eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت خیر چیست؟ نباید ازش غفلت کرد❗️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت294 نشست و دستانم را کشید و مرا هم روی تخت نشاند . نگاهم به رو به رو بود و نگاه او به من . بوسه ای روی موهایم زد و گفت : _ شام نخوردی ، مادر گفت ؛ منم شام نخوردم ... بریم بیرون شام بخوریم ؟ یعنی واقعا این هومن بود؟ منت کشی کرد و حالا مرا دعوت به شام می کرد؟سرم برگشت سمتش تا جدیت حرفش را در نگاهش ببینم که نگذاشت و سرم را محکم به سینه اش چسباند . ضربان نامرتب قلبش برای من بود ؟! حتی دلم نمی خواست باز باور کنم و بعد تمام باورهایم خواب و خیال باشد .اما او داشت مرا از مرز باور هم رد میکرد. همانطور که سرم را به سینه اش چسیبانده بود ، چانه اش را روی سرم گذاشت و گفت : _ اینکارو با من نکن نسیم ... من خودم با خودم درگیری دارم ... تو با این سکوتت مایه ی عذابم نشو ... مجبورم... مجبور هستم ... بذار از ثانیه هایی که کنار همیم لذت ببریم ...باشه ؟ مرا از آغوشش دور کرد و گفت : _حاضر شو ... میریم شام بیرون . و رفت . من ماندم و تردید و گرمای آغوشی که هنوز روی تنم باقیمانده بود. حاضرشدم . نمی خواستم قهر بمانم . سکوتم بیشتر از آنکه برای او عذاب باشد باشه برای خودم بود. همراهش رفتم . برخلاف انتظارم پیاده رفتیم به یکی از رستوران هایی که نزدیک خانه بود. از همان جلوی در ، دستم را گرفت .آهسته قدم بر میداشت .انگار که قصدش رفتن به رستوران نبود . شاید دلش پیاده روی میخواست . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت295 به رستوران رسیدیم . محیط آرامی داشت با موسیقی زنده. پشت یکی از میزهای خالی نشستیم و او نگاهی به مِنوی روی میز انداخت : - چی میخوری ؟ - هر چی تو میخوای . سکوتم شکسته شد و نگاهش چند ثانیه ای روی صورتم ماند. دستانش را درهم قلاب کرد و روی مِنو گذاشت .خیره ام شد و گفت : _اگه میگم دیوونه ای ناراحت نشو ...واقعا دیوونه ای . دلخور شدم باز ، که فوری دستانم را دو دستی گرفت و گفت : _آخه واسه چی عاشق من شدی ؟ عاشق یه روانی یه عقده ای ... یه آدم عصبی مزخرف که حتی نمیتونه جلوی عصبانیت خودشو بگیره .....یه زبون تلخ کنایه زن ... چرا ؟! شنیدن این کلمات از دهان هومن عجیب بود . آنقدر عجیب بود که باز دریچه های قلبم باز شود و احساسم بر زبانم جاری . - همون وقتی عاشقت شدم که دقیقا همین شکلی که گفتی بودی ....عشق سئوال نمی کنه ...جواب هم نمیخواد. عشق دنبال منطق و دلیل عقلی نیست .... هست ؟! سینه اش را پر از نفسی کرد و دستانم را رها . تکیه زد به پشتی صندلیش و از نگاهم فرار کرد. چند ثانیه ای سکوت و بعد گفت : _ انتخاب کن . - گفتم که هر چی تو میخوای . سری از تاسف تکون داد و عصبی گفت : _ تو به من چکار داری آخه ؟ شاید من بخوام زهرمار بخورم ، تو هم میخوای ؟ فقط نگاهش کردم که دستی به صورتش کشید . کلافه بود و کمی عصبي . از پشت میز برخاست و گفت : _ میرم دستامو بشورم ، واسه هر دومون سفارش بده . و رفت . آنقدر یه دست شستن ساده را طول داد که مجبور شدم سفارش بدهم . نمی دانستم چی سفارش بدهم .اما وقتی به مِنو نگاه کردم، سینی مخصوص رستوران که ترکیبی از چند نوع کباب بود، به نظرم عالی آمد . همان یک پرس را سفارش دادم که آمد. نشست پشت میز و دستانش را با دستمال کاغذی خشک کرد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون منور به انوار الطاف الهی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لبخند مهمان لب شما و آرامش سایه ی زندگی شما 🌿❤️🌿❤️🌿❤️
