رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت_300
_ بازم ؟
و جوابم لبخند سادهای شد .
اما ایندفعه وقتی لقمه را گرفت ، سرخم کرد و نوک انگشتان دستم را بوسید و لبخند روی لبم را با این کارش ، ربود. سدی که مانع بروز اینهمه احساس میشد کجا بود ؟! عامل شکست این سد پر غرور چه بود ؟! من بودم ؟ یا عشق ؟!
لقمه را جوید و تکهای گردو سمتم گرفت :
_چرا پس خودت هیچی نمیخوری !
گردو را گرفتم که از پشت میز برخاست .
پنجشنبه بود و کلاس نداشت .تا برخاست پرسیدم :
_ کجا ؟
_ واسه مراسم سالگرد بابا ، مادر کلی خرید داره میرم تدارکات ختم رو آماده کنم .
_ باهات بیام ؟
_ نه...هوا پر از دوده و آلوده ..تو هم شانس آوردی که همون دیشب خفه نشدی ...بمون خونه تا برگردم .
رفت سمت در که یکدفعه صدا زدم :
_هومن .
ایستاد. میز را دور زدم و سمتش رفتم . رو به رویش ایستادم و نگاهش کردم.
باز با یه نیرویی خاص داشتم جذبش میشدم . دکمهی بالای پالتویش را بستم و گفتم :
_ سرما نخوری ...سیگارم نکش ...جان من.
فقط نگاهم کرد.نگاهی خاصتر از همیشه و رفت. رفتنش انگار دلواپسم میکرد.
چند لقمهای صبحانه خوردم و سفره را رها کردم تا مادر هم بیدار شود.
در عوض با دلواپسی که رهایم نمیکرد سراغ فریبا رفتم و به او زنگ زدم .
حتی فریبا هم از شنیدن حرفهایم شوکه شد !
تکتک رفتارهای آن دو روز را برایش شرح دادم که گفت :
_ نسیم ! عاشقت شده ...به جان خودم دوستت داره .
_ میترسم فریبا ....
_ ای دیوونه از چی میترسی دیگه ؟
زن عقدیش رو ول کرده ، توی صیغهای رو چسبیده ....دیگه چی میخوای.
_ اصلا همون عقد منو میترسونه ، دلیلش واسه عقد چی بوده ؟....اینکه امروز صبح توی گوشم گفت ؛ دلش واسم تنگ میشه یعنی چی ؟!
فریبا همراه با نفسی بلند گفت :
_ نکنه بذاره و با نگین بره !
_کجا بره آخه ؟
_ای احمق ...خارج دیگه ...سوئد...
یا هر کشور دیگه .
آه از نهادم برخاست :
_ نگو فریبا تو رو خدا دلم رو نلرزون.
_ به جای اینکه بشینی کاسهی چه کنم چه کنم دست بگیری حالا که عاشقت شده ، دست بجنبون بهش محبت کن شاید موند ...اصلا ..اصلا یه چیز دیگه ...به جان خودم ..راه حلش همینه...
ما یکی از فامیلامون میخواستن از هم جدا بشند وقتی فهمیدند پای یه بچه در میونه منصرف شدند.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی امشب هر چی خوبیه و خوشبختیه
⭐️خدای مهربون براتون رقم بزنه
🌸کلبههاتون از محبت گرم
⭐️و آرامش مهمون همیشگی خونههاتون باشه
🌷شبتون معطر به عطر گل🌷
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت301
حرف های فریبا مصادف شده بود با روز پنجم .
روزی که آغاز خوردن اولین قرص از بستهی جدید آن ماه بود.
آیا این اتفاقی بود که دقیقا در همان روز ، آن حرف ها را شنیدم تا شک کنم ؟آیا اتفاقی بود که دقیقا حول و حوش همان حوالی رفتار هومن عوض شد و من مصمم شدم که نگذارم دل تنگی که گفته بود اتفاق بیافتد؟ آیا همهی اینها اتفاقی بود؟
جنجالی در وجودم بود. مردد بودم تا شب . وقتی که هومن برگشت و چیزی در دستش بود که باز مرا عافلگیر کرد.
