eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•♥️🌱• ± زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر اذن دخول محرم است باید شویم غدیری قبل از محرمی شدن ذکر علی ضامن اشک محرم است📿🌼 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از ظهر بود. هومن باز تحت تاثیر خوابی عمیق و مادر هنوز نیامده . دلشوره گرفتم برای دیر کرد مادر که صدای تلفن سکوت و تنهایی ام را شکست . -الو نسیم جان . -سلام مادر کجایی شما ؟ -نسیم جان آقا جان حالش بد شده ، نشد زود بگم تو و هومن دانشگاه بودید ، من و پدرت اومدیم پیش آقا جون ، شاید یکی دو روزی بمونیم . مراقب خودت و هومن باش، باشه دخترم؟ زیاد سر به سر هومن نذار تو رو خدا .... باز یه چیزی بهش ندی که اسهال بگیره. متعجب گفتم : _وا مامان ...مگه من هر روز یه چیزی بهش میدم که اسهال میگیره ! -آخه فکر کنم خواب هومن هم تقصیر تو بود. -اون فرق داشت . صدای متعجب مادر بلند شد: _پس کار تو بود! جا خوردم . عجب ترفندی زد مادر! لبم را گزیدم که مادر گفت: _ای خدا ...دیگه اینکارو نکن نسیم جان ، اگه تونستی غذا درست کن اگر نشد هم غذا از رستوران بگیرید ...مراقب خودتون باشید . -چشم ... حال آقا جون چطوره حالا ؟ -ان شا الله بهتر میشه ... بردیمش بیمارستان ، منتظر جواب آزمایشاتش هستیم ...دیگه سفارش نکنم ها. -خیالتون راحت ... سلام برسونید . گوشی را قطع کردم و نگاهم از شدت بی حوصلگی رفت سمت پله ها و طبقه ی دوم و در نهایت ، اتاق هومن . چی شد که رفتم سمت اتاقش را نمیدانم . بی در زدن ، وارد شدم .غرق خواب بود. تازه زیر چشمش داشت نم نمک به سبزی و ارغوانی میزد .مشت محکمی خورده بود .لبش هم ورم کرده بود. همان کنار در خیره اش شدم .چرا دیگر از او نمی ترسیدم ؟ یه چیزی در اخلاق و رفتارش پیدا ، کرده بودم که میتوانستم مثل یک برادر به او تکیه کنم .گرچه خودش اصرار داشت که برادرم نیست ولی من دوست داشتم که تکیه گاهم باشد. بعد از آنکه خواسته بود اشتباهش را با ارفاق در امتحان جبران کند یا حتی بعد از عوارض قرص ملین ، یه دل سیر به او بخندم . حالا که خوب فکر می کردم ، می دیدم در ته نگاهش در بین آن دل پیچه هایی که انگار حسابی اذیتش می کرد ، آرامشی بود عمیق . شاید بخاطر همان خنده هایی بود که بعد از دو هفته به لبم آمد یا شاید هم این را ادامه ی جبران خطای خودش میدانست . نگاهم همچنان روی صورتش خیمه زده بود . موهای خرمایی تیره اش در اثر خواب آلودگی ، بهم ریخته بود و صورتش حالا با آن کبودی ها هیچ ردی از جذبه ی گذشته را نداشت .دلم حسابی برایش سوخت . جلو رفتم و به اونزدیک شدم . -هومن . حتی تکان هم نخورد که بلندتر صدا زدم : _هومن. جوای نداد که با صدایی بلندتر ، اسمش را بخش کردم و گفتم : _هو ... من ... سرش تکانی خورد و لای چشمانش باز شد .چند بار پلک زد : _چی شده باز ؟ -هیچی ...حوصله ام سر رفته . دوباره سرش را روی بالشت گذاشت و با صدایی خواب آلود گفت : _ای خدا .... چرخید و درحالیکه نیم خیز میشد گفت : _انگار راستی راستی شدم اسباب بازی تو ها ...به من چه که حوصله ات سر رفته . -آقا جون حالش بد شده ، مادر و پدر رفتند پیشش ، مادر زنگ زد و گفت ؛ شاید یکی دو روز بمونن . همراه با خمیازه ای کشیده ، دستانش را به سمت بالا کشید و گفت : _حالا واسه چی منو بیدار کردی ؟ -خب چکار کنم ؟ توکه خوابی ، مامان و بابا که نیستن ...من چکار کنم . سرش کج شد سمت شانه اش و بی حوصله وخواب آلود نگاهم کرد: _الان من بیدار شدم یعنی دیگه حوصله ات اومد سر جاش ؟! -خب بلند شو بریم بیرون... -برو بابا حوصله ندارم ...من ساعت 8 شب باید جایی برم . چشمام از تعجب چهار تا شد : _هشت شب !! میخوای بری جایی و منو تنها بذاری ؟ لبشو آویزان کرد: _آخی بمیرم .... میترسی کوچولو ... تو از من با این قد و هیکل نمیترسی ، از تنهایی میترسی ! -هومن! واقعا راست میگی ؟! سری تکان داد که ادامه دادم : _پس منم میآم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از روی تخت برخاست و چنگی به موهای نامرتبش زد : _جای دخترا نیست ؟ -مهمونیه ؟ سری تکان داد که با کنجکاوی گفتم : _آفرین ...اگه مامان بفهمه ساعت 8 شب میری مهمونی اونم تنهایی . با اخمی ، تهدید کرد: _زبون درازت باز بشه ، حرفی بزنی ، من میدونم و تو. -من خونه تنهایی میترسم خب . -ترس نداره ...چراغ های حیاط رو روشن کن ... چراغ های خونه رو هم روشن کن ، بشین یه فیلم ببین ، بعدم شام بخور بخواب . از اینهمه خونسردیش حرصم گرفت : _واقعا میترسم ... نرو . عصبی فریاد زد : _اَه ولم کن بابا ... من بیکار نیستم که بشینم ور دلت ... برو بشین سر درست بچه . پکر شدم و به ناچار از اتاقش بیرون آمدم . انگار تو دلم زیادی ازش تعریف کرده بود و خودم ، او را چشم زدم . با ناراحتی رفتم سالن ، و روی کاناپه نشستم و کوسن روی کاناپه را زیر دستم گرفتم . مثلا تلویزیون می دیدم ولی در دلم جشنواره ی فحش هومن ، راه انداخته بودم که نگو: _پسره ی دراز قد بیشعور ... نمیفهمه غیرت یعنی چی ، تعصب و مسئولیت نداره ... آخه بیشعور یه دختر رو تنها میذاری بری مهمونی ! با اینحال دلم خنک نشد.هومن هم وارد سالن شد و رفت سمت آشپزخانه . یه بشقاب پر میوه برداشت و برگشت به سالن . طرف دیگه ی کاناپه نشست و خیره در تلویزیون گفت: _نترس زود میآم . جوابش را ندادم که در حالیکه عطر پرتقالی را که پوست میگرفت ، بلند کرده بود ادامه داد: _بابا مهمونی مردونه است ...تو رو ببرم کجا . -یعنی یه دفعه مهمونی دعوت شدی !اونم همین امشب که نه مادر هست و نه پدر! -به من چه آقا جون خبر نداده ، مریض شده ! سکوت کردم .انگار حرف حساب در مغزش فرو نمی رفت .نصف پرتغالی را که پوست گرفته بود ، به طرف من گرفت : _حالا لوس نشو تو هم ... کلا سه چهار ساعت نیستم . -نمیخورم . -به جهنم ، تو کوفت بخور ...حقته ... من که اسیر تو نیستم که هرکار تو بخوای انجام بدم . سرم کمی به سمتش چرخید و نگاهش کردم . پرهای پرتغال را در دهان میگذاشت که یکدفعه ترشی یا شیرینی آن گلویش را زد و به سرفه افتاد. پوزخند زدم که با اخم نگاهم کرد: _چیه؟ -هیچی ... میبینم که خدا خوب زد پس گردنت . -چه ربطی داره ! من موندم تو که قرص ملین و دیازپام به من دادی چرا خدا نمیزنه پس گردنت یا شاید هم زده ... امشب تنها بمونی میبینی خدا خوب زده پس گردنت. بعد بلند بلند خندید که ترسم دو برابر شد . کامل چرخیدم سمتش و گفتم : _هومن ...امشب نرو... -امشب و فردا شب چه فرقی داره ! -اخه همین امروز این پدرام عوضی سر راهمون سبز شد ...