eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سمت یکی از مغازه ها رفتم. پارچه هایش را روی میز بزرگی جلوی مغازه اش، در معرض دید گذاشته بود که گفتم : _پارچه پیراهنی مردونه می خوام. و همان موقع یونس هم کنارم ایستاد و نگاهش بین پارچه ها چرخید. مرد مسن مغازه دار، یک توپ پارچه روی پارچه های روی میز پهن کرد و گفت : _این چطوره؟ نگاهم سمت یونس رفت. و باز همان سوال را تکرار کردم. _این چطوره؟ _مردونه است! _بله دیگه.... نگاهش را به چشمانم دوخت. _مگه شما پارچه زنونه نمی خواستید؟ _نه.... من واسه شما پارچه می خواستم بگیرم. چشمانش روی چشمانم خشک شد. _واسه من! _بله.... _آخه چرا من؟! و اینجا بود که حاج آقای مغازه دار گفت : _چرا نداره پسرم!.... وقتی یه خانم محترمی مثل ایشون می خواد برات پارچه پیراهنی بخره، از خداتم باشه. من خندیدم و یونس تنها لبخند زد. نگاهش بین من و آقای مغازه دار چرخید و در آخر گفت : _قشنگه. و حاج آقا هم نگذاشت لااقل یه پارچه ی دیگر را پسند کنم. فوری گفت : _مبارکت باشه.... بِبُرم؟ _بِبُرید حاج آقا.... و حاج آقا بسم الله بلندی گفت و پارچه را برش داد. _آقا یونس، خاله گفته یه قواره پیراهنی هم واسه آقا یوسف بخرم.... می شه یکی هم برای آقا یوسف انتخاب کنید؟ یونس که انگار هنوز تو شوک خرید قواره ی پیراهنی خودش بود، گیج نگاهم کرد. _چی گفتید؟ _می گم یه قواره پیراهنی هم واسه آقا یوسف انتخاب کنید.... دستور خاله طیبه است. _یوسف!.... یوسف رنگ آبی دوست داره. و حاج آقا که گویی، گوش هایش پیش ما بود، فوری گفت : _پارچه پیراهنی مردونه ی آبی زیاد دارم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🚦 🥀🥀🚥 🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🥀🥀🚥 🥀🥀🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🥀🥀🚥 🥀🥀🥀🚦 🥀🥀🚥 🥀🚦
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و یک توپ بی درخواستی از سوی ما، روی میز پهن کرد. قشنگ بود. ساده و سفید با خط های آبی. نگاه پرسشگرم رفت سمت یونس. _این خوبه؟ سری تکان داد و با خنده گفت : _واسه یوسف همین که رنگش آبی باشه کفایت می کنه. _از همین یه قواره بهم بدید. حاج آقا مشغول برش شد که یونس آهسته کنار گوشم نجوا کرد. _مناسبتی داره؟ از اینکه صورتش را تا آن حد ، نزدیک صورتم می دیدم، سرخ شدم. _خاله گفت رسمه. _آهان رسمه.... می گم ما هم رسم داریما.... گفت و خندید و سرش را عقب کشید. _حاج آقا پارچه پیراهنی زنونه هم دارید؟ _بععععله. _یه خوشگلش رو بیارید. هنوز باورم نشده بود که می خواهد برای من، پارچه ی پیراهنی بخرد که حاج آقا یک توپ روی میز پهن کرد. _این چطوره؟ و نگاه یونس سمت من چرخید. _چطوره؟ _آخه نمی شه که.... من می خوام برای شما یه پارچه پیراهنی بخرم. و یونس با لحن بامزه ای گفت : _به جان خودم همین دیشب مامانم می گفت باید یه قواره پیراهنی بخرم ببرم برای هردوشون.... حالا ما که تا اینجا اومدیم... من برای شما رو می خرم، یوسف هم خودش یه زحمتی بکشه و با فهیمه خانم بیاد واسه خرید. _آخه زشته که این جوری.... _چه زشتی داره..... و بعد با خنده، چشمکی زد. _رسمه.... نگاهم از آن همه شیطنت نگاهش فرار کرد و برگشت روی قواره ی پیراهنی. قشنگ بود. بنفش با گل های ریز صورتی. اما من ترجیح می دادم رنگش کمی ملایم تر می بود. اما رویم نشد حرفی بزنم و گفتم: _آره... همین خوبه. _ببرید حاج آقا.... پسند شد. _مبارکه... به سلامتی بپوشید. این شد که با دوتا قواره پیراهنی مردانه و یک قواره پیراهنی زنانه، از خرید دست کشیدیم. دوباره سوار بر موتور گازی پر سر و صدای شوهر عاطفه خانم شدیم تا به خانه برگردیم که یونس گوشه ی خیابان توقف کرد. _چی شد؟ همانطور که روی موتور سوار بود، سرش به عقب چرخید و نصفه و نیمه نیم رخم را نگاه کرد. _یه لیوان آب آلبالو بخوریم؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀♻️ 🥀🥀🔅 🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🔅 🥀♻️
مابه‌کسانی‌که‌اهل‌کارفرهنگی‌هستند، دائم‌می‌گوییم،به‌بعضی‌هاتکرارمی‌کنیم به‌بعضی‌التماس‌می‌کنیم‌... که‌آقاکارِفرهنگی‌کنید! جوابِ‌کارفرهنگیِ‌باطل، کارفرهنگی‌حق‌است! 💌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بادلی آرام وقلبی مطمئن.. آقاجانم سیدعلی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هوا گرم بود. شهریور بود و آب آلبالو می چسبید اما.... من نتوانستم به یونس بگویم که سر صبح با معده ای که تنها دو لقمه ی کله گنجشکی صبحانه خورده، آب آلبالو حالم را بد می کند. _خب.... دوست که دارم.... و همان چند کلمه باعث شد از روی موتور پیاده شود. من هم پیاده شدم و همان کنار موتور ایستادم. رفت سمت چرخی که آب آلبالوی دستی می فروخت. وای من! دو لیوان به چه بزرگی آب آلبالو گرفت. از طرفی دهانم آب افتاده بود و از طرفی می دانستم بعد از خوردنش حالم حتما بد می شود. هوا هم گرم شده بود و تنها امیدم به این بود که لااقل به خاطر گرمی هوا، آب آلبالو به من بسازد و مرا اذیت نکند. مقابلم که رسید لیوان آب آلبالو را سمتم گرفت. _بفرمایید. _ممنون ولی این خیلی زیاده! _هوا گرمه می چسبه. لیوان را از او گرفتم. خودش که یک نفس لیوان را تا نصفه سر کشید. متعجب نگاهش کردم که گفت: _چرا نمی خورید پس؟ _باشه... باشه. لیوان را به لبانم رساندم و کمی مزه مزه کردم. مزه ی ترش آب آلبالو غالب بود. چشمانم را از شدت ترشی، بستم که خندید. _اون جوری نه.... یه نفس سر بکشید. چشم گشودم و نگاهش کردم. _ببین این جوری.... و خودش لیوان را تا ته سر کشید. _به به.... خنک شدم... چه تگری بود!.... نمی خورید چرا.... نکنه دوست ندارید. _چرا چرا.... ناچار مثل خودش لیوان آب آلبالو را یک نفس تا نصفه سر کشیدم. خیلی ترش بود! _آفرین یه نفس دیگه تمومه. و برای بار دوم چشم بستم و تا ته لیوان را سر کشیدم. _نوش جان. _ممنون. لیوان را به او دادم و او با دو لیوان خالی سمت مرد فروشنده ی آب آلبالو رفت. حس می کردم تمام معده ی خالی ام را با آب آلبالو پر کردم. حس بدی بود. کمی حماقت کرده بودم. لااقل باید می گفتم که سر صبح، آب آلبالو حالم را بد می کند، اما نگفتم! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀💠 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀📀 🥀🥀💠 🥀📀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سوار بر موتور گازی به خانه برگشتیم و من.... آنقدر حالم بد بود که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از پشت موتور به پایین پرت شوم. آب آلبالو کار خودش را کرد! فشارم را بدجوری انداخت. حالت تهوع پیدا کرده بودم و دعا دعا می کردم که زودتر به خانه برسیم. ناچار بین آن حال خراب و سر گیجه و حالت تهوع به خاطر معده ای خالی، حجب و حیا را کنار گذاشتم و سرم را که مثل بادکنکی پر از هوا، روی گردنم تاب می خورد، به شانه ی آقا یونس تکیه دادم. و همین کار عجیب و غریب من باعث تعجب حتی خود یونس شد. _چی شده؟.... حالتون خوبه؟... فرشته خانم؟! _نه.... صدایش بلندتر شد. _حالتون خوب نیست؟! _نه..... موتورش را گوشه ای از خیابان متوقف کرد. سرش از کنار شانه سمت من برگشت. _ببینم.... چی شده؟! _من.... من فکر کنم..... فشارم افتاده.... سرگیجه دارم..... _آخ آخ... مال آب آلبالوئه!.... می خواید بریم توی یه پارکی جایی بشینیم تا حالتون بهتر بشه؟ _نه... زودتر بریم خونه. _چشم..... الان راه میافتم. این را گفت و باز راه افتاد. سرم همچنان روی شانه اش بود و چشمانم از فرط سرگیجه بسته. _فرشته خانم..... می گم یه وقت از پشت موتور نیافتید..... منو محکم بگیرید. دستانم با توانی به صفر رسیده دور کمرش نشست. نمی دانستم آن تلاطم ضربان قلبم را به سری که روی شانه ی یونس بود، ربط دهم یا به حال بد خودم!؟ _فرشته..... می شه یه چیزی بگی؟ نمی شد. انگار اصلا زبانم قدرت چرخیدن نداشت. و همین سکوتم، یونس را بیشتر نگران کرد. _ای بابا چه کاری کردم.... تو رو خدا اگه صدامو می شنوی یه حرفی بزن... یه کاری کن.... بریم درمونگاه؟ و من حس می کردم اگر لب باز کنم به جواب دادن، تمام آب آلبالوئی که‌ خورده بودم را روی پیراهن یونس بالا خواهم آورد! اما او خودش بیشتر از اینها حالم را درک می کرد. یک دستش به موتور بود و دست دیگرش، سمت دستان یخ زده ی من ، دراز شد. پنجه ی دستم را گرفت. چقدر دستش گرم بود! شاید هم دستان من زیادی سرد بود! _وای چقدر دستت سرده! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀💿 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀📀 🥀🥀💿 🥀📀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نمی‌دانستم در تب و تاب، دست گرمش بسوزم یا با آن حال بد، همچنان انتظار رسیدن به خانه را داشته باشم. و رسیدیم. تا موتورش را خاموش کرد، به سختی از آن پیاده شدم. خودش هم دنبالم آمد. _ببینم تو رو.... با مشت هایی بی جان به در کوبیدم و یونس زنگ در خانه را زد. و باز نگاهش سمت رنگ و روی من چرخید. دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با نگرانی نگاهم کرد. _ببخشید تو رو خدا.... نمی دونستم یه آب آلبالو این جوری حالتو بد می کنه! حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. حس می کردم تمام وجودم یخ زده است. و همان موقع خاله طیبه در خانه را گشود. _سلام.... برگشتید؟ نه جواب سلامش را دادم و نه نگاهش کردم. از کنار شانه ی خاله طیبه گذر کردم که شنیدم یونس گفت : _حالش بد شده.... برو خاله مراقبش باش. _چرا؟!.... اینکه صبح حالش خوب بود! _مثل اینکه آب آلبالو بهش نساخته. _آب آلبالو کجا بود! _ما بیرون تو بازار آب آلبالو خوردیم. به پله ها رسیده بودم که خاله، یونس را توبیخ کرد. _آخه پسر خوب... سر صبحی آب آلبالو می خورن؟! _من گفتم یه چیزی با هم بخوریم..... چه می دونستم این طوری می شه.... من امروز خونه می مونم خاله.... اگه دیدید حالش خوب نشد بگید بیام ببرمش