در آشپزخانه بودم که مادر هین بلندی کشید و من بخاطر هین تعجب مادر جلو رفتم و رد نگاه مادر را گرفتم .
هومن از راه رسیده بود ، پالتویش را درآورد و شاخه گل سرخی که در دستش بود را با یک لبخند تقدیم من کرد !
عقلم هنگ کرد !
نگاهم روی برگ های قرمز گل بود که صدای مادر راشنیدم :
_ نسیم ..واسه تو گرفته !...چرا نمیگیری پس ؟!
دست دراز کردم تا شاخه گل را بگیرم که او مرا گرفت ! جلوی نگاه مادر در دایره ی تنگ دستانش فشاری به بازوهایم داد که عقل هنگ کردهام را از سرم پراند و آهسته کنار گوش چپم گفت :
_شنیدم که روانشناسها میگن ، زیبایی ، اندام ، اخلاق یه نفر اگه بیشتر از چهار ماه برای یک نفر جذابیت داشته باشه، نشانهی عاشقیه .
لبانم از تعجب از هم فاصله گرفت .
اعترافی به این زیبایی نشنیده بودم که در کلماتش ، دوستت دارم یا عاشقت هستم نباشد ، ولی اعترافی صادقانه به عاشقی باشد !
اشک داشت توی چشمانم ولوله میکرد که زیر گوشم باز گفت :
_منو واسه اون شبی که کتک زدم میبخشی ؟
جملهی اولش از ذهنم پرید .همین جملهی دوم کلی زمان میبرد تا هضمش کنم ! زیرلب زمزمه کردم :
_ هومن !
و او برای بار سوم غافلگیرم کرد و توی گوشم پرحرارت گفت :
_جان.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت302
حس کردم صدای گریه ام مثل بمبی صدا کرد ! دستانم را دور گردنش حلقه زدم و درحالیکه میگریستم و ذوقم را اینگونه بروز میدادم ، بلند و بیپروا از حضور مادر میگفتم :
_خیلی دوستت دارم ...خیلی ...
دستانش دور کمرم حلقه شد و مرا بالا کشید .
مادر را دیدم که حتی او هم از ذوق گریه کرد و آنشب دومین شبی بود که غافلگیر شدم . وقتی از آغوشش جدا شدم ،گیج و منگ بودم !
شاخه گل در دستم بود و صورتم خیس !
هومن نشست پشت میز ناهارخوری و مادر با خوشحالی گفت :
_ چایی نسیم ... چایی.
سه لیوان چایی ریختم و به سالن برگشتم .
سینی را روی میز گذاشتم و هر سه دور همان میز ناهارخوری جمع شدیم .
هومن از تدارک مراسم ختم سالگرد پدر میگفت و من فقط با عشق نگاهش میکردم .
گاهی به او و گاهی به شاخه گلی که در دستم بود و داشت ذره ذره تردیدم را از بین میبرد.
آخر شب بود که بدون هیچ تردیدی بستهی قرصهایم را کامل درون سطل آشغال ریختم ! باداباد...! هر چه میشد .
می خواستم اتفاق بیافتد ، شاید همان اتفاق معجزهای دیگر میشد .
چند روز بعد ، سالگرد پدر بود.
مراسم به خوبی به پایان رسید اما باز تلفنهای مشکوک هومن شروع شده بود !
اینبار اگر میخواستم هم نمیتوانستم مفهوم صحبتهایش را بفهمم .
مقابل من و مادر حرف میزد اما کاملا انگلیسی !
حتی یک کلمه هم نفهمیدم !
تلفن را که قطع کرد ، مادر پرسید :
_ این چه تماسی بود ؟!
_ از یه شرکت سوئدی با توجه به سوابقم که در دانشگاههای سوئد بایگانی بوده بهم پیشنهاد کار شده .
مادر اخم کرد:
_ خب .
_ هیچی دیگه همین .
_ تو چی گفتی بهشون ؟!
_ دیدید که قطع کردم .
مادر نفس بلندی کشید ولی من دلشوره گرفتم !
