eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت306 _ هومن ! از جا برخاست و بی پاسخ به من گفت : _ شب همگی بخیر. و رفت سمت اتاقش ...دلم لرزید ! آن امضای پای قرارداد ! آن تماس های مشکوک و این سکوت، همگی همان مفهومی را داشت که انتظارش را داشتم ! من هم خستگی را بهانه کردم و به اتاقم برگشتم . در اتاق را که باز کردم ،به پشت روی تخت خوابیده بود که با باز شدن در، چرخید و پشتش را به من کرد. در اتاقم را بستم و گفتم : _ جوابم رو ندادی . همچنان سکوت کرده بود و من ادامه دادم : _ تو می‌خوای بری ...درسته ؟...واسه همین مهربان شدی ...که داغ این جدایی رو برام بیشتر کنی ؟ یکدفعه فریاد کشید : _ می‌خوام بخوابم . وسط اتاق ایستاده بودم و نگاهم روی هومن خشک شده بود ! طاقت نیاوردم... از اتاق بیرون زدم و رفتم سراغ اتاق خودم . سمت بالکن، کنار نرده‌ها ایستادم و رو به حیاطی که حالا انگار پر بود برایم از خاطره ، گریستم . می دانستم وقتی هومن قصد کاری را داشته باشه هیچ چیز مانعش نیست اما باز دلم خواست که یک راه را امتحان کنم ! همان راه حلی که از چند شب قبل با نخوردن اولین قرص در ماه جدید ، خواسته یا ناخواسته ، آغاز شده بود. صدای باز شدن در اتاقم را شنیدم اما برنگشتم و طولی نکشید که دستان گرمش دوره ام کرد. _ بیا بخوابیم نسیم ...خسته ام . _ جوابم رو ندادی . _ اگه یه کلمه دیگه در مورد سوال و جوابت بشنوم ، همین امشب میذارم و میرم. به اجبار با آن بغض سنگین سکوت کردم . سرش را خم کرد و از کنارصورتم نگاهم کرد : _ چقدر این زنجیر و پلاک و گوشواره بهت میاد ! سرم چرخید سمتش . اشکانم را دید اما ترجیح داد حرفی در موردش نزند. فقط به نشانه ی اعتراض نامش را صدا زدم که آنهم با بوسه ای محکوم به سکوت شد ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4_6035251189224835317.mp3
5.66M
یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه *میزنم زمین هوا میره* نمیدونی تا کجا میره... ✖️ تموم تفاوت شخصیت‌های بزرگ و متعالی، با شخصیت‌های کوتوله‌ای در همین یک بیت شعر که هممون بلدیم، خلاصه شده🤔. 🎤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 پیش‌بینی های امام خمینی (ره) که تحقق یافت.. 🎙 حاج حسین یکتا: این پرچم به دست امام زمان خواهد رسید... 👈 امداد های الهی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
امـا۾‌زمـاݩ(؏ـج) نخبـه مـؤمـݩ میـخۅاد .. نـه علاف مجـازۍ📲 ...!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت307 فردای آنروز ، روز تعطیل بود. هومن هنوز خواب بود که لباس پوشیدم و صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم . حتی صدای ماشین هم نه مادر و نه هومن را ، بیدار نکرد. دنبال جایی برای ترجمه ی متن آن قرار داد می گشتم که بالاخره یک دفتر ترجمه پیدا کردم . ماشین را پارک کردم و سراغ دفتر رفتم . - سلام ... ببخشید یه متن داشتم میخواستم واسم ترجمه کنید . - بدید ببینم . عكس های درون گوشیم را نشانش دادم و مرد جوان با دست اشاره کرد به نشستن روی صندلی کنار میزش . اما ننشستم . چند دقیقه ای گذشت تا مرد جوان گفت : _تیک تیل یک شرکت استارتاپ تجارت الکترونیکه که با صاحب این امضا و یه قراردادی ده ساله بسته برای اینکه این آقا این مدت زمان ، مهندس اختصاصی این شرکت باشد و از قوانین این قرارداد اینه که با فسخ این قرارداد به هر شکل و نحوی از سوی امضا کننده این شرکت میتونه خسارت وارده رو نقدا از این فرد دریافت کنه. حس کردم فقط همان کلمه ی 10 سال را شنیدم و دیگر هیچ . پاهایم توان تحمل وزنم را نیاورد . افتادم روی صندلی کنار میز مرد جوان . - خانم ... خانم حالتون خوبه ؟ به زحمت گفتم : _ چقدر تقدیم کنم ؟ - اینکه هزینه ای نداشت ، فکر کردم مقاله یا پایان نامه ای می خواید براتون ترجمه بشه . گوشی ام را از روی میزش برداشتم و درحالیکه نگاهم به ظاهر به جلوی پایم بود و در واقع نبود، سمت ماشین برگشتم . ماشین را روشن کردم و راه افتادم . "یه شرکت استارتاپ تجارت الکترونیکی که قرارداد 10ساله بسته ... " صدای مرد جوان داشت توی گوشم اکو می شد که فریاد کشیدم : _ هومن ! ده سال می خوای بری ؟! ده سال ! چشمانم پر بود از اشک و فریاد می کشیدم .حالا شاید مفهوم حرف هایش برایم واضح تر شده بود ؛ " با نگین شرکت زدم " با نگین نه ... بواسطه ی نگین ، با این شرکت قرارداد بسته بود.چطوری توانست مرا نادیده بگیرد ! عقدش با نگین بخاطر این شرکت بود قطعا . پدر نگین را می شناختم .انقدر ثروت و دارایی داشت و دوست و آشنا که حتما سفارش هومن را بخاطر نگین و عقدشان به اين شرکت کوفتی کرده بود. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم و مدام جیغ میزدم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بعضـےوقتاچندتاعمل‌خوب‌ماروبـھ‌خودمون مغرورمیکنـھ..:|💔 اصلاحواسمون‌نیست‌ڪ‌خدا‌بـھ‌ماتوفیق‌ داده‌تابتونیم‌اون‌ڪاروبکنیم..!🚶🏻‍♂ یادمون‌باشھ‌ڪ‌هرچـےبالاترباشیم‌احتمال سقوطمونم‌خیلـےبیشتره‌هااا ! مراقب‌یاشیم‌غرورپایـھ‌های‌ایمانمون‌رو نلغزونـھ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام امروز کنار سفره ی صبحانه ام، کنار فنجان چای تازه دم.... کنار گلدان گلی که روی میز صبحانه ام است.... و برکتی که در سفره ی کوچکم جاریست.... نام تو رو خواهم گفت که مهربان ترین مهربانانی.... بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ روزتون بخیر 🌸
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت308 _ هومن ...هومن... یکدفعه چنان ماشین را به جدول کنار خیابان زدم و اشتباها به جای ترمز ، پدال گاز را فشردم که ماشین در جوی پهن کنار خیابان ، چپ شد و با ضربه هایی شدید متوقف . ماشین به سمت راست کج شده بود و مطمئنا در سمت شاگرد و صندلی عقب کاملا غر . بین صندلی و فرمان گیر کرده بودم و از طرفی هنوز عصبی بودم و اشکانم صورتم را خیس کرده بود . چند نفری دور ماشینم را گرفتند . - خانوم حالتون خوبه ؟ از درد رازی که تازه آشکار شده بود ناله ای کردم که چند مرد دور ماشین را گرفتند : _ بیایید کمکش کنید ، سرش داره خون میآد. سرانگشتان دستم را روی پیشانیم کشیدم . تازه گرمای خون را حس کردم و دردی که در سرم پیچید . در ماشین با کمک چند نفر باز شد . و آقایی کمکم کرد تا از ماشین پیاده شوم و خانمی بازویم را گرفت و مرا لبه ی جوی آب نشاند . وقتی از بیرون به ماشین نگاه کردم ترسیدم . چقدر گاز داده بودم که ماشین را اینگونه چپ کرده بودم ؟! شاید اگر جوی آنقدر پهن نبود و عرضش به یک متر و نیم نمیرسید ، با آن همه گازی که من دادم ، ماشین را از جوی رد می کردم و به یک عابر می زدم . تنم لرزش خفیفی داشت .