#یڪروایتعاشقانہ💍
قهر بودیم
گفت : عاشقمے
گفتم : نہ😁
گفت : لبت نہ گوید
و پیداست مےگوید دلت آرے
کہ اینسان دشمنے یعنے کہ
خیلے دوستم دارے..
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم
نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید عباس بابایے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"هُوَ رَبِ المُستحیل"
او خـداےِ نآمـمـکن هاست🍃♡
-🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
| #پروفایـل📸
#عآشقـانہ💍 |
.
.
-♥️- 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#قسمت153
_منم که شناسنامهام سفیده، پس میرم دنبال خاطرخواهام، شما بمون تو آبنمک، باشه عشقم؟
یکدفعه چشمانش رنگ خون شد. فاصلهی دیدن تغییر حالت چهرهاش با سیلیای که خوردم فقط یک یا دو ثانیه بود. چنان سیلیای خوردم که پرت شدم روی پلههای سالن و گوش چپم تا چند ثانیه بم شد.
_آشغال عوضی... حالیت میکنم با کی طرفی... مگه من بازیچهی دست توام که من بذاری سر کار.
گرمای مایعی رو که از بینیام سرازیر شده بود حس کردم و همانطور که هنوز روی پلهها افتاده بودم، قطرات خونی که روی پلهها میچکید رو دیدم.
اما سرم را برای بند آمدن خون بینیام عقب نبردم و به قطرات روشن خون خیره شدم و در میان صدای فریادهای عصبی هومن فقط آرام آرام به حال خودم گریستم.
_میدونی چیه... تقصیر من احمقه که با توی عوضی راه اومدم... اگه همون روز اول مثل یه سگ کتکت میزدم و پرتت میکردم روی تخت، اونوقت میفهمیدی که من شوهرتم نه خاطرخواهت... اگه نمیخوای که شوهرت باشم باید زر بزنی و بگی، نه اینکه تو روی من واستی بگی بمون تو آبنمک! حالا میخوای آبنمک رو نشونت بدم؟ کاری کنم که التماسم کنی که کاری بهت نداشته باشم... میخوای کاری کنم که با یه شناسنامهی سفید، یه توله روی دستت بمونه تا زار بزنی که چطور بدون اسم پدر واسش شناسنامه بگیری؟
یه نفس بلند کشید و باز خالی نشد:
_آره من احمق اگه ۱۵ سال صبر نمیکردم که توی یه علف بچه بزرگ بشی الان تو روی من وا نمیایستادی... اگه همون اول بهت میفهموندم که شوهر یعنی چی، حالا اینجوری واسه من قدقد نمیکردی.
فقط او بود که می گفت و من سکوت محض بودم. آرام و آهسته نشستم روی پله و سرم رو باز به جای آنکه بالا بگیرم، پایین گرفتم تا هر چه خون بود روی پیراهن سفید زیر کتم بریزد. تازه گوش هایم داشت حرفهایی را میشنید که تا آن شب هیچوقت نشنیده بودم. عواقب لجبازی من تازه داشت نمود پیدا میکرد. چند قدمی دور پلهها میزد و باز میایستاد و حرف میزد و من همچنان سکوت مطلق بودم. حالم زیاد خوش نبود. یا اثر ضربهی دست هومن بود یا اثر اضطراب یا هر کوفتی که میخواست لرز به تنم بنشاند. با پاهایی که زیر تحمل سنگینی تنم میلرزید برخاستم و آرام از مقابل نگاه هومن رفتم سمت مبل. خودم را روی مبل انداختم و دستمالی از روی میز برداشتم و روی خون بینیام گرفتم. دنبالم آمد تا ادامهی حرفهایش را مقابل من که حالا سکوت محض بودم بزند:
_مطمئن باش تا قبل از اینکه مادر بیاد یه بلایی سرت میآرم که بشینی واسه خودت زار بزنی... میشنوی چی میگم؟
جوابش را ندادم... یا تهدیدش را جدی گرفتم یا حتی از تصور تهدیدش، ترجیح دادم برای همیشه لال شوم. جلو آمد و با عصبانیت یقهی لباسم را گرفت و یکدفعه چنان سمت خودش کشید که سر پا شدم. نگاه بارانیام توی صودتش بود و سکوت تنها حرف روی لبانم که یکدفعه تغییر حالت نگاهش را دیدم.