آخر شب وقتی که راهکار خوابیدن هومن را میدانستم ، بالای سرش بیدار نشستم و آنقد موهایش را آرام و با عشق نوازش کردم که خوابید و من سراغ کیفش رفتم .
این بار اما ...!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت303
دو برگه ی امضا شده ! شاید علت همه چیز بود.
علت تغییر رفتارش ، علت آرامشش .
یکی دو برگه کاملا انگلیسی که هومن امضا کرده بود.با آنکه مفهوم آنرا نمیدانستم اما همان تک امضا مرا ترساند .
با گوشیم از دو صفحه عکس گرفتم .
و باز به رختخواب برگشتم .
دلم میخواست در اولین فرصت ،متن عکسی که گرفته بودم را ترجمه کنم .
اما سه روز بعد ،اتفاق دیگری افتاد که این تصمیم مرا به تعویق انداخت .
اول صبح بود و آنروز کلاس نداشتم که فریبا زنگ زد . از او این کارها بعید بود !
اصرار روی اصرار که برای خرید عیدش همراهش بروم .
نمیخواستم قبول کنم که هومن گفت :
_ برو دیگه .
حتی او هم متوجهی موضوع صحبت ما شد و شاید بخاطر هومن بود که قبول کردم .
همراه فریبا شدم و تا نزدیکهای عصر در خیابانهای ونک گشتیم و گشتیم تا خانم روی هر مانتویی یک عیب گذاشت و من کلافه و خسته نالیدم :
_آخه تو که نمیخوای چیزی بخری واسه چی منو الاف خودت کردی ؟
آخر سر هم این هومن بود که مرا از دست فریبا نجات داد. به موبایلم زنگ زد و پرسید:
_ سلام کجایی ؟
_ توخیابان ها دنبال یه مانتو .
_ ای بابا ول کن اون دوستت رو ...از صبح تاحالا هیچی نخریده !
_ نه بابا فقط وقت منو گرفته .
_ دارم میآم دنبالت .
_ باشه .
گوشی را که قطع کردم گفتم :
_ هومن بود داره میآد دنبالم .
فریبا هم گفت :
_ خب خدا رو شکر .
_ خدا رو شکر !!
_ آره دیگه تو نمیذاری من خرید کنم تو بری من راحت خریدم رو میکنم .
_ من به تو چکار دارم ،اگه من مزاحمت بودم واسه چی گفتی بیام ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح به هر بهانه بیدارت میکند
که روز تازه را شروع کنی
به نوری، عطر چای و
صدای گنجشکی و یا
آوازی زیبا و دلنشین
هر چه هست زندگی زیباست
🌹روز زیباتون بخیر عزیزان🌹
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت304
_ فقط محض اینکه تنها نباشم .
هومن آمد و مرا از دست فریبا نجات داد.
ساکت بود و قصد حرف زدن نداشت !
به خانه که رسیدیم ،وقتی ماشین را داخل پارکینگ میبرد، دست بردم سمت دستگیرهی در تا پیاده شوم که گفت :
_صبر کن با هم بریم .
صبر کردم ! ماشین را که پارک کرد، همراهم شد .
در خانه را که باز کرد ، سکوت محض خانه شکم را برانگیخت که یکدفعه صدای جیغ و هورای همه بلند شد و مادر با برف شادی جلوی رویم ظاهر !
خشکم زد و هنوز مانده بودم چه خبر شده که چشمم بادکنک ها را دید و کیک تولد مبارک روی میز را !
برگشتم سمت هومن و با لبخندی که انگار داشت عضلات صورتم را میکشید گفتم :
_ تولد منه !
_ آره دیگه .
ذوق زده کف دو دستم را به هم زدم و نگاهم سمت مهمانان رفت .همه را دعوت کرده بود.
آقاجان و خانم جان ،عمه پری و مهتاب .حتی سیما و بهنام . چرا ؟! مادر با خنده گفت :
_ ببخشید بچه ام غافلگیر شده ،الان میاد خدمتتون .
بعد فوری بازویم را گرفت و کشید سمت پله ها .
_ نسیم برو لباستو عوض کن .