خب میترسم . -پدرام اومد پولشو بگیره چهار تا مشت نثار من کرد ، به توچکار داره ! -به خدا دلشوره گرفتم ... یه حس بدی دارم ...میترسم . -نترس ... درا رو قفل می کنم ، برق ها رو هم روشن ، صدای تلویزیونم بلند کن و برو اتاقت بخواب . کلافه از اینهمه خونسردیش با حرص کوسن را پرت کردم سمت صورتش و با فریاد گفتم : -خیلی بدی واقعا. دویدم سمت اتاقم تا عکس العملش را نبینم .کنار پنجره ی اتاق ایستادم و به حیاط خیره شدم .تمام چراغ های حیاط روشن بود ولی حیاط آنقدر بزرگ بود که نقاطی ، پشت درخت های بلندش ، سیاه و تاریک باقی ماند .آنشب آرزو کردم که کاش در آن خانه به آن بزرگی زندگی نمیکردم .حرف های من هیچ اثری در هومن نگذاشت .هومن همانطور که گفته بود سر ساعت 8 برای رفتن به مهمانی حاضر شد .هنوز توی اتاقم بودم که سراغم آمد .در زد و بی اجازه ی ورود در را گشود : _دارم میرم ...کاری نداری . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
- -[⚠️.‼️]| هرآخوندۍ‌انقلابے‌نیست.. هرسپاهے ‌سلیـ ـمانے‌نیست..🖐🏿 -🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿چرا حضرت تشریف نمیارن؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀𝑴𝒂𝒏 𝒄𝒉𝒆𝒍𝒆𝒉 𝒏𝒆𝒔𝒉𝒊𝒏 𝒆𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝒕𝒐 𝒉𝒂𝒔𝒕𝒂𝒎 𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏√↷ ⛓محکم‌گرھ‌بزن‌دل‌مارابہ‌زلف‌خویش ا؎دستگیرھ‌درگنہ‌افتادھ‌هاحسیـטּ؏…!ジ ♾صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟...✨ ♾چــݪـہ ۍعاشقـیسٺـــ17🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ آبروۍحسین‌بھ‌ڪھڪشان‌مۍارزد یڪ‌موۍحسین‌بر‌دو‌جھان‌مۍارزد گفتم‌ڪھ‌بگو‌بھشت‌را‌قیمت‌چیست گفتا‌ڪھ‌حسین‌بیش‌از‌آن‌مۍارزد..!♡ ❏نورُ الْعَیْنۍ كربلاء الْحُسَیْن❏ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Γ🦋✨ •‏لا تَقْنَطوْا من رَحْمَةِ اللّهِ إنّ اللّهَ يَغفِرُ الذُنوبَ جَميعَاً• از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را می‌آمرزد...🌱
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کتاب رمانی را داشتم می خواندم که گرچه جذبم نمی کرد اما بدم نمی آمد که او فکر کند محو خواندن هستم .وقتی جوابش را ندادم باز گفت : _لوس نشو دیگه ....بعد 15 سال ، دوستان دوران تحصیلم ، همه جمع شدیم یه جا بهمون خوش بگذره ...حالا زود میآم ... موبایلم رو میبرم ، خواستی زنگ بزن ... کتاب را ورق زدم که گفت : _پس حرف نمیزنی ....باشه خودت میدونی ... پول گذاشتم روی میز ناهار خوری ، خواستی از بیرون غذا سفارش بده ...من که شام نیستم ...خوش بگذره . همان دو کلمه ی آخر را طوری گفت که هم کنایه شد ، هم تمسخر . و رفت . تا رفت ، کتاب را بستم و باحرص گفتم : _خبرت رو بیارن الهی... و بعد ادایش را با حرص در آوردم : _خوش بگذره . کتاب را محکم زدم روی تخت و پرده ی اتاقم را پس زدم . زیر نورچراغ های حیاط می دیدمش که سمت پاترول رفت . حالا با ورود او به خانه ، دیگر پاترول مادر مال او شده بود.آهی کشیدم و تا لحظه ای که ماشینش را ازحیاط بیرون برد ، نگاهش کردم . درهای بزرگ حیاط که بسته شد ، قلبم از ترس ، اندازه ی قلب یک گنجشک اسیر شده ، تپید . پرده را انداختم و رفتم سمت سالن . تلویزیون را روشن کردم و صدایش تا 50 بالا بردم .