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت296 نپرسید چی سفارش دادم .دستمال مچاله شده ی دستش را گوشه ی میز گذاشت و زل زد به من .من هم نگاهش کردم .چیزی در روشنایی نگاهش بود که دلم را میلرزاند. غمی که گرچه پنهانش میکرد ولی آشکار بود. غذا که رسید ، نگاهمان بالاجبار رفت سمت غذا . چند دقیقه ای سکوت لازم شد .تازه آن موقع بود که متوجه شدم چقدر گرسنه هستم .آن دیس مسی بزرگ با آن دورچین زیبا از کلم بنفش و پیار حلقه شده و جعفری ساتوری شده و نارنج ، با کباب برگ و جوجه و کباب ترش و کوبیده خیلی هوس برانگیز بود. دو سه قاشقی که خوردیم هومن گفت : - غذاش چطوره ؟ - عالی . - پس واسه چی کباب نمیذاری ! - برداشتم ... داشتم تکه کباب ترشم را نشانش میدادم که یه تکه جوجه و کوبیده روی برنجم گذاشت . از این حرکتش متعجب شدم . تا آنشب او را اینطوری ندیده بودم . غمگین بود. ناراحتی اش در چهره اش ظاهر شده بود اما یه آرامشی در رفتارش بود که دوست داشتم و توجهی که داشت ضربان قلبم را تند میکرد. پشت حقیقت مبهم و مه آلود آن شناسنامه و اسم نگین و شرکتی که زده بود، چه بود که نه می گفت و نه ، غم از نگاهش پر میکشید . کلافه بود و عصبی اما بخاطر من سعی در آرامش داشت . شام که خوردیم ، باید تا خانه پیاده می رفتیم. شانه به شانه اش راه افتادم که سیگاری روشن کرد . دلم نمی خواست سیگار بکشد . - اینقدر سيگار نکش ... ریه هات رو نابود کردی . ایستاد. دود سیگارش را خلاف جهتی که ایستاده بودم رها کرد و پرسید : _ سرطان ریه میگیرم از دستم خلاص میشی ....واسه تو ، این بهتره . حرصی شدم و عصبی . سیگارش را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم : _تو چرا بمیری؟ خودم سرطان می گیرم و میمیرم تا از دستت خلاص بشم. بعد چرخیدم و پُک عمیقی به سیگار زدم . قابل گفتن نبود که بعد از آن سرمایی که خورده بودم و ریه هایم حساس شده بود ، همان پُک عمیق چه بلایی سرم آورد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 چند نكته از مرحوم رجبعلي خياط رحمه الله عليه💠 🎐 نكته ۱: اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود. 🎐 نكته ۲: تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه». 🎐 نكته ۳: سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد. 🎐 نكته ۴: دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد. 🎐 نكته ۵: كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم. 🎐 نكته ۶: اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد. 🎐 نكته ۷: اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود. 🎐 نكته ۸: اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد. 