دست مادر را محکم گرفتم و پرسیدم :
_ این پیشنهاد کی بود ؟
مادر با لبخند جواب داد:
_ هومن.
لبانم را روی هم فشردم و ذوقم را پشت یک لبخند مخفی کردم . به اتاقم رفتم و لباس عوض کردم .
یک سارافون و کت پوشیدم و برگشتم .
مادر با لبخند نگاهم میکرد و هومن پایین پله ها آمد و دستش را سمتم دراز کرد.
شاید بخاطر نگاه های خیره عمه مهتاب بود یا شاید هم بخاطر نگاه مستمر بهنام !
در مقابل نگاه همه همراهم شد تا مبل سه نفره ای که برای من خالی کرده بودند.
هومن کنارم نشست و بلند گفت :
_حالا همه باهم .
و یکدفعه همه با هم شروع به خواندن کردند :
_تَ ... وَ ...لُ ...دِت ...مُ...با...رک ..
نگاهم روی شمع روشن کیک بود و ذوق داشت توی چشمام اشک می شد !
هومن دیگر هومن قبل نبود !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت305
هومن عکس می گرفت و من در تمام لحظات داشتم به آن لبخند روی لبش فکر می کردم !
به نادرترین عکسالعملی که در آن یکسال و نیم از او دیده بودم !
آخر شب با رفتن مهمانها، من ماندم و کادوهایی که باز شده بود.
یک ادکلن گرانقیمت زنانه که عمه مهتاب با کلی تعریف از مارک و برندش و تبلیغات شرکتش به من هدیه کرد.
مادر یک کارت هدیه داد که هنوز مبلغش را نمیدانستم .
هومن یک نیم ست طلا که شامل یک زنجیر و پلاک و گوشواره بود.
شاید آن ماه تنها، فقط پلاکی برای آویز شدن نبود !
دلم میخواست اینگونه تعبیر کنم که هومن با آن نیم ست به شکل ماه ، به من میگوید :
_ تو ماه منی !
خانم جان و آقاجان باهم یک ربع سکه دادند و عمه پری یه شال گرانقدر مجلسی که چندان به دلم ننشست .
بهنام و سیما هم یک بلوز مجلسی زنانه که از رنگ سبز چمنیاش اصلا خوشم نیامد.
اما از بین همهی کادوها ،نگاه من روی همان جعبهی نیمه باز نیم ست نشسته بود که هومن و مادر از بدرقهی مهمان ها برگشتند.
دستم را دراز کردم زنجیر نازک و ظریف نیم ست را برداشتم .
پلاک ماه مانندش را داخل آن انداختم و جلوی صورتم بالا آوردم که هومن گفت :
_ بده بندازم گردنت .
فوری شالم را درآوردم و پشتم را به او کردم . روی مبل نشست و زنجیر را دور گردنم آویخت .
دست برد سمت گوشوارهها و من فوری گوشوارههای سادهی سوزنیم را از گوشم بیرون کشیدم و او با دقت گوشواره را آویز گوشم کرد.
چرخیدم سمت مادر که مقابلمان ایستاده بود و گفتم :
_ چطوره ؟
مادر لبخند پهنی زد :
_ ماه شدی عزیزم درست شبیه همون ماه گردنت.
حتی مادر هم مفهوم پلاک را فهمید ! مادر رفت سمت آشپزخانه که سرم را پایین گرفتم و آهسته گفتم :
_ هومن ...دلم شور میزنه .
_ چرا ؟!
_ تو چرا یکدفعه اینقدر عوض شدی ؟! میترسم بخوای منو بذاری و بری .
انتظار داشتم انکار کند یا لااقل جوابی در توضیح یا توجیح حرفم بزند ولی سکوت کرد ! همین سکوتش باعث شد شکم به یقین تبدیل شود.
نگاهش کردم ...نگاهش روی کادوها بود و لبخند روی لبش پر کشیده و اخمی کمرنگ توی صورتش ظاهر شده بود که گفتم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمیشه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمهٔ پر لیوان رو ببینیم. #ژان_تولی
💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛
میدونمڪہمحرموصفرتمومشـد
ولـےدلتنگۍمانہ،تمومےندارهـ'!