کلافه با ترسی که هر لحظه در وجودم بیشتر موج می گرفت در سالن چرخ زدم . مانده بودم چکار کنم تا آن ترس و دلشوره را کم کنم . پوست لبم را از شدت اضطراب زیر دندان گرفته بودم و کم کم می کندم . رفتم سمت پرده های سالن و به حیاط خیره شدم . انگار از هر نقطه ی حیاط، یه سایه ی سیاه می دیدم . با ترس لبم را محکم از زیر دندان هایم بیرون کشیدم و با خودم زمزمه کردم : _اینجوری که سکته میکنم . همون موقع یه فکری به سرم زد . برای راحت تر شدن خیالم ، به اتاق پدر رفتم . سر تا سر خانه و حیاط دوربین داشت و با خودم فکر کردم شاید اگر از اتاق پدر ، دوربین ها را چک کنم ، خیالم راحت تر می شود و آرام می گیرم . در اتاق را باز کردم و جلوی کامپیوتر اتاقش ایستادم .کامپیوتر را روشن کردم و روی صندلی چرخدارش نشستم . نمیدانم چرا دیدن همه نقاط خانه و حیاط ، در آن واحد ، به من آرامش میداد.چند دقیقه ای که از پشت کامپیوتر ، تمام حیاط را چک کردم ، خواستم برای خودم یک لیوان چایی بریزم که چیزی در تصویر توجه ام را جلب کرد . یه سیاهی مشکوک . هییت مردی که خودش را از روی دیوار به داخل حیاط انداخت . شاید توهم زده بودم. از شدت ترس بود حتما . چشمانم را تیزتر کردم و سرم را جلوی مانیتور کشیدم . مرد دیگری هم از بالای دیوار پایین پرید . باز هم فکر کردم شاید اشتباه دیدم . فوری از پنجره ی اتاق پدر به سمت حیاط نگاه کردم . اما در زاویه ی دیدم نبود. دویدم سمت اتاق خودم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .کاش کور میشدم یا خواب می دیدم یا اصلا توهم زده بودم . دو مرد قد بلند سیاه پوش درون حیاط بودند. قلبم از جا کنده شد . همین حالا ، همین امشب ، چرا؟!!! هول کردم .فقط چند دوری دور خودم زدم و گیج و منگ از عکس العملی که باید نشان می دادم زیر لب از خودم پرسیدم : _چکار کنم ؟ چکار کنم ؟ در آن ثانیه های پر استرس هیچ جوابی به ذهنم نرسید جز فرار . اول زیر تخت رفتم اما خیلی زود متوجه شدم که جای مناسبی نیست . بانفس هایی تند و پر استرس نگاهم در اتاقم چرخید . فکری به سرم زد. اگر این دو نفر دزد بودند ، تمام خانه را میگشتند ، پس فوری به اتاق پدر برگشتم کامپیوتر را خاموش کردم و کلید انباری را از درون کشوی میز کامپیوترش برداشتم . دویدم انتهای راهرو و از در بالکن انتهایی راهرو که با پله های فلزی به حیاط متصل می شد ، به حیاط رسیدم . هوا سرد و برفی بود و من یک بلوز و شلوار خانه ، پا برهنه در حیاط . لرزی شدید بر تنم نشست . نگاهم یه لحظه به در بسته شده ی بالکن افتاد. حالا دیگر هیچ راهی برای ورود به خانه برایم نبود .دویدم سمت انباری . انباری خانه ، در کورترین نقطه ی خانه بود که خدا رو شکر کردم که بود. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پاهای یخ زده ام روی سنگ های حیاط به درد افتاد. با دستانی که می لرزید ، به زور قفل انباری را باز کردم و داخل شدم و بعد برای اطمینان بیشتر از بین نرده های انباری ، آنرا دوباره قفل کردم . بذاق دهانم را قورت دادم و در حالیکه هم از ترس و هم از سرما می لرزیدم ، نقطه ی کور انباری ، روی زمین مچاله شدم .