شاید از ضعف صبحگاهی بخاطر نخوردن صبحانه بود و فاش خبر ناگهانی ، سفر 10 ساله ای هومن به سوئد . و این تصادف همه و همه دست در دست هم تنم را میلرزاند : _ یکی زنگ بزنه ... ازش بپرسید شماره پدر یا مادرش رو بگه ... و این تنها حرفی بود که دور گوشم شنیده میشد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت309 زلزله ای ضعیف ، تنم را میلرزاند .لیوان آب قند در دستان خانم جوانی بود که رو به رویم کنار جدول نشسته بود. - یه ذره از این بخور ... یه آقایی به گوشیت زنگ زده ، آدرس اینجا رو بهش دادند ، میاد دنبالت نگران نباش . صد درصد هومن بود. درست حدس زدم . طولی نکشید که خودش را رساند .ماشین خودش را پارک کرد و دوید. مرا ندید اما ماشینم را چرا . داشتم میدیدمش که وقتی از دور ماشین را دید ،دو دستی چطور سرش را گرفت و حتی صدایش را شنیدم : _ چی شده ؟ راننده اش کو ...حالش چطوره ؟ - خوبه آقا ...خوبه اونجاست . - نسیم ! جلو آمد و روی پنجه های پایش نشست : _ چکار کردی ؟! سر صبحی اینجا چکار میکنی ؟ زن جوان کنار دستم به جای من جواب داد : - خدا رو شکر به خیر گذشته ، حالش خوبه ، فقط ترسیده ...حرف منو که گوش نمی کنه ، شما این لیوان آب قند رو بهش بدید . - ممنون . لیوان را فوری از خانم جوان گرفت و کنار لبانم رساند : _ بخور ببینم ... سرم را کج کردم که فریاد زد : _ با من لج نکن ها ... بهت می گم بخور ... زهرمار که نیست ...آب قنده . جرعه ای خوردم که نیسان امداد رسانی آمد. باید ماشین را از جوی آب در میآورد که با کمک عابران و اهرم یدک نیسان ماشین از جوی بیرون آمد و راهی تعمیرگاه شد. هومن هم با پایان این نمایش خیابانی لیوان را به صاحب مغازه ای که برایم آب قند داده بود و تنها یک جرعه از آنرا بیشتر ننوشیده بودم ، پس داد و بازویم را محکم گرفت و مرا سمت ماشین خودش برد . عصبی بود. اما سکوت کرد. عصبي بودم اما من هم سکوت کردم . براه که افتاد بعد از چند دقیقه گفت : _ اول صبح اینجا چکار می کردی ؟ زدی ماشینو داغون کردی با این دست فرمون قشنگت ...حالا اینا به جهنم ... دست دراز کرد و چانه ام را با کف دستش گرفت و سرم را سمت خودش چرخاند .نیم نگاهی به پیشانیم کرد و گفت : _ بفرما ... شانس بیاری سرت نشکسته باشه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت310 سرم را از زیر دستش آزاد کردم و برگرداندم سمت پنجره که عصبی تر فریاد کشید : _ هوی کر و لال با توام ها .... طلبکارم هستی انگار ؟! دلخور بودم .آنقدر که سکوت را ترجیح دادم و حرف هایم را گذاشتم برای وقتی مناسب تر . سمت خانه نمی رفت و این از خیابان های نا آشنایی که رد میشد ، پیدا بود. موبایلش زنگ خورد که آن هم حدسش راحت بود . قطعا مادر بود. - الو ...چیزی نیست شما صبحانتو بخور ...ما یه کم کار داریم ...میگم چیزی نیست دیگه ... ای بابا ...تصادف کرده ...طوریش نیست ،حالش خوبه ...نگران نباش دارم میبرمش دکتر ....به خدا میگم حالش خوبه . گوشی را سمتم گرفت و گفت : _ لااقل الان لال نشو ... باهاش حرف بزن نگرانته . گوشی را گرفتم و با صدایی ضعیف گفتم : _ بله . - جان بله ... چی شده نسیم ؟ تو رو خدا تو راستشو بگو.. - هیچی ...خوبم . - آخه سر صبح کجا میرفتی که تصادف کردی ؟! - نفهمیدم چی شد دیگه ...خوبم باور کن خوبم . - پس واسه چی دارید میرید دکتر؟ - هومنه دیگه ...میگه بریم بهتره. - به قرآن شما دو تا رو چشم زدن ، عمه ات چشم دیدن تو رو نداره بفرما ... بعد تولد ببین چی شد .... به هومن بگو یه صدقه بذاره کنار. - چشم . - منو بی خبر نذارید ، دلواپس میشم . - نه ...