پسبیایـدهمگےباهمبگیـم:
۞•بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي ‹یاحُسِيْن›🌱
#شبجمعه
#امامحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گاهے انسان بايد بنشيند
با نفـسِ خود حسابکتاب کند.
پدر ما را اين نفس در مےآوَرَد.
بہ نفس خود بگوييد:
تا کے؟
چقـدر؟
بس است ديگـر!
بہ فکرِخودت باش!
_آیت الله مجتهدی تهرانی_
#نفس🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت306
_ هومن !
از جا برخاست و بی پاسخ به من گفت :
_ شب همگی بخیر.
و رفت سمت اتاقش ...دلم لرزید !
آن امضای پای قرارداد ! آن تماس های مشکوک و این سکوت، همگی همان مفهومی را داشت که انتظارش را داشتم !
من هم خستگی را بهانه کردم و به اتاقم برگشتم .
در اتاق را که باز کردم ،به پشت روی تخت خوابیده بود که با باز شدن در، چرخید و پشتش را به من کرد.
در اتاقم را بستم و گفتم :
_ جوابم رو ندادی .
همچنان سکوت کرده بود و من ادامه دادم :
_ تو میخوای بری ...درسته ؟...واسه همین مهربان شدی ...که داغ این جدایی رو برام بیشتر کنی ؟
یکدفعه فریاد کشید :
_ میخوام بخوابم .
وسط اتاق ایستاده بودم و نگاهم روی هومن خشک شده بود !
طاقت نیاوردم... از اتاق بیرون زدم و رفتم سراغ اتاق خودم .
سمت بالکن، کنار نردهها ایستادم و رو به حیاطی که حالا انگار پر بود برایم از خاطره ، گریستم .
می دانستم وقتی هومن قصد کاری را داشته باشه هیچ چیز مانعش نیست اما باز دلم خواست که یک راه را امتحان کنم !
همان راه حلی که از چند شب قبل با نخوردن اولین قرص در ماه جدید ، خواسته یا ناخواسته ، آغاز شده بود.
صدای باز شدن در اتاقم را شنیدم اما برنگشتم و طولی نکشید که دستان گرمش دوره ام کرد.
_ بیا بخوابیم نسیم ...خسته ام .
_ جوابم رو ندادی .
_ اگه یه کلمه دیگه در مورد سوال و جوابت بشنوم ، همین امشب میذارم و میرم.
به اجبار با آن بغض سنگین سکوت کردم . سرش را خم کرد و از کنارصورتم نگاهم کرد :
_ چقدر این زنجیر و پلاک و گوشواره بهت میاد !
سرم چرخید سمتش . اشکانم را دید اما ترجیح داد حرفی در موردش نزند.
فقط به نشانه ی اعتراض نامش را صدا زدم که آنهم با بوسه ای محکوم به سکوت شد !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4_6035251189224835317.mp3
5.66M
#تلنگری
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
*میزنم زمین هوا میره*
نمیدونی تا کجا میره...
✖️ تموم تفاوت شخصیتهای بزرگ و متعالی، با شخصیتهای کوتولهای در همین یک بیت شعر که هممون بلدیم، خلاصه شده🤔.
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_الهی_قمشه_ای
#حجتالاسلام_مافی_نژاد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 پیشبینی های امام خمینی (ره) که تحقق یافت..
🎙 حاج حسین یکتا: این پرچم به دست امام زمان خواهد رسید...
👈 امداد های الهی..
#نشردهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
امـا۾زمـاݩ(؏ـج) نخبـه مـؤمـݩ میـخۅاد ..
نـه علاف مجـازۍ📲 ...!!
#تباهیات
#امام_زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت307
فردای آنروز ، روز تعطیل بود.
هومن هنوز خواب بود که لباس پوشیدم و صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم .
حتی صدای ماشین هم نه مادر و نه هومن را ، بیدار نکرد. دنبال جایی برای ترجمه ی متن آن قرار داد می گشتم که بالاخره یک دفتر ترجمه پیدا کردم . ماشین را پارک کردم و سراغ دفتر رفتم .