با حرص دوباره پرتم کرد روی مبل و گفت:
_آخه احمق جان! وقتی مثل سگ ازم میترسی... واسه چی دلت میخواد که یه بلایی سرت بیارم که حالت جا بیاد؟ چرا پا رو دمم میذاری که گند بزنم هم به حال خودم و هم به حال تو؟
وقتی جوابی نشنید با حرص چانهام را گرفت و سرم را محکم بالا داد:
_بگیر بالا این کلهی پوکت رو تا خونش بند بیاد.
اما من باز عمدا سرم را پایین انداختم۰
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#قسمت154
و او گفت:
_هر چی میخوام آروم باشم، با حوصله باشم، نمیذاری... ببین امشب چه جوری منو بهم ریختی.
مقابلم ایستاد و اینبار یکدفعه فریاد زد:
_با توام... بگیر بالا لامصب.
توجهی نکردم که عصبی میز جلوی پایم را هل داد عقب و روی پنجهی پایش نشست و محکم چانهام را بالا زد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدری که داشت نشان میداد. به زور دستش که چانهام را گرفته بود، سرم بالا رفت. عمدا دستش را زیر چانهام نگه داشت. اما خونریزی بینیام قطع نشد. نگاهش روی صورتم بود، نه در حلقهی چشمانم بلکه جایی نزدیک گونهی سیلی خورده و بینی خونی شدهام.
با همان اخم میان صورتش گفت:
_پس چرا بند نمیآد؟!
این را گفت و دستش را پس کشید. باز سرم را پایین انداختم. کاش بند نیاید. کاش مثل رگ دستی که زده بودم، خون از صورتم جاری شود...این را در دلم آرزو میکردم و او سمت آشپزخانه رفته بود. سرو صدایی راه انداخته بود که بیشتر باعث بغض و اضطرابم میشد:
_پنبه کجاست؟
جوابش را ندادم و او هر چه توانست کابینت ها را بهم ریخت و برگشت.
گلولهی کوچکی از پنبه را با دستش جدا کرد و گذاشت روی بینیام. بعد سرم رامحکم به عقب راند تا تکیهی لبهی مبل شود و باز غر زد:
_اگه لال میشدی و زبون درازی نمیکردی الان اینجوری نمیشد.
لال شدم... اما او نه:
_گاهی فکر میکنم چه میشد اگر واقعا تو یه آدم کر و لال بودی... یه نفس راحت از دستت میکشیدم...مطمئنا اونوقت هر چه دلم میخواست نثارت میکردم و تو نمیشنیدی.
خودش به حرف خودش پوزخند زد و من آهسته گریستم. به این تقدیر لعنتی. به این زورگویی.
_دختر سر راهی و انقدر افاده و ناز... واقعا خجالت نکشیدی با اون سر و شکل اومدی جلوی من!... سلام استاد رادمان!...
کوفت و رادمان... رادمان نیستم اگه نشونت ندم که من چکارهی توام.
هنوز جوابم سکوت بود که باز فریاد زد:
_بلند کن سرتو لعنتی.
سرم را بالا آوردم که پنبه را برداشت و چند ثانیهای منتظر شد. باز جوی باریکی از خون روان شد که عصبی فریاد کشید:
_اه...
پنبه را با حرص انداخت روی زمین و من نگاهم به دستمالی خونی بود که قبل از آن پنبه، تماما خونی شده بود ولی خون بینیام بند نیامده بود!
عصبی ایستاد و نگاهم کرد و بعد فوری با عصبانیتی که حالا فقط و فقط نمایشی بود گفت:
_بلند شو بریم درمونگاه.