🎐 نكته ۹: هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت297 احساس خفگی کردم .سیگارش از لای انگشتان دستم افتاد و درحالیکه دو دستی گلویم را چسبیده بودم، دو زانو روی زمین افتادم .صدای خس خس سینه ام بلند شد ، نفسم جایی وسط گلویم گیر کرده بود که هومن خم شد و چند ضربه ی آرام به پشتم زد : _سرفه کن ...سرفه کن دیوانه. با کمک ضربه های او توانستم سرفه کنم اما حالا سرفه ام قطع نمیشد .آنقدر سرفه کردم و سرفه کردم که تمام غذایی که خورده بودم را بالا آوردم .خم شده بودم لبه ی جوی آب و در همان حال که محتویات معده ام زهرمار میشد ، از کنایه های عصبی هومن ، بوی عشق را استشمام می کردم : _دیوونه ای میگم نگو نه ... آخه تو میتونی سیگار بکشی ؟ ...الان خوبی ؟ زنده ای ؟ می خوای بریم درمونگاه ؟ میتونی نفس بکشی ؟ کاش نفسم قطع می شد. آنوقت تمام احساسش به ظهور می رسید . چشمانم را لحظه ای بستم و فقط به حرف هایش گوش دادم . - حالت خوبه ؟ نسیم ...باتوام ؟ باز لال شد. چشم باز کردم .کنارم روی پنجه های پا نشسته بود. با صدایی دو رگه و خفه از شدت سرفه های پی درپی گفتم : _خوبم . - صداشو ببین ...می خواستی خودکشی کنی دیگه ...مگه مجبور ی آخه دیوانه ! همراه با یک نفس عمیق که به عمق نرسید و نیمه ماند به زحمت گفتم : _تو ..هم ...سیگار ...نکش ...واست ... خوب نیست . دوباره سعی کردم یک نفس عمیق بکشم که نشد و او داشت این تلاش بی فرجام را نظاره می کرد که یکدفعه سرم را توی سینه اش گرفت : - تو دیوونه ترین دیوونه ای هستی که دیوونتم. چقدر جمله اش قشنگ بود ! این ها همه از هومن بعید بود. نباید رام میشدم ، نمیخواستم باز بهش اعتماد کنم ولی نمی شد . آنشب واقعا انگار یکی دیگر بود. غرورش کجا بود که جلوی احساسش را بگیرد یا حتی خودخواهی اش . نبود ، هومن آنشب هومن همیشگی نیست . هومنی که آنشب دیدم ، شخصیت واقعی و درونی اش بود که همیشه پشت نقاب غرورش مخفی اش می کرد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند که روز تازه را شروع کنی به نوری، عطر چای و صدای گنجشکی و یا آوازی زیبا و دلنشین هر چه هست زندگی زیباست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹
زمین بهـ🍃ـار را بهانہ مي‌ڪنـد، و زنده مي‌شود.و من براے زندگے تـ🌺ـو را بهـانہ مۍ‌ڪنـم... 🧡... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت298 براه افتادیم .اما با گام هایی آهسته تر از قبل . هنوز نفسم سنگین بود و حس خفگی همراهم . به خانه که رسیدیم اول سراغ اسپری هایم رفتم . دو تا را با هم زدم تا توانستم نفسی بگیرم . چشمانم را از این نفس بلند بستم و درحالیکه اسپری را میان دستم می فشردم خدا را برای این نفس عمیق شکر کردم . در اتاقم را باز کرد و همان کنار چهارچوب در به تماشایم ایستاد : _خوبی ؟ سرم را تکان دادم و او جلوتر آمد .خم شد و اسپری را از دستم گرفت و گفت : _بریم اتاق من . - نه . اخم کرد : _نه نداریم ، چند شبه نخوابیدم . - حالم خوب نیست نباید فعلا دراز بکشم ، برو بخواب . - باشه ، تو فقط پیشم باش . ماتم برد .خواستم بگویم برای تو چه فرقی داره که دستم را کشید و با خودش برد. من کنارش، روی تخت نشستم و او دراز کشید .