- سلام ... ببخشید یه متن داشتم میخواستم واسم ترجمه کنید .
- بدید ببینم .
عكس های درون گوشیم را نشانش دادم و مرد جوان با دست اشاره کرد به نشستن روی صندلی کنار میزش . اما ننشستم . چند دقیقه ای گذشت تا مرد جوان گفت :
_تیک تیل یک شرکت استارتاپ تجارت الکترونیکه که با صاحب این امضا و یه قراردادی ده ساله بسته برای اینکه این آقا این مدت زمان ، مهندس اختصاصی این شرکت باشد و از قوانین این قرارداد اینه که با فسخ این قرارداد به هر شکل و نحوی از سوی امضا کننده
این شرکت میتونه خسارت وارده رو نقدا از این فرد دریافت کنه.
حس کردم فقط همان کلمه ی 10 سال را شنیدم و دیگر هیچ . پاهایم توان تحمل وزنم را نیاورد .
افتادم روی صندلی کنار میز مرد جوان .
- خانم ... خانم حالتون خوبه ؟
به زحمت گفتم :
_ چقدر تقدیم کنم ؟
- اینکه هزینه ای نداشت ، فکر کردم مقاله یا پایان نامه ای می خواید براتون ترجمه بشه .
گوشی ام را از روی میزش برداشتم و درحالیکه نگاهم به ظاهر به جلوی پایم بود و در واقع نبود، سمت ماشین برگشتم . ماشین را روشن کردم و راه افتادم .
"یه شرکت استارتاپ تجارت الکترونیکی که قرارداد 10ساله بسته ... "
صدای مرد جوان داشت توی گوشم اکو می شد که فریاد کشیدم :
_ هومن ! ده سال می خوای بری ؟! ده سال !
چشمانم پر بود از اشک و فریاد می کشیدم .حالا شاید مفهوم حرف هایش برایم واضح تر شده بود ؛
" با نگین شرکت زدم "
با نگین نه ... بواسطه ی نگین ، با این شرکت قرارداد بسته بود.چطوری توانست مرا نادیده بگیرد ! عقدش با نگین بخاطر این شرکت بود قطعا . پدر نگین را می شناختم .انقدر ثروت و دارایی داشت و دوست و آشنا که حتما سفارش هومن را بخاطر نگین و عقدشان به اين شرکت کوفتی کرده بود. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم و مدام جیغ میزدم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعضـےوقتاچندتاعملخوبماروبـھخودمون
مغرورمیکنـھ..:|💔
اصلاحواسموننیستڪخدابـھماتوفیق
دادهتابتونیماونڪاروبکنیم..!🚶🏻♂
یادمونباشھڪهرچـےبالاترباشیماحتمال
سقوطمونمخیلـےبیشترههااا !
مراقبیاشیمغرورپایـھهایایمانمونرو
نلغزونـھ!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت308
_ هومن ...هومن...
یکدفعه چنان ماشین را به جدول کنار خیابان زدم و اشتباها به جای ترمز ، پدال گاز را فشردم که ماشین در جوی پهن کنار خیابان ، چپ شد و با ضربه هایی شدید متوقف .
ماشین به سمت راست کج شده بود و مطمئنا در سمت شاگرد و صندلی عقب کاملا غر . بین صندلی و فرمان گیر کرده بودم و از طرفی هنوز عصبی بودم و اشکانم صورتم را خیس کرده بود . چند نفری دور ماشینم را گرفتند .
- خانوم حالتون خوبه ؟
از درد رازی که تازه آشکار شده بود ناله ای کردم که چند مرد دور ماشین را گرفتند :
_ بیایید کمکش کنید ، سرش داره خون میآد.
سرانگشتان دستم را روی پیشانیم کشیدم . تازه گرمای خون را حس کردم و دردی که در سرم پیچید . در ماشین با کمک چند نفر باز شد .
و آقایی کمکم کرد تا از ماشین پیاده شوم و خانمی بازویم را گرفت و مرا لبه ی جوی آب نشاند . وقتی از بیرون به ماشین نگاه کردم ترسیدم .