سرم کمی گیج میرفت اما برخاستم. کتم را از کنار جالباسی آورد و پرت کرد سمتم و بعد خودش رفت سمت جالباسی و خواست پیراهنش را بپوشد که نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. با آن تیشرت و شلوار ورزشی نیازی به پوشیدن پیراهن نداشت. او هم به همین نتیجه رسید و فقط سوئیچ ماشین را برداشت و گفت:
_تو ماشین منتظرم
تنم لرز خفیفی داشت و سرم گیج میرفت و هنوز پوست صورتم در اثر سیلی هومن میسوخت. نه دستمالی برداشتم و نه پنبهای. روسریام را سر کردم و بدون دیدن چهرهام در آینه، از خانه بیرون رفتم. در راه سکوت کرده بودیم. حالا او هم سکوت را ترجیح میداد. درمانگاه شبانهروزی نزدیک ما، خلوت بود. ساعت نزدیک یک شب بود و کسی در درمانگاه نبود. بی نوبت و معطلی وارد اتاق دکتر عمومی شدیم. خانم دکتر سن بالا بود. با دیدنم اخمی کرد و گفت:
_چی شده؟
هومن جواب داد:
_با سر رفته تو کابینت.
دکتر اخمی به هومن کرد و پرسید:
_جای دستای کابینت هم روی صورتش مونده!
هومن سکوت کرد و دکتر بینیام را نگاه کرد و دستمالی به دستم داد بعد فشارم را گرفت و گفت:
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
-شاے؟
+بالطَّبع!
-و ماذا عن السّڪر؟
+لا ، سأكتَفِے بضِحكتُك💙
-چاے میخورے؟
+البتہ!
-شیرین باشہ؟
+نہ ، بہ لبخندت اڪتفا میکنم🙃
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مثلاً بهش پیام بدے
جنابِ مخاطبِ گرامے!💙
این بار نہ بستہ اینترنتے تمام شده
و نہ شارژ اعتبارے
چیزے نیست
تنها دلمـآن برایتان تنگ شده..🙂
#عاشقونہ_طورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ڪنار ٺو♥
حالِ تہ دلم خوبہ
میدونے چے میگم کہ؟!
تہِ تہِ دلـم.. :)
#عاشقونہ_طورے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•شہادټامامهادي🖤🌿• - _ @ashganehzinbevn _.mp3
4.06M
#مداحے
هاديگرتویی
کسيگمنمیشود ..🥀🍃
ماراهمبہنورایمانتهدایٺکن :)
| |التماسدعآ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت155
_خونریزی بینیاش نشون میده که ضربهی بدی توی صورتش خورده.
بغض کردم و دکتر ادامه داد:
_فشارشم که پایینه .. به کابینت خونتون بگید که اینجوری این دختر رو نترسونه که هم بینیاش خونی بشه هم فشارش بیافته ...برایش یه سرم نوشتم ..بزنه بهتر میشه ...برید همین الان داروهاش رو بگیرید.
ازاتاق دکتر که بیرون آمدیم ،هومن جدی گفت :
_بشین همینجا الان میآم .
نشستم .حالا ازآنهمه عصبانیت فقط جدیتش مانده بود ولی برای من قلبی که ازشنیدن حرف های هومن ریش ریش شده بود.
با آنکه خوب میدانستم که حرفهایش تماما در اثر عصبانیت است و او را خوب میشناختم اما نمیدانم چرا یه طوری دلخور شده بودم که قصد کردم دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم و نزدم .
سِرُم به دستم وصل شد .حالم کمی بهتر شد. لرز تنم خوابید و چشمانم را با آرامش بیشتری روی هم بستم که صدای پاهایی آمد از صدای قدمهایش فهمیدم که اوست .
جلو آمد و لبهی تختی که دراز کشیده بودم ایستاد .
