه ؟! صدای خنده ی سمانه خانم بلند شد. _ نه خانم ، اینجا حمامه. بعد دمپایی های جلوی در حمام رو پا کرد و وارد شد. شیر آب گرم و سرد رو داشت درست میکرد که باز گفتم: _ اینجا اندازه ی حموم مش حسن که سر کوچمون بوده! چقدر بزرگه! باز سمانه خانم خندید و بعد دست دراز کرد سمت من و لباس هام رو از تنم بیرون کشید. منو توی وان بزرگ حمام نشوند که گفتم : _ این حوض گنده رو از کجا آوردید ؟ _ این حوض نیست خانوم... اینو بهش میگن وان. بعد سرمو صابون زد و شروع کرد به چنگ زدن ، عین مامانم که دو ستی سرمو میسابید ، به جون ماهام افتاد که جیغ زدم : _آی سرم. _ خانم گفته باید شما رو تمیز بشورم. همیشه فکر میکردم چرا من اونقدر کثیف میشم که مامانم مثل کهنه های جیشی خواهرم ، سرمو محکم چنگ میزنه ، ولی خودش اونقدر تمیزه که سر خودشو مثل سر من چنگ نمیزنه ؟! وقتی سمانه خانم سرم رو شست. کیسه رو برداشت و روشور زد که گفتم : _ یواش کیسه کن ، تنم میسوزه. اما سمانه خانم جواب داد : _نمیشه هانوم جان ، از پرورشگاه اومدی شاید شپشی چیزی داشته باشی. _ شپش چیه ؟ _یه جونور کوچولو. _ چه جوری این جونور رفته تو تنم ؟ کلافه از اینهمه سوالم گفت: _ نمیدونم خانم جان ، بذار کارمو کنم. بعد با وجود التماس های من تنم رو حسابی کیسه کشید . و من به گلوله های باریک و دراز روشوری که روی تنم نشسته بود ، خیره شدم و گفتم : _ ایناهاش... اینا جونوران. سمانه خانم بلند بلند خندید. تنم رو اب کشید و باز لیف رو برداشت که گفتم: _ جونورا رو که شستی ، واسه چی باز لیف میزنی ؟ _ که مطمئن شم همشون مُردن. بالاخره وقتی از حموم بیرون اومدم ، به قول سمانه خانم شدم یه ادم حسابی. سبک شدم و لباس تمیز تنم شد و برای تایید ، پیش مینا خانم رفتم. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم به عنوان یه خادم مشکلات مردم رو حل کنم! - رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️دقت کنیم تو انتخابامون بخدا با یه انتخاب ما اینور و انور ، مملکت اینور اونور میشه •دغدغه هامون شده چی؟ •سطح خاص مردم مون الان چیه؟ •چه کسایی رو داریم انتخاب میکنیم؟ تو یه مبانی داری دیگ ، اسلام یه مبانی رو به تو یاد داده 🔹اسلام میگه : این آدم باید ساده زیست باشه ببین هست یا نیست؟ اسلام میگه : این آدم باید صادق باشه ، وعده ای میده عمل کنه ببینید هست یا نیست؟ 🔹نگید مملکت میخوره زمین ، نه ، هزارو چهارصد سال رسوب اسلام و تجربیات اسلامی میخوره زمین ، ظهور عقب میوفته بره باز تا کی بشه یه گوشه ای شیعیان بتونن حکومت تشکیل بدن 🔹تمام دنیا مترصدن حکومت فرزندان علی بن ابی طالب بخوره زمین یه تقی به توقی بخوره تمام رسانه هاشون میان میگن ، چرا؟ چون همه نگرانن که بلاخره آن فرد وعده داده شده از فرزندان فاطمه و علی علیه السلام ظهور کنه چون اگه اون بیاد نور و روشنایی بر این ظلمتها خواهد تابید و همه چی فرق خواهد کرد چون میدونه جولانشون تموم میشه 🔹آقاجان بفهمید ما انقلاب کردیم گفتیم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما یعنی ما انقلاب کردیم نه که برای خودمون دکان و دستگاه راه بیندازیم یعنی اینکه اینجا قدرتمند بشه شیعه بشه پایگاه ظهور میفهمید پایگاه ظهور را تضعیف کردن یعنی چی؟ 👤 رائفی پور ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاه مینا خانم به سختگیری کیسه کردن های سمانه خانم نمیرسید. دستی روی سر و صورتم کشید و گفت: _به به نسیم خانم من... حالا که اینقدر لپ های قشنگت قرمز شده و صورتت سفید ، میخوای بریم برات لباس بخرم ؟ _لباس دارم... _ نه از اون دامن دارای چین چین... از اونایی که باهاش هی چرخ بزنی و مثل چتر پف کنه. توی ذهن کوچکم دنبال رابطه ی چتر و دامن پف دار بودم که سمانه گفت: _ خب خانم... اگه کاری هست در خدمتم. _ شما کارای آشپزخونه رو تموم کن ، من برم خرید. _چشم. باز همراه مینا خانم راهی خیابان ها شدم. هنوز توی اوج سادگی بچگانه ام فکر میکردم که موقت پیش مینا خانم میمونم ، و اون خرید لباس رو هم به پای محبتش گذاشتم.چند دست لباس دامندار چین چین و چند تا بلوز و شلوار تو خونه ای خریدیم و برگشتیم خونه. بوی غذای سمانه خانم مستم کرده بود یا سبکی حمام بود که خواب آلودم ، نمیدونم. تا رسیدیم روی یکی از مبل ها لم دادم و کم کم در میان صداهای اطرافم به خواب رفتم ، هنوز خوابم عمیق نشده بود که سمانه خانم بلند بالای سرم گفت : _وااای اینجا چرا خوابیدی ؟ اون وااایی که سمانه خانم گفت ، منو مثل فنر سر جام نشوند و چشم بسته جواب دادم : _جونِوَرام مُردن ، من تمیزم. صدای خنده ی سمانه خانم و تعجب مینا خانم با هم آمیخته شد. _چی میگه ؟ _هیچی خانم ، تو حموم کیسه اش میکردم گفتم اینا جونورن ، حالا میگه جونورام مُردن ، من تمیزم. لای چشمام باز شد که چشم غره ی مینا خانم رو به سمانه خانم دیدم. _این چه حرفیه به این طفل معصوم زدی ؟! همون موقع صدای زنگ در ، کاملا خواب رو از سرم پروند و چشمام رو کامل باز کرد. _منوچهره... بدو سمانه خانم. سمانه خانم یه طوری دوید که خنده ام گرفت. مینا خانم خم شد سمت صورتم و گفت: _ما مهمون داریم ، ازت میخوام یه دختر خانوم باشی و حرف گوش کن... باشه ؟ سری تکون دادم که در خونه باز شد. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