خبر میدم . مادر قطع کرد که گوشی هومن را روی داشبورد گذاشتم و او ادامه ی فریادهایش را سرم خالی کرد : - پس لالمونیت فقط واسه منه ؟! آره ؟! جوابش را ندادم که محکم تر فریاد زد : _ دِ ...با توام آخه ؟ چته می گم ؟ کجا می رفتی سرصبحی ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت311 عصبی اش کردم ولی چاره ای نبود. نه حس و حال حرف زدن داشتم نه حالم خوش بود و آنهمه توضیح جریان ، جز داغ تر شدن بحث و دعوا ثمری نداشت . بیمارستان نزدیک خانه رفتیم .از سرم عکس برداری شد . دکتر عکس را دید و گفت : _چیزی نیست ولی اگه حالت تهوع ، بی حالی ، سرگیجه داشت و احیانا کبودی در ناحیه ی سر ، حتما بیاریدش بیمارستان . با یک پانسمان جزئی به خانه برگشتیم . یک دور بیشتر باند دور سرم نبسته بودند که همان هم جیغ مادر را بلند کرد : _خدا مرگم بده ...چی شده ؟! هومن که بیشتر از دست من و سکوتم کلافه بود، عکس سرم را پرت کرد روی مبل و گفت : _ هیچی بابا ....دکترم گفت تو سرش گچ خالیه . خودش را روی مبل سه نفره انداخت و دستانش را از دو طرف روی تاج مبل پهن کرد و من نشستم پشت میز ناهار خوری و مادر درحالیکه هنوز قربان وصدقه ام می رفت گفت : _ برم واست یه چیزی بیارم بخوری ، رنگت پریده ...صبحانه نخورده کجا میرفتی تو ؟! این سئوال مشترک مادر و هومن بود که هومن درحالیکه سرش را هم به سمت سقف بالا داده بود گفت : _شما اگه تونستی جواب این سئوالو ازش بگیری جایزه داری ..... باز لال شده خانم . مادر در حمایتم گفت : _ترسیده بچه ام ... برم یه اسپند دود کنم ...کور بشه چشم حسود. هومن بلند خندید : _چشمای عمه رو میگی ؟! مادر جوابی نداد و هومن سرش را سمت من چرخاند .نگاهش روی من سایه انداخته بود و من با سکوتی سنگین به دستانم نگاه می کردم .مادر با دود اسپند برگشت و کل خانه را پر از دود کرد. بعد سینی صبحانه ای روی میز گذاشت و برایم لقمه گرفت .چند لقمه ای که خوردم سر دردم را بهانه کردم و به اتاق برگشتم . اطمینان داشتم هومن دنبالم خواهد آمد که آمد .هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که در اتاق باز شد .در چهار چوب در ایستاد و با یک نگاه جدی ،به من فهماند که حالا وقت توضیح است .در را که پشت سرش بست ، دست به کمر گفت : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام روز دوشنبه شما بخیر 🍁 باز هم یک روز دیگر از پاییز زیبا🍁 به روی شما لبخند زده است 🍁 در این روزهای اواخر پاییز برای شما آرزوی سلامتی خوشبختی آرامش محبت همراه عشقی الهی را دارم 🍁 روزتون بخیر دوستان🍁
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت312 _خب می شنوم . نشسته بودم لبه ی تخت که گفتم : _ من باید بشنوم نه تو . اخمی کرد و عصبی گفت : _کله ی سحر ماشینو برداشتی و معلوم نیست کدوم گوری میرفتی که انداختی توی جوی آب ، حالا من باید توضیح بدم که تو بشنوی ؟ مصمم نگاهش کردم : _ آره تو باید توضیح بدی که چطور تونستی همچین بلایی سر زندگی من و خودت بیاری . باز گره ابروانش کورتر شد .قدمی جلوتر اومد و پرسید : _ کدوم بلا ؟! - همون قرار داد لعنتی ات با اون شرکت چی چی تایل که 10 سال تو رو وابسته ی اون شرکت کوفتی می کنه . اصلا انتظارش را نداشت که سر صبح ، بعد از یک تصادف مشکوک همچین حرفی به او بزنم .حالا او شنونده بود که ادامه دادم : - نگفتی ده سال بری سوئد تکلیف من چی میشه ؟ نگفتی مادر دق میکنه ؟ نگفتی جواب کنایه های عمه رو که ذوق مرگ میشه که من توی زندگیم شکست خوردم ، چی بدم ؟ تو نگفتی چون هیچ وقت من برات مهم نبودم ....فقط خودت و آرزوهات مهم بوده ...آرزوی رسیدن به اون شرکت چی بوده که بخاطرش حاضر شدی ، همه چیز رو زیر پات له کنی و بری ؟ نفسش را در هوا فوت کرد و چرخید سمت در . خواست از اتاق بیرون برود که با ناله ای که از شدت درد قلبی بود که برای او می تپید ، بلند صدایش زدم : _هومن. ایستاد. پشت به من که ادامه دادم : _نرو ... جان من نرو ... تازه همه چی رنگ زندگی گرفته بود ...خواهش می کنم نرو. چند ثانیه ای سکوت کرد و یکدفعه باز برگشت سمتم و عصبی فریاد زد : _ یه بار بهت گفتم فضولی نکن ولی گوش ندادی ، حالا مجازاتت اینه که ایندفعه من لال می شم و باهات حرف نمی زنم تا روزی که از ایران برم . بغضم ترکید و فریاد زدم : _جان نسیم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖐🏻 -یکی‌ازنتایج‌به‌دردبخور''خودشناسی'' اینه‌که باتعریف‌بقیه‌جوگیرنمیشی! •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد به دلم نمے‌نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ🙂 نه بہ ظاهر و حرف..🚶🏻‍♀️ میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...♥️ شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده... این چله رو آیت‌ الله حق شناس توصیه کرده بودن... با صد لعـن و صد سلام... کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. 40 روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... 4،3روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...(: از اولین سفر سوریه که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️ این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... ✍همسر شهید امین کریمی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت313 فوری از جا برخاستم و سمتش رفتم . گریه می کردم که دو دستی بازوهایش را گرفتم . کف دستانش تا مچ درون جیب شلوارش بود که راهش را سد کردم و گفتم : _راضیم مثل دفعه ی قبل کتک بخورم .. اگه فضولی کردم اگه اشتباه کردم ، کتکم بزن ... ولی نرو ...تو رو خدا نرو . کلافه سرش را خلاف جهت من ، برگرداند که آویز گردنش شدم : _هومن ... بخاطر مادر ...تو رو ارواح خاک بابا ... نفسش حبس شد و یکدفعه سرم داد زد : _نمی تونم چرا نمی فهمی ...این قرارداد رو خرداد امضا کردم ، نه ماه از تاریخش گذشته ...در عوض هر ماه که از تاریخ قرارداد گذشته ، باید صد هزار دلار بدم . وارفتم .چشمانم مات چشمانش شد و سرم یکدفعه تیر کشید .دستم را روی گیجگاهم گذاشتم و با تردید گفتم : - ماهی صد هزار دلار !؟ فقط نگاهم کرد که حس کردم باز توانم رفت : _ هومن تو چکار کردی ! تو... سرم گیج می رفت .روی پا بند نبودم که مرا گرفت . - نسیم !... با گریه ای که حالا دیگه نه ناله ای بود نه فریاد .آرام و بی صدا بود گفتم : _ چرا ؟آخه چرا ؟! نشستم روی زمین و او روبه رویم ، روی دو زانو - چرا نداره ...من واسه رسیدن به این آرزو چند ماهه تمام زندگیمو گذاشتم ... فکر کردی عاشق چشم و ابروی نگین شدم که عقدش کنم ؟ پدر نگین تونست همچین کاری رو برام جور کنه ...این پیشنهاد نگین بود...که اگه اعتماد پدرش رو کسب کنم ، توی اون شرکت استخدام میشم . روی زمین نشسته بودم و او رو به رویم : _ارزشش رو داره ؟ که من و مادرو تنها بذاری و بری ....به چه قیمتی آخه ؟ - به قیمت اینکه رو پای خودم واستم ...می دونی چقدر بهم حقوق میدن ...می دونی چه مزایایی دارم ...دیوونه ، من برم میتونم شما رو هم ... محکم توی صورتش فریاد کشیدم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