چشمانش را بسته بود که آهسته زمزمه کرد : _نوازشم کن نسیم . این جمله از همه ی جملات قبلی اش عجیب تر بود. - موهامو نوازش کن تا بخوابم ... اونقدر مشغله دارم که نمی تونم بخوابم . اطاعت کردم .نیم خیز شدم و آرام پنجه هایم را در میان موهای قهوه ایش فرو بردم . باحرکت آهسته ی دستم ، موهایش را مثل خرمنی زیر دست باد، به حرکت وا میداشتم . این مرد مرموز آنشب از همه ی شب های پیش ، مرموزتر شده بود. نوازشش کردم ، آنقدر که خوابید . واقعا خوابید . دراز کشیدم از فاصله ی صفر به صورتش خیره شدم . چهره اش در خواب ، در پوششی از آرامش ، آنقدر زبیا بود که مرا محو تمایش کند . با سرانگشتانم آهسته گونه اش را نوازش کردم . ابروان پر مشکی اش را دست کشیدم . چانه ی کشیده اش را نوازش کردم و تازه فهمیدم او هرطوری که میبود ، باز من دوستش داشتم .سرم را جلو بردم و آهسته لب های خوش فرم و باریکش را بوسیدم که هوشیار شد و دستش را روی شانه ام انداخت و مرا نزدیک تر به سینه اش کشید. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نفهمیدم که کی در آغوشش خواب پلک چشمانم را بست . غرق خواب بودم که چیزی روی گونه‌ام نشست و صدایی زمزمه‌ وار توی گوشم شنیده شد : _دلم برات تنگ می‌شه موش کوچولو . طولی نکشید که گوش‌هایم دستور تحلیل آن جمله را به مغزم دادند. چرا دلتنگی؟! دلتنگی فقط در صورتی امکان داشت که جدایی صورت می‌گرفت ! اما خودش که می‌گفت تا نود و نه سال مدت صیغه ی موقتمان است و جدایی در کار نیست ! این سوال در ذهنم بود که هوشیار شدم. صبح شده بود و جای هومن کنار دستم خالی . صورتم را شستم و از پله‌ها پایین آمدم . هومن تنها پشت میز صبحانه بود . کنار میز رسیدم و با تعجب به او نگاه کردم . عادت نداشت میز صبحانه را بچیند . اگر میز چیده شده بود ، صبحانه می‌خورد وگرنه گرسنگی را ترجیح می‌داد ! _سلام ..نمیشینی ...؟ نشستم .قوری شیشه‌ای کوچکی را از چای یکسره کرده بود ، با آن برایم در لیوان خالی روی میز ، چایی ریخت . دست دراز کردم و لقمه‌ای گرفتم ، اما نمی‌دانم چرا در عوض آنهمه توجهی که از شب قبل نسبت به من داشت تصمیم گرفتم لقمه ای که گرفته بودم را به او هدیه کنم ! لقمه را به سمتش گرفتم : _هومن. سرش بالا آمد و نگاهش به لقمه‌ای افتاد که به او تعارف می‌کردم. لبخندی زد و لقمه را گرفت : _ ممنون. عادت به تشکر هم نداشت . چقدر رفتارش تغییر کرده بود ! اینهمه تغییر ، اثر چه بود ؟! نگاهش کردم ...با آرامش لقمه را جوید که لقمه‌ی دیگری گرفتم و گفتم : _هومن. اینبار خندید : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام روزتون بخیر ❤️🌸❤️🌸❤️ یک دسته گل زیبا تقدیم نگاه پر محبت شما ❄️🌸❄️🌸❄️🌸 امروز را با نام تو آغاز میکنم ای مهربان خدای من. پر امید.... با دستانی که سویت گشوده ام.... من امروزم را به زیباترین رنگ های زندگی، رنگ میزنم.... به سبزی امید به قرمزی عشق به آبی آرامش بسم الله الرحمن الرحیم یا علی ❤️ ☘🌿☘🌿☘🌿