چشم باز نکردم که گفت :
_دیدی عواقب لجبازی با من چیه یا نه ؟
از اینهمه غرور که نمیگذاشت حس درون نگاهش بروز پیدا کند کلافه شدم .
چشم گشودم نگاهش کردم.نگاهش آنقدر آرام بود که باور کنم عصبی نیست اما اخمی کرد که نشان دهد هنوز او از من دلخور است تا من از او!
_نتیجه ی در افتادن با من اینه ...تازه من قسم خوردم پوستت رو میکنم ..ولی خب...
یه نفس عمیق کشید .سرم را از او برگرداندم .با آنکه پشیمان بود.نگران بود.دلواپسم بود ولی حتی ذرهای در کلماتش تغییری رخ نداد.
سرش را عمدا پایین آورد و با پوزخند گفت :
_الان چطوری عشقم ؟
لبانم را محکم روی هم فشردم و اشکی از آن کلمهای که هیچ بویی از عشق نداشت به چشمم آمد و زیر نگاه هومن از گوشهی چشمم سرازیر شد .
_این خوبه ...یعنی الان فهمیدی که کارت اشتباه بوده ...
آفرین دختر خوب ..میبخشمت.
همان موقع که سکوتی سخت روی لبانم خورده بود توی دلم قسم خوردم که کاری کنم که خودش به پایم بیافتد و التماس کند و تنها کاری که میتوانستم در مقابل همچین آدمی داشته باشم سکوت محض بود.
با آنکه سعی می کرد وانمود کند که پیروز معرکه است اما خوب حس میکردم که چقدر از سکوتم عذاب میکشد .
برای همین قصد کردم که سکوتم را نشکنم .
سِرمم تمام شد و برگشتم خانه .
ساعت دو و نیم شده بود.
خسته بودم و بیشتر ازخستگی قلبی داشتم که زیر فشار غروری که میخواستم خفه اش کنم له شده بود.
زودتر از هومن به اتاق رفتم و بالشتم رو برخلاف شبهای قبل روی زمین گذاشتم و پتویی برداشتم که آمد.
تا در اتاق را باز کرد و مرا دید،چند ثانیهای نگاهم کرد بعد در اتاق را بست و باز با لحنی جدی برای اجرای اوامرش گفت :
_بلندشو برو روی تخت بخواب .
مکثی کردم که داد زد:
_کری مگه؟
نشستم .قلبم میخواست ازفرمانش سر باز زند ولی عقلم نمیگذاشت .
مجبور شدم بروم .پشت به او دراز کشیدم .
تیشرت ورزشیاش را درآورد و انداخت جلوی چشمانم که چشمانم را محکم روی هم بستم و بیاختیار اشک ریختم .
شاید میخواست مرا بترساند و خوب هم توانسته بود.
_خب ...بدم نمیآد یه تنبیه اساسیت کنم تا یادت نره که هنوز یه عقدی بینمون هست ....میخوای عشقم ؟
با حرص دندانهایم را روی هم فشردم و او خندید .
دستش روی کمرم نشت که لرز کردم و او باز خندید :
_چرا میترسی ؟...از بس کوتاه اومدم از شوهرت میترسی... آره ؟
تمام تنم انگار سنگ شده بود.
عضلاتم در انقباض شدیدی بود که ادامه داد:
_نشنیدم التماست رو ..چیزی گفتی ؟
...باشه...پس امشب رسما همسرت میشم عشقم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت156
اشکانم تند و تند از چشمانم میبارید که محکم مرا سمت خودش کشید و نگاهش به صورتم افتاد .
فقط یک لحظه چشمانش را دیدم از ترس چشمانم را بستم .ندیدم چه حسی در نگاهش نشست ولی گفت :
_خب انگار همینقدر بسه ...انگارحسابی ادب شدی یا شایدم سکته رو زدی .
خندید .خنده اش هم فقط بوی حرص داشت .
شاید حتی حرص خودش را هم با این حرف ها درآورده بود.