چادر کهنه ای که روی وسایل بود را رویم کشیدم و زیر لب به هومن ناسزا گفتم : _خبر مرگت ... با این مهمونی رفتنت ، بهت گفتم میترسم ...گفتم نرو ... وای خداااا ... اینا کی هستن این وقت شب ! سر و صدایی از بیرون نمی آمد جز صدای بادی که شاخه های خشک درختان حیاط را می تکاند .اما دریغ از یک برگ که فرو ریزد . اسفند ماه بود و درختان برگی نداشتند . هوا هم بد جوری سرد و تگری بود . آنقدر لرزیدم و با همان دلشوره و اضطراب زیر لب صلوات فرستادم تابالاخره در میان آن سکوت دلهره آور صدایی شنیدم : _خاک بر سرت کنن ...گفتم چهار چشمی مراقب باش دختره از خونه بیرون نره . -به من چه ...از ظهر چشمم به در خونه است ... هیچ کی وارد خونه نشده، فقط همین سر شبی پسره رفت بیرون . -تو کور بودی ، حتما دختره هم توی ماشین بوده ندیدی وگرنه الان باید یکی خونه بود دیگه . -کور نبودم ، مگه توی ماشین دراز کشیده باشه وگرنه می دیدمش دیگه ...بذار برم اون طرف حیاطم رو هم ببینم شاید اونجا باشه . نفسم بند آمد .حتی قلبم هم نزد . با ترس دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا حتی نفس هم نکشم که صدای فریاد مردی آمد: -خاک بر سرت کنن هنوز نفهمیدی کسی تو خونه نیست ! دنبال چی میگردی ؟ بیا بریم تا نیومدن ...تموم نقشه هام رو خراب کردی حیف نون ... موقعت از این بهتر! اگه امشب دختره رو می دزدیدیم فردا کلی پول تو جیبمون بود. -برو بابا اصلا من دیگه نیستم ...خودت دختره رو بدزد. آرام کنج دیوار انباری خزیدم و کم کمک سرکی به بیرون کشیدم . دو مردی که داشتند به سمت در خروج می رفتند را دیدم . یکی هنوز شاکی بود و غر میزد . هیکل و اندامش به پدرام می خورد ولی چهره اش به وضوح دیده نمیشد . با رفتن آن ها نفسم بالا آمد و کم کم صدای گریه ام بلند و زبان ناسزا گویم دراز شد : _بمیری هومن ...خدا خفه ات کنه ....گفتم نرو ...حالا من چکار کنم ؟ باز کردن قفل انباری آنهم از پشت نرده های در آهنی ، کار سختی بود .از آن بدتر این بود که حالا راهی نداشتم جز اینکه هومن برگردد. و نمی دانستم این چند ساعت را چگونه در میان آن انباری سرد و یخ زده ، پشت میله های آهنی دری که قفل کرده بودم ، سپری کنم . راه رفتم ، نشستم ، برخاستم ، کمی پریدم ، اما گرم نشدم که نشدم . تمام بدنم یخ کرده بود .از موهای سرم تا ناخن های انگشتان پایم . سر تا پا ، و از همه بدتر پاهای برهنه ام بود که چون روی کف سرد انباری ، ایستاده بودم ، گویی سرما را بیشتر به تن سردم منتقل می کرد . بارها از شدت استیصال گریستم اما گریه که چاره ی کار نبود. بالاخره صدای درهای خانه ، باعث لبخند یخ زده ای روی لبانم شد و کمی بعد صدای پاترول را شنیدم که وارد حیاط شد . اما از پاترول تا انتهای حیاط و انباری ، کلی فاصله بود. یعنی صدایم میرسید اگر فریاد میزدم . سرم را به نرده های یخ زده ی در چسباندم و فریاد کشیدم : _هومن . صدایی نیامد ، دوباره فریاد زدم : _هومن . جوابی نیامد .گریه ام گرفت . بلند تر فریاد زدم : _هومن. آنجا بود که از هر چی خانه ی حیاط دار ویلائی بود ، متنفر شدم .گریه ام شدت گرفت و زیر لب زمزمه کردم : _تو رو خدا کر نشو ... تو رو خدا... و باز با تمام قدرت فریاد زدم : -هومن ...هومن ...هومن. صدایم هم ازشدت سرما گرفته بود .نمیدانم که صدایم تا ماشین و پارکینگ می رسید یا نه. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 یکشنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:) مثلـاً الـآن امام زمان ظہور ڪرده بود ، چے میشد بچہ ها اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره این سختے ها با اومدن آقا تموم بشہ:) اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ بہ نظر خودمون هستیم جزِ یارایہ منجے؟!🌱 🌸!' •.🌼 ➺🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🧕 وقتی‌مشکی‌مد‌باشه‌خوبه وقتی‌رنگ‌مانتو‌شلوارباشه‌خوبه وقتی‌رنگ‌عشقه‌خوبه وقتی‌رنگ‌کت‌وشلوار‌باشه‌باکلاسه... اما وقتی‌رنگ‌چادر‌من‌مشکی‌شد‌ بد‌شد‌،اخ‌شد 👀 افسردگی‌میاره 🖤 دنبال‌حدیث‌وروایت‌می‌گردید‌که‌رنگ‌مشکی‌مکروهه🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آسـودِه خٰاطریـم و نَداریـم دِلــهُره تا مـُبتلایِ عِترتِ مـُوسـَی بنِ جَعـفَریم♥️!' •.✨ ➺˹🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 چرا میگیم به فرجِ قریب‌الوقوع امام زمان علیه‌السلام، امیدوار باشید⁉️😭 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|رویای‌یه‌بوسه به‌جای‌جایِ‌شیش‌گوش💔|• ════════════ ᴊᴏɪɴ°••🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . اما وقتی جوابی نیآمد ، حتما صدایم نرسیده بود. صدای گریه ام باز مانع فریاد شد: -تو رو خدا بیا ...هومن . میله های انباری را دو دستی گرفتم و سرم را تا جایی که میشد جلو کشیدم و با صدایی که دیگر کاملا از سرما . و گریه گرفته بود ، وآخرین توان و امیدم بود ، فریاد زدم : _هومن. اما وقتی صدایی نیامد ، همانجا پایین در انباری نشستم و گریستم : _خدا لعنتت کنه هومن ... خدا خفه ات کنه هومن ... بهت گفتم نرو. داشتم همچنان به خودم و زمانه و هومن ناسزا می گفتم: _خدا منو بکشه که از دستت خلاص شم .... از دست تو و پدرام و مصیبت هاتون .... ای خداااا ...این چه بدبختی بود! -نسیم ! صدای هومن به گوشم رسید .لحظه ای مکث کردم و سرم از روی پاهایم بلند شد : _هومن! فوری از جا برخاستم و از بین میله های در انباری به بیرون نگاه کردم . هومن بود که داشت طرف انباری می آمد. اینبار گریه ام از شدت حرص و عصبانیت بود که فریاد زدم : _بیا در و باز کن . -تو اونجا چکار میکنی !؟ جلوتر اومد و نگاه متعجبش رو به من و سر و وضعم دوخت : _این چه ریخت و قیافه ایه ! با لباس توخونه ای اومدی تو انباری ، تجدید خاطره کنی ! خب میگفتی خودم دوباره تو انباری حبست می کردم ... کلید رو چکار کردی حالا؟ ...نگاه کن ، درم رو خودش قفل کرده ! پوزخندش عصبی ترم کرد که گفتم : _حرف مفت نزن مگه دیوونه ام بیام توی این سرما خودمو اینجا حبس کنم . -کلید رو چکار کردی بابا. -کلید دستمه . -بده ببینم . کلید رو از بین نرده های در بدستش دادم که گفت : _دیوونه که هستی اونم خیلی ...کدوم خری آخه میآد خودشو تو انباری حبس می کنه ؟ میخواستی خودتو بکشی اما رومانتیک ، آره ؟! در باز شد که جواب همه ی کنایه هایش را با مشتی به بازویش دادم و با گریه گفتم : _گفتم نرو ...گفتم میترسم ...دو تا دزد اومدن منو بدزدن که مجبور شدم بیام اینجا. بلند بلند خندید : _وای چه توهمی هم زده ! دو تا دزد اومدن تو رو بدزدن ؟! عصبی تر فریاد کشیدم : _ببند دهنتو ...