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت_300 _ بازم ؟ و جوابم لبخند ساده‌ای شد . اما ایندفعه وقتی لقمه را گرفت ، سرخم کرد و نوک انگشتان دستم را بوسید و لبخند روی لبم را با این کارش ، ربود. سدی که مانع بروز اینهمه احساس می‌شد کجا بود ؟! عامل شکست این سد پر غرور چه بود ؟! من بودم ؟ یا عشق ؟! لقمه را جوید و تکه‌ای گردو سمتم گرفت : _چرا پس خودت هیچی نمی‌خوری ! گردو را گرفتم که از پشت میز برخاست . پنجشنبه بود و کلاس نداشت .تا برخاست پرسیدم : _ کجا ؟ _ واسه مراسم سالگرد بابا ، مادر کلی خرید داره میرم تدارکات ختم رو آماده کنم . _ باهات بیام ؟ _ نه...هوا پر از دوده و آلوده ..تو هم شانس آوردی که همون دیشب خفه نشدی ...بمون خونه تا برگردم . رفت سمت در که یکدفعه صدا زدم : _هومن . ایستاد. میز را دور زدم و سمتش رفتم . رو به رویش ایستادم و نگاهش کردم. باز با یه نیرویی خاص داشتم جذبش می‌شدم . دکمه‌ی بالای پالتویش را بستم و گفتم : _ سرما نخوری ...سیگارم نکش ...جان من. فقط نگاهم کرد.نگاهی خاص‌تر از همیشه و رفت. رفتنش انگار دلواپسم می‌کرد. چند لقمه‌ای صبحانه خوردم و سفره را رها کردم تا مادر هم بیدار شود. در عوض با دلواپسی که رهایم نمی‌کرد سراغ فریبا رفتم و به او زنگ زدم . حتی فریبا هم از شنیدن حرف‌هایم شوکه شد ! تک‌تک رفتارهای آن دو روز را برایش شرح دادم که گفت : _ نسیم ! عاشقت شده ...به جان خودم دوستت داره . _ می‌ترسم فریبا .... _ ای دیوونه از چی می‌ترسی دیگه ؟ زن عقدیش رو ول کرده ، توی صیغه‌ای رو چسبیده ....دیگه چی می‌خوای. _ اصلا همون عقد منو می‌ترسونه ، دلیلش واسه عقد چی بوده ؟....اینکه امروز صبح توی گوشم گفت ؛ دلش واسم تنگ می‌شه یعنی چی ؟! فریبا همراه با نفسی بلند گفت : _ نکنه بذاره و با نگین بره ! _کجا بره آخه ؟ _ای احمق ...خارج دیگه ...سوئد... یا هر کشور دیگه . آه از نهادم برخاست : _ نگو فریبا تو رو خدا دلم رو نلرزون. _ به جای اینکه بشینی کاسه‌ی چه کنم چه کنم دست بگیری حالا که عاشقت شده ، دست بجنبون بهش محبت کن شاید موند ...اصلا ..اصلا یه چیز دیگه ...به جان خودم ..راه حلش همینه... ما یکی از فامیلامون می‌خواستن از هم جدا بشند وقتی فهمیدند پای یه بچه در میونه منصرف شدند. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی امشب هر چی خوبیه و خوشبختیه ⭐️خدای مهربون براتون رقم بزنه 🌸کلبه‌هاتون از محبت گرم ⭐️و آرامش مهمون همیشگی خونه‌هاتون باشه 🌷شبتون معطر به عطر گل🌷
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت301 حرف های فریبا مصادف شده بود با روز پنجم . روزی که آغاز خوردن اولین قرص از بسته‌ی جدید آن ماه بود. آیا این اتفاقی بود که دقیقا در همان روز ، آن حرف ها را شنیدم تا شک کنم ؟آیا اتفاقی بود که دقیقا حول و حوش همان حوالی رفتار هومن عوض شد و من مصمم شدم که نگذارم دل تنگی که گفته بود اتفاق بیافتد؟ آیا همه‌ی این‌ها اتفاقی بود؟ جنجالی در وجودم بود. مردد بودم تا شب . وقتی که هومن برگشت و چیزی در دستش بود که باز مرا عافلگیر کرد. در آشپزخانه بودم که مادر هین بلندی کشید و من بخاطر هین تعجب مادر جلو رفتم و رد نگاه مادر را گرفتم . هومن از راه رسیده بود ، پالتویش را درآورد و شاخه گل سرخی که در دستش بود را با یک لبخند تقدیم من کرد ! عقلم هنگ کرد ! نگاهم روی برگ های قرمز گل بود که صدای مادر راشنیدم : _ نسیم ..