چقدر گاز داده بودم که ماشین را اینگونه چپ کرده بودم ؟!
شاید اگر جوی آنقدر پهن نبود و عرضش به یک متر و نیم نمیرسید ، با آن همه گازی که من دادم ، ماشین را از جوی رد می کردم و به یک عابر می زدم . تنم لرزش خفیفی داشت .شاید از ضعف صبحگاهی بخاطر نخوردن صبحانه بود و فاش خبر ناگهانی ، سفر 10 ساله ای هومن به سوئد . و این تصادف همه و همه دست در دست هم تنم را میلرزاند :
_ یکی زنگ بزنه ... ازش بپرسید شماره پدر یا مادرش رو بگه ...
و این تنها حرفی بود که دور گوشم شنیده میشد .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت309
زلزله ای ضعیف ، تنم را میلرزاند .لیوان آب قند در دستان خانم جوانی بود که رو به رویم کنار جدول نشسته بود.
- یه ذره از این بخور ... یه آقایی به گوشیت زنگ زده ، آدرس اینجا رو بهش دادند ، میاد دنبالت نگران نباش .
صد درصد هومن بود. درست حدس زدم . طولی نکشید که خودش را رساند .ماشین خودش را پارک کرد و دوید. مرا ندید اما ماشینم را چرا . داشتم میدیدمش که وقتی از دور ماشین را دید ،دو دستی چطور سرش را گرفت و حتی صدایش را شنیدم :
_ چی شده ؟ راننده اش کو ...حالش چطوره ؟
- خوبه آقا ...خوبه اونجاست .
- نسیم !
جلو آمد و روی پنجه های پایش نشست :
_ چکار کردی ؟! سر صبحی اینجا چکار میکنی ؟
زن جوان کنار دستم به جای من جواب داد :
- خدا رو شکر به خیر گذشته ، حالش خوبه ، فقط ترسیده ...حرف منو که گوش نمی کنه ، شما این لیوان آب قند رو بهش بدید .
- ممنون .
لیوان را فوری از خانم جوان گرفت و کنار لبانم رساند :
_ بخور ببینم ...
سرم را کج کردم که فریاد زد :
_ با من لج نکن ها ... بهت می گم بخور ... زهرمار که نیست ...آب قنده .
جرعه ای خوردم که نیسان امداد رسانی آمد. باید ماشین را از جوی آب در میآورد که با کمک عابران و اهرم یدک نیسان ماشین از جوی بیرون آمد و راهی تعمیرگاه شد. هومن هم با پایان این نمایش خیابانی لیوان را به صاحب مغازه ای که برایم آب قند داده بود و تنها یک جرعه از آنرا بیشتر ننوشیده بودم ، پس داد و بازویم را محکم گرفت و مرا سمت ماشین خودش برد .
عصبی بود. اما سکوت کرد. عصبي بودم اما من هم سکوت کردم . براه که افتاد بعد از چند دقیقه گفت :
_ اول صبح اینجا چکار می کردی ؟ زدی ماشینو داغون کردی با این دست فرمون قشنگت ...حالا اینا به جهنم ...
دست دراز کرد و چانه ام را با کف دستش گرفت و سرم را سمت خودش چرخاند .نیم نگاهی به پیشانیم کرد و گفت :
_ بفرما ... شانس بیاری سرت نشکسته باشه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمیشه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمهٔ پر لیوان رو ببینیم. #ژان_تولی
💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت310
سرم را از زیر دستش آزاد کردم و برگرداندم سمت پنجره که عصبی تر فریاد کشید :
_ هوی کر و لال با توام ها .... طلبکارم هستی انگار ؟!
دلخور بودم .آنقدر که سکوت را ترجیح دادم و حرف هایم را گذاشتم برای وقتی مناسب تر . سمت خانه نمی رفت و این از خیابان های نا آشنایی که رد میشد ، پیدا بود. موبایلش زنگ خورد که آن هم حدسش راحت بود . قطعا مادر بود.