برو دوربین های خونه رو چک کن . لبخندش پرید . توقع عصبانیت منو نداشت . عصبی مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید : _باشه ... هر کی توهم زده بود یه سیلی میخوره توی گوشش ...دختره ی روان پریش دیوونه ! -خودتی . -خفه گفتم . دنبالش کشیده شدم سمت خانه . از در ورودی گذشتیم و یکراست سمت اتاق پدر رفتیم . کامپیوتر را ردشن کرد و من درحالیکه بغضم هنوز توی گلوم جولان میداد برای شکسته شدن ، منتظر شدم . -بفرما ..این فیلم های امشب . -خب پس خوب نگاه کن . دو کف دستش رو دو طرف میز کامپیوتر گذاشت و خم شد سمت مانیتور و کم کم از دوربین حیاط ، لحظه ی پریدن دو مرد در حیاط ظاهر شد و از دوربین راهرو ، لحظه ی خروج من از خانه ، آن ها در ورودی را با چیزی شبیه سنجاق باز کردند و وارد خانه شدند .تک تک اتاق ها را گشتند و.. نگاه هومن هنوز به صفحه ی مانیتور بود که با بغض گفتم : _حالا کی توهم زده ! اخم محکمی توی صورتش نشست : _کثافت آشغال ... پدرامه ... سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت که بی معطلی زدم توی گوشش . گره ابروانش را محکمتر کرد و متعجب از سیلی که خورده بود ، به من خیره شد که گفتم : -اینم حق کسی بود که گفتی توهم زده ... پسره ی روان پریش دیوونه هم ، خودتی . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور . چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید : _میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم . مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد: _نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی . صدای گریه ام بلندتر شد : _از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ... -خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو . مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت : -بیا...حسابی یخ زدی . پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم : _می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد . هومن نفس بلندی کشید وگفت : -خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب . -تو ... تو میخوای کجا بری باز؟ -هیچ جا... هستم ...نترس . -دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری . نشست کنارم و گفت : _نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش . با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم : -ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من . -ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه . لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن: _نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا . -خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور. -قول میدی ؟ -قول میدم . لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم . گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم : _هومن تو قول دادی ها ...نری ... پیشم باش . چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود. توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم: _هومن . صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