سکوت حاکم شد و کم کم خوابید ولی من گریستم .تا نزدیکای نماز صبح و کمکم از شدت پف و سوزش شدید چشمانم به خواب رفتم و صبح با صدای مادر بیدار شدم که فریاد میزد :
_هومن...هومن....
هومن ازجا پرید .شاید ترسید که اتفاقی افتاده .
_با همان نیم تنهی برهنه سمت در اتاق رفت و در را گشود :
_بله .
_کجایی تو؟
_ای بابا این چه وضع اومدنه...زهره. صدای عصبی مادر بلندشد:
_چی شده ؟
_چی چی شده ؟
مادر فریاد کشید :
_سالن پر از دستمال خونیه ...نسیم کجاست ؟
هومن جلوی در اتاق ایستاده بود که مادر گفت :
_چه بلایی سر بچهام آوردی !
و بعد هومن را کنار زد و نگاهم کرد.
با آن چشمان پف کرده از اشک و آن بینی ورم کرده و صورتی که شاید ،شاید هنوز رد دستان هومن را در خود داشت ،
نشستم روی تخت و مادر جلو دوید .
_خدای من !...عزیزدلم چرا اینقدر گریه کردی !
_چشمات باز نمی شه !
سر برگرداند و فریاد زد :
_هومن چه غلطی کردی !
هومن پوزخند زد و دستی به موهایش کشید :
_توهم زدید اول صبح ها...چکارکردم ...
مادر باز فریاد زد :
_حرف مفت نزن ..نسیم گریه کرده ...نگاه کن چشماشو ..اون دستمال و پنبه ی خونی چی بود روی کاناپه !
_هیچی بابا خون دماغ شده بود.
هومن داشت با دو دست به موهایش چنگ می زد که مادر عصبی گفت :
_مطمئنی خون دماغ بود فقط ...نکنه بلایی سرش آوردی .
دستان هومن روی سرش خشک شد.
و من سرم را پایین انداختم و مادر فریاد محکمی کشید :
_هومن!باتوام .
_نه بابا شما هم ..چه بلایی سرش بیارم !
_پس چرا حرف نمی زنه...چرا بغض کرده !تهدیدش کردی به من نگه !
چشمان هومن از تعجب کاملا باز شد :
_چه مزخرفاتی ...ولم کنید بابا شما هم ...
مادر دستی به صورتم کشید و با نگرانی مادرانهای توی صورتم خیره شد :
_چی شده نسیم جان؟تو بگو دخترم ...هومن اذیتت کرده ؟
نمی خوام تورو اینطوری ببینم یه چیزی بگو.
بغض کرده فقط نگاهش کردم که هومن فریاد زد :
_لال شدی چرا ...
مادر عصبی فریاد زد:
_تو برو عقب ببینم .
هومن با پوزخند عقب رفت و در حالیکه تیشرتش را میپوشید گفت :
_خنده داره واقعا .
اول میگید محرمید ،بعد میگید زن و شوهرید بعد کلهی سحر میآید بالا سرمون میگید چی شده ؟...نترسید بابا من عرضه ی این کارو ندارم که اگه داشتم تا الان یه بچه بغلتون بود.
مادر حرصی فریاد زد :
_دهنتو ببند هومن ...چه بلایی سرش آوردی که حتی جرات نمی کنه حرفش رو بزنه .
هومن با یه دست به کمر مقابلم ایستاد و زل زد به من :
_خب بگو...بگو دیشب کجا بودی که یه سیلی نوش جان کردی .
مادر سر برگرداند سمت هومن :
_واسه چی زدیش ؟
_اگه شما بودید یکی میزدید توی گوشش تا کلهشق بازی درنیاره و بشینه سر جاش .
مادر باز نگاهم کرد و کلافه از حرفهای هومن و سئوالاتی که هنوز به جواب نرسیده بود گفت :
_نمیگی چی شده نسیم جان ؟
و نگفتم و سکوتم را همچنان نگه داشته ،خیرهاش شدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