- الو ...چیزی نیست شما صبحانتو بخور ...ما یه کم کار داریم ...میگم چیزی نیست دیگه ... ای بابا ...تصادف کرده ...طوریش نیست ،حالش خوبه ...نگران نباش دارم میبرمش دکتر ....به خدا میگم حالش خوبه .
گوشی را سمتم گرفت و گفت :
_ لااقل الان لال نشو ... باهاش حرف بزن نگرانته .
گوشی را گرفتم و با صدایی ضعیف گفتم :
_ بله .
- جان بله ... چی شده نسیم ؟ تو رو خدا تو راستشو بگو..
- هیچی ...خوبم .
- آخه سر صبح کجا میرفتی که تصادف کردی ؟!
- نفهمیدم چی شد دیگه ...خوبم باور کن خوبم .
- پس واسه چی دارید میرید دکتر؟
- هومنه دیگه ...میگه بریم بهتره.
- به قرآن شما دو تا رو چشم زدن ، عمه ات چشم دیدن تو رو نداره بفرما ... بعد تولد ببین چی شد .... به هومن بگو یه صدقه بذاره کنار.
- چشم .
- منو بی خبر نذارید ، دلواپس میشم .
- نه ...خبر میدم .
مادر قطع کرد که گوشی هومن را روی داشبورد گذاشتم و او ادامه ی فریادهایش را سرم خالی کرد :
- پس لالمونیت فقط واسه منه ؟!
آره ؟!
جوابش را ندادم که محکم تر فریاد زد :
_ دِ ...با توام آخه ؟ چته می گم ؟ کجا می رفتی سرصبحی ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت311
عصبی اش کردم ولی چاره ای نبود.
نه حس و حال حرف زدن داشتم نه حالم خوش بود و آنهمه توضیح جریان ، جز داغ تر شدن بحث و دعوا ثمری نداشت .
بیمارستان نزدیک خانه رفتیم .از سرم عکس برداری شد . دکتر عکس را دید و گفت :
_چیزی نیست ولی اگه حالت تهوع ، بی حالی ، سرگیجه داشت و احیانا کبودی در ناحیه ی سر ، حتما بیاریدش بیمارستان .
با یک پانسمان جزئی به خانه برگشتیم . یک دور بیشتر باند دور سرم نبسته بودند که همان هم جیغ مادر را بلند کرد :
_خدا مرگم بده ...چی شده ؟!
هومن که بیشتر از دست من و سکوتم کلافه بود، عکس سرم را پرت کرد روی مبل و گفت :
_ هیچی بابا ....دکترم گفت تو سرش گچ خالیه .
خودش را روی مبل سه نفره انداخت و دستانش را از دو طرف روی تاج مبل پهن کرد و من نشستم پشت میز ناهار خوری و مادر درحالیکه هنوز قربان وصدقه ام می رفت گفت :
_ برم واست یه چیزی بیارم بخوری ، رنگت پریده ...صبحانه نخورده کجا میرفتی تو ؟!
این سئوال مشترک مادر و هومن بود که هومن درحالیکه سرش را هم به سمت سقف بالا داده بود گفت :
_شما اگه تونستی جواب این سئوالو ازش بگیری جایزه داری ..... باز لال شده خانم .
مادر در حمایتم گفت :
_ترسیده بچه ام ... برم یه اسپند دود کنم ...کور بشه چشم حسود.
هومن بلند خندید :
_چشمای عمه رو میگی ؟!
مادر جوابی نداد و هومن سرش را سمت من چرخاند .نگاهش روی من سایه انداخته بود و من با سکوتی سنگین به دستانم نگاه می کردم .مادر با دود اسپند برگشت و کل خانه را پر از دود کرد. بعد سینی صبحانه ای روی میز گذاشت و برایم لقمه گرفت .چند لقمه ای که خوردم سر دردم را بهانه کردم و به اتاق برگشتم .
اطمینان داشتم هومن دنبالم خواهد آمد که آمد .هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که در اتاق باز شد .در چهار چوب در ایستاد و با یک نگاه جدی ،به من فهماند که حالا وقت توضیح است .در را که پشت سرش بست ، دست به کمر گفت :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