○•🌱 عشق‌آن‌دارم‌ڪه‌تا‌آید‌نفـس از‌جماݪ‌دلبـرم‌گویم‌فقط حـق‌پرستم،مقتدایم‌مهـدۍ‌است تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌...😌♥️ 🍃 ✨ •••━━━━━━━━━ 𝙹𝙾𝙸𝙽→🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت314 - من و مادر هیچ جا نمی آییم ... دیگه کورخوندی ...واسه خودت حق تصمیم داری ولی واسه من و مادر نه .. برو خوش باش ...با اون حقوق عالیت ، با اون پز دهن پرکن شرکتت ...با اون زن عقدیت ... برو تو به همه ی آرزوهایت رسیدی ...فقط .. باز بغض دیگری توی گلویم متولد شد : _فقط موندم تو این وسط منو واسه چی می خواستی ؟... واسه یه هوس ؟! واسه شش ماه فقط ؟ آره ؟ چرا نذاشتی تموم بشه ؟ چرا نگفتی بهم تا اینجوری حالا واسه زندگیم زار نزنم ؟ چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد و آهسته زمزمه : _ تو رو واسه خودم خواستم ...واسه همین عقدت نکردم ...چون با رفتن من حق طلاق غیابی داشتی ...ولی حالا میدونم که منتظرم میمونی . با حرص دستانم را مشت کردم و محکم روی ران پایش کوبیدم . _کور خوندی ...من پای تو نمیمونم .... پای تو عوضی ؟ توی نامرد ؟.. نگاهش آنقدر به من یقین داشت که من نسبت به خودم نداشتم . با دوکف دستش دو طرف صورتم را قاب گرفت و گفت : _ تو پای من میمونی ... اینو مطمئنم ... اونقدر که به تو ایمان دارم به خودم اطمینان ندارم . حالا که دستم حتی پیش او هم رو شده بود، دیگر چه طور می توانستم تهدیدش کنم تا بماند.سرم را پایین انداختم و سمت آغوشش خم شدم . _هومن چرا ؟! با دستانش حصاری دورم کشید : _ اینقدر گریه نکن ...الان باز سر درد میگیری ... دیگه شده ...کاریش نمیشه کرد. - تو خود خواهی ...تو با اون آرزوهای کوفتی ات این بلا رو سرمون آوردی . با خونسردی تایید کرد. خونسردی که ته صدایش را به حسرت و شاید پشیمانی سوق می داد : - خودخواه ، مغرور ولی عاشق ...عاشق یه جفت چشمای سیاه و موهای لخت ...عاشق یه کله شق دیوونه ی خنگ که با اسمش عاشق نسیم خنک بهار شدم ... نسیم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت315 سال تحویل آنسال نیمه شب بود. مادر خسته بود و برای استراحت به اتاقش رفت و من تنها رو به روی تلویزیون بیدار نشستم و با مراسم تحویل سال همراه شدم .دستمال کاغذی برداشتم و اشک هایم را که مهار نشدنی بودند را پاک می کردم . -هنوز بیداری که . از پله ها پایین آمد و به من که روی کاناپه نشسته بودم و پایم را کامل دراز کرده بودم ، نگاهی انداخت . جوابش را ندادم که جلو آمد ، مچ پایم را روی ران پایش گذاشت .خواستم جمعشان کنم که پنجه های پایم را گرفت و آهسته گفت : _ راحت باش . دستانش آهسته و آرام داشت انگشتان پایم را می فشرد ، شاید برای رفع خستگی . - واسه چی گریه می کنی ؟ - خب لحظه ی سال تحویل همه گریه میکنند. پوزخند زد : _ تو واسه من داری گریه میکنی ؟ - آره اصلا واسه توئه ، میدونی واسه چی میپرسی پس ؟! خندید که با حرص گفتم : _ خوشت میآد اشکام رو میبینی ؟ ذوق داری که با نگین خانومت داری میری مسافرت ؟ با عصبانیت پاهایم را پس زد و گفت : _ چرت نگو . پاهایم را جمع کردم و بغل زدم : _ آره چرته ... همه چی چرته ...میگم باهات بیام ، میگی نمیشه ...میگم من و مادرم بیاییم میگی نمیتونم شما رو ببرم ... پس فقط میخوای با نگین خانوم بری دیگه . عصبی صدای فریادش را در گلو خفه کرد: _ نسیم ... چرا نمیفهمی آخه ... من قرارداد بستم ، فقط اجازه دارم همسر رسمی و قانونیم رو ببرم . - خب من و مادر خودمون میآیم به تو کاری نداریم . - مادر نمیآد ... هتل چی میشه ؟ به اینا هم فکر کن . آهی کشید و ادامه داد : _همون موقعی که توی بد قدم وارد زندگیم شدی ، مادر ذوق کرد که رفتن به سوئد کنسل شد ....حالا که عمرا بعد فوت پدر بیاد و هتل رو که حاصل زحمات پدره واگذار کنه... 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام آغاز میکنیم آخرین چهارشنبه آذر ماه را به نام اعظم خدا..... بسم الله الرحمن الرحیم شروع روزی پر از سلامتی برکت آرامش خوشبختی و نگاه خاص الهی شامل حالتان 🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت316 با دلخوری بینی ام را بالا کشیدم و گفتم : _ آره من بد قدمم ... اگر بد قدم نبودم که زندگیم این نبود. کلافه آرنج دستش را لبه ی کاناپه گذاشت و کف دستش را به پیشانی گرفت : _ شوخی کردم بابا . - هر وقت حرف دلتو میزنی میگی شوخی کردم . یکدفعه سمتم خیز برداشت .خودم را بیشتر به دسته ی کاناپه چسباندم که توی صورتم گفت : _ چرا داری اینقدر حرصم میدی آخه . فقط نگاهش کردم .نگاه چشمان پریشانش و گفتم : _دارم دیوونه میشم نمیبینی ؟ همراه با یک نفس عمیق چشمانش را بست و سرم را کشید سمت خودش . سرم را روی پایش گذاشت و درحالیکه با موهایم بازی می کرد گفت : _تو رو خدا این دو سه ماهی که مونده تا رفتنم بیا و آروم باش، بذار منم آروم باشم . سکوت کردم و او برای عوض شدن بحث گفت : - موهاتم نبینم کوتاه کنی ها. - اگه بری از ته میزنم ، مثل سرطانی ها. با پشت دستش آهسته توی دهانم زد : _خفه .... باز زد به سرتا . سکوت کردم و او هم سکوت کرد.داشت با یک دسته از موهایم بازی می کرد و آرام آنرا دور دستش تاب می داد. دلم میخواست همان چند ثانیه به اندازه ی تمام عمرم کش می آمد و تمام نمی شد. سکوت ،عشق ،نگاهش هر سه را در همان چند ثانیه تجربه کردم . چند دقیقه ای در همان حال بودیم که با اعلام مجری تلویزیون تنها یک دقیقه تا پایان سال باقی مانده بود . فوری نشستم و مشغول دعا شدم .چشمانم را بستم و از ته دلم هومن را آرزو کردم و اشک ریختم که دستم را کشید و گفت : _داری چکار میکنی ؟ - دعا می کنم که بمونی . با یک لبخند گفت : _ یه کار بهتر بلدم که همیشه تو ذهنت میمونه ...می خوام از امسال تا سال بعد ببوسمت . متعجب از جمله ای که هنوز مفهومش را نمی دانستم ، نگاهش کردم که سرش را جلو کشید و لبانم را بوسه زد اما نه بوسه ای معمولی ، آنقدر کشش داد تا تلویزیون اعلام کرد : _ سال نو مبارک . سر بلند کرد و باخنده گفت : _ یه ساله که دارم میبوسمت ...دیگه نگی که کم بوسیدمت ها . مفهوم حرفش ، با آن نگاه پر از توجه و قلب آشوب من ، باعث شد تا دستانم را دور گردنش بیاویزم و توی گوشش باز بخوانم که : - خیلی دوستت دارم هومن . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- 🌼 - گنبد و گلدستھ وصحن‌ ورواق‌ و مرقد این‌ مراعـاتُ‌ نظیر قلبِ‌ مرا تسخیر کرد ♥️^^(: ؏📿!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