واسه تو گرفته !...چرا نمی‌گیری پس ؟! دست دراز کردم تا شاخه گل را بگیرم که او مرا گرفت ! جلوی نگاه مادر در دایره ی تنگ دستانش فشاری به بازوهایم داد که عقل هنگ کرده‌ام را از سرم پراند و آهسته کنار گوش چپم گفت : _شنیدم که روانشناس‌ها می‌گن ، زیبایی ، اندام ، اخلاق یه نفر اگه بیشتر از چهار ماه برای یک نفر جذابیت داشته باشه، نشانه‌ی عاشقیه . لبانم از تعجب از هم فاصله گرفت . اعترافی به این زیبایی نشنیده بودم که در کلماتش ، دوستت دارم یا عاشقت هستم نباشد ، ولی اعترافی صادقانه به عاشقی باشد ! اشک داشت توی چشمانم ولوله می‌کرد که زیر گوشم باز گفت : _منو واسه اون شبی که کتک زدم می‌بخشی ؟ جمله‌ی اولش از ذهنم پرید .همین جمله‌ی دوم کلی زمان می‌برد تا هضمش کنم ! زیرلب زمزمه کردم : _ هومن ! و او برای بار سوم غافلگیرم کرد و توی گوشم پرحرارت گفت : _جان. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام روز چهارشنبه شما بخیر 🍁 باز هم یک روز دیگر از پاییز زیبا🍁 به روی شما لبخند زده است 🍁 در این روزهای اواخر پاییز برای شما آرزوی سلامتی خوشبختی آرامش محبت همراه عشقی الهی را دارم 🍁 روزتون بخیر دوستان🍁
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت302 حس کردم صدای گریه ام مثل بمبی صدا کرد ! دستانم را دور گردنش حلقه زدم و درحالیکه می‌گریستم و ذوقم را اینگونه بروز می‌دادم ، بلند و بی‌پروا از حضور مادر می‌گفتم : _خیلی دوستت دارم ...خیلی ... دستانش دور کمرم حلقه شد و مرا بالا کشید . مادر را دیدم که حتی او هم از ذوق گریه کرد و آنشب دومین شبی بود که غافلگیر شدم . وقتی از آغوشش جدا شدم ،گیج و منگ بودم ! شاخه گل در دستم بود و صورتم خیس ! هومن نشست پشت میز ناهارخوری و مادر با خوشحالی گفت : _ چایی نسیم ... چایی. سه لیوان چایی ریختم و به سالن برگشتم . سینی را روی میز گذاشتم و هر سه دور همان میز ناهارخوری جمع شدیم . هومن از تدارک مراسم ختم سالگرد پدر می‌گفت و من فقط با عشق نگاهش می‌کردم . گاهی به او و گاهی به شاخه گلی که در دستم بود و داشت ذره ذره تردیدم را از بین می‌برد. آخر شب بود که بدون هیچ تردیدی بسته‌ی قرص‌هایم را کامل درون سطل آشغال ریختم ! باداباد...! هر چه میشد . می خواستم اتفاق بیافتد ، شاید همان اتفاق معجزه‌ای دیگر میشد . چند روز بعد ، سالگرد پدر بود. مراسم به خوبی به پایان رسید اما باز تلفن‌های مشکوک هومن شروع شده بود ! اینبار اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم مفهوم صحبت‌هایش را بفهمم . مقابل من و مادر حرف می‌زد اما کاملا انگلیسی ! حتی یک کلمه هم نفهمیدم ! تلفن را که قطع کرد ، مادر پرسید : _ این چه تماسی بود ؟! _ از یه شرکت سوئدی با توجه به سوابقم که در دانشگاه‌های سوئد بایگانی بوده بهم پیشنهاد کار شده . مادر اخم کرد: _ خب . _ هیچی دیگه همین . _ تو چی گفتی بهشون ؟! _ دیدید که قطع کردم . مادر نفس بلندی کشید ولی من دلشوره گرفتم ! آخر شب وقتی که راهکار خوابیدن هومن را می‌دانستم ، بالای سرش بیدار نشستم و آنقد موهایش را آرام و با عشق نوازش کردم که خوابید و من سراغ کیفش رفتم . این بار اما ...! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت303 دو برگه ی امضا شده ! شاید علت همه چیز بود. علت تغییر رفتارش ، علت آرامشش . یکی دو برگه کاملا انگلیسی که هومن امضا کرده بود.با آنکه مفهوم آنرا نمیدانستم اما همان تک امضا مرا ترساند . با گوشیم از دو صفحه عکس گرفتم . و باز به رختخواب برگشتم . دلم می‌خواست در اولین فرصت ،متن عکسی که گرفته بودم را ترجمه کنم . اما سه روز بعد ،اتفاق دیگری افتاد که این تصمیم مرا به تعویق انداخت . اول صبح بود و آنروز کلاس نداشتم که فریبا زنگ زد . از او این کارها بعید بود ! اصرار روی اصرار که برای خرید عیدش همراهش بروم . نمی‌خواستم قبول کنم که هومن گفت : _ برو دیگه . حتی او هم متوجه‌ی موضوع صحبت ما شد و شاید بخاطر هومن بود که قبول کردم . همراه فریبا شدم و تا نزدیک‌های عصر در خیابان‌های ونک گشتیم و گشتیم تا خانم روی هر مانتویی یک عیب گذاشت و من کلافه و خسته نالیدم : _آخه تو که نمی‌خوای چیزی بخری واسه چی منو الاف خودت کردی ؟ آخر سر هم این هومن بود که مرا از دست فریبا نجات داد. به موبایلم زنگ زد و پرسید: _ سلام کجایی ؟ _ توخیابان ها دنبال یه مانتو . _ ای بابا ول کن اون دوستت رو ...از صبح تاحالا هیچی نخریده ! _ نه بابا فقط وقت منو گرفته . _ دارم می‌آم دنبالت . _ باشه . گوشی را که قطع کردم گفتم : _ هومن بود داره می‌آد دنبالم . فریبا هم گفت : _ خب خدا رو شکر . _ خدا رو شکر !! _ آره دیگه تو نمی‌ذاری من خرید کنم تو بری من راحت خریدم رو می‌کنم . _ من به تو چکار دارم ،اگه من مزاحمت بودم واسه چی گفتی بیام ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند که روز تازه را شروع کنی به نوری، عطر چای و صدای گنجشکی و یا آوازی زیبا و دلنشین هر چه هست زندگی زیباست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت304 _ فقط محض اینکه تنها نباشم . هومن آمد و مرا از دست فریبا نجات داد. ساکت بود و قصد حرف زدن نداشت ! به خانه که رسیدیم ،وقتی ماشین را داخل پارکینگ می‌برد، دست بردم سمت دستگیره‌ی در تا پیاده شوم که گفت : _صبر کن با هم بریم . صبر کردم ! ماشین را که پارک کرد، همراهم شد . در خانه را که باز کرد ، سکوت محض خانه شکم را برانگیخت که یکدفعه صدای جیغ و هورای همه بلند شد و مادر با برف شادی جلوی رویم ظاهر ! خشکم زد و هنوز مانده بودم چه خبر شده که چشمم بادکنک ها را دید و کیک تولد مبارک روی میز را ! برگشتم سمت هومن و با لبخندی که انگار داشت عضلات صورتم را می‌کشید گفتم : _ تولد منه ! _ آره دیگه . ذوق زده کف دو دستم را به هم زدم و نگاهم سمت مهمانان رفت .همه را دعوت کرده بود. آقاجان و خانم جان ،عمه پری و مهتاب .حتی سیما و بهنام . چرا ؟! مادر با خنده گفت : _ ببخشید بچه ام غافلگیر شده ،الان میاد خدمتتون . بعد فوری بازویم را گرفت و کشید سمت پله ها . _ نسیم برو لباستو عوض کن . دست مادر را محکم گرفتم و پرسیدم : _ این پیشنهاد کی بود ؟ مادر با لبخند جواب داد: _ هومن. لبانم را روی هم فشردم و ذوقم را پشت یک لبخند مخفی کردم . به اتاقم رفتم و لباس عوض کردم . یک سارافون و کت پوشیدم و برگشتم . مادر با لبخند نگاهم می‌کرد و هومن پایین پله ها آمد و دستش را سمتم دراز کرد. شاید بخاطر نگاه های خیره عمه مهتاب بود یا شاید هم بخاطر نگاه مستمر بهنام ! در مقابل نگاه همه همراهم شد تا مبل سه نفره ای که برای من خالی کرده بودند. هومن کنارم نشست و بلند گفت : _حالا همه باهم . و یکدفعه همه با هم شروع به خواندن کردند : _تَ ... وَ ...لُ ...دِت ...مُ...با...رک .. نگاهم روی شمع روشن کیک بود و ذوق داشت توی چشمام اشک می شد ! هومن دیگر هومن قبل نبود ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت305 هومن عکس می گرفت و من در تمام لحظات داشتم به آن لبخند روی لبش فکر می کردم ! به نادرترین عکس‌العملی که در آن یکسال و نیم از او دیده بودم ! آخر شب با رفتن مهمان‌ها، من ماندم و کادوهایی که باز شده بود. یک ادکلن گرانقیمت زنانه که عمه مهتاب با کلی تعریف از مارک و برندش و تبلیغات شرکتش به من هدیه کرد. مادر یک کارت هدیه داد که هنوز مبلغش را نمی‌دانستم . هومن یک نیم ست طلا که شامل یک زنجیر و پلاک و گوشواره بود. شاید آن ماه تنها، فقط پلاکی برای آویز شدن نبود ! دلم می‌خواست اینگونه تعبیر کنم که هومن با آن نیم ست به شکل ماه ، به من می‌گوید : _ تو ماه منی ! خانم جان و آقاجان باهم یک ربع سکه دادند و عمه پری یه شال گرانقدر مجلسی که چندان به دلم ننشست . بهنام و سیما هم یک بلوز مجلسی زنانه که از رنگ سبز چمنی‌اش اصلا خوشم نیامد. اما از بین همه‌ی کادوها ،نگاه من روی همان جعبه‌ی نیمه باز نیم ست نشسته بود که هومن و مادر از بدرقه‌ی مهمان ها برگشتند. دستم را دراز کردم زنجیر نازک و ظریف نیم ست را برداشتم . پلاک ماه مانندش را داخل آن انداختم و جلوی صورتم بالا آوردم که هومن گفت : _ بده بندازم گردنت . فوری شالم را درآوردم و پشتم را به او کردم . روی مبل نشست و زنجیر را دور گردنم آویخت . دست برد سمت گوشواره‌ها و من فوری گوشواره‌های ساده‌ی سوزنیم را از گوشم بیرون کشیدم و او با دقت گوشواره را آویز گوشم کرد. چرخیدم سمت مادر که مقابلمان ایستاده بود و گفتم : _ چطوره ؟ مادر لبخند پهنی زد : _ ماه شدی عزیزم درست شبیه همون ماه گردنت. حتی مادر هم مفهوم پلاک را فهمید ! مادر رفت سمت آشپزخانه که سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم : _ هومن ...دلم شور می‌زنه . _ چرا ؟! _ تو چرا یکدفعه اینقدر عوض شدی ؟! می‌ترسم بخوای منو بذاری و بری . انتظار داشتم انکار کند یا لااقل جوابی در توضیح یا توجیح حرفم بزند ولی سکوت کرد ! همین سکوتش باعث شد شکم به یقین تبدیل شود. نگاهش کردم ...نگاهش روی کادوها بود و لبخند روی لبش پر کشیده و اخمی کمرنگ توی صورتش ظاهر شده بود که گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
میدونم‌‌ڪہ‌محرم‌و‌صفر‌تموم‌شـ‌د ولـے‌دلتنگۍ‌ما‌نہ،تمومے‌ندارهـ'! پس‌بیایـد‌همگے‌باهم‌بگیـم: ۞•بِأَبِي أَنْتَ‏ وَ أُمِّي ‹یاحُسِيْن‌›‌🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