دکتر..... اینم خریدهای شما. _باشه ممنون. و خاله در حیاط را بست و سمتم دوید. _واستا ببینم فرشته. روی بالکن ایستادم که خاله خودش را به من رساند. _یا خدا!... چه رنگ و رویی!.... بیا بریم یه آب جوش نبات بهت بدم حالت خوب بشه. ولی نه آب جوش نبات خاله و نه دراز کشیدن، هیچ کدام حالم را خوب نکرد هیچ.... بدتر از بدتر شدم. ترکیب آن همه آب آلبالو با آب جوش نبات، چه ترکیب زهرماری شد! می دانستم آخرش باید همه ی آن آب آلبالو را بالا بیاورم. ناچار با حال خرابی برگشتم به حیاط.... سمت دستشویی گوشه ی حیاط و با انگشتی که به دهان بردم، معده ام را تحریک کردم. و یک دفعه معده ام خالی شد. و صدای بلند خاله را از روی بالکن شنیدم. _وای بمیرم الهی.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀💈 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀💈 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💈 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀💈 🥀🥀💿 🥀💈
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دست و صورتم را پای شیر آب حیاط شستم و برگشتم خانه. سرم بدجوری درد می کرد و من برای دردش چاره ای جز بستن سرم با روسری نداشتم. موهای بافته شده ام را همگی زیر روسری جا دادم و گره روسری را روی سرم بستم. تا دراز کشیدم خاله در اتاق را گشود. _فرشته... بلند شو دختر جون.... اون جوری نخواب... فشارت افتاده... بیا.... بیا این آب قند رو سر بکش. با بی حالی نیم خیز شدم. _وای نه... خوبم... الان تازه از شر آب آلبالو خلاص شدم... دیگه چیزی نمی خوام. _نمی خوام یعنی چی.... رنگت شده رنگ گچ دیوار..... بلند شو ببینم. به زور لیوان آب قند را دستم داد و بعد در آن گرمای تابستان، یک پتو و بالشت از روی رختخواب ها برایم بیرون کشید. _بیا دراز بکش. دراز کشیدم و خاله پتو را رویم انداخت. انگار با همه ی گرمی هوا، ولی تن سرد من به گرمای آن پتو، شدیدا نیازمند بود. تازه لیوان آب قند را تا نصفه خورده بودم که صدای زنگ در برخاست. چشم بسته بودم و داشتم کم کم زیر گرمای پتو، دست و پای یخ زده ام را گرم می کردم که صدای خاله اقدس را از درون حیاط شنیدم. _وای الان یونس بهم گفت.... حالش چطوره حالا؟ و درست وقتی وارد اتاق شدند، خاله آهسته گفت : _معده اش به هم ریخت بالا آورد بهتر شد.... بخوابه بهترم می شه. و خاله اقدس هم مثل خاله طیبه آهسته جواب داد: _به خدا شرمنده طیبه جان.... یونس اصلا تجربه نداره دیگه.... خودش که اگر یه بشکه آب آلبالو بخوره هم طوریش نمی شه.... فکر کرده فرشته هم مثل خودشه.... برم برای این دختر یه چیزی بار بذارم بیدار شد بهش بدی بخوره. _نمی خواد. _چرا بابا.... یونس مغز سرم رو خورده که برو ببین حال فرشته چه جوره براش یه سوپ بذار... برم یه چیزی بذارم، ظهر می دم یونس براش بیاره. _دستت درد نکنه اقدس جان.... زحمتت می شه. _نه بابا چه زحمتی. وقتی خاله اقدس رفت، سکوت خانه را فرا گرفت و چشمان بی رمق من که مست خواب بود و برای خواب لَه لَه می زد، به خواب فرو رفت. شاید یک ساعتی خوابیدم که حالم بهتر شد. گرچه هنوزم سرم سنگین بود اما دیگر معده ام سنگینی نمی کرد. نیم خیز شدم و به اطراف نگاهی انداختم. پتویی که خاله، رویم انداخته بود، خوب توانسته بود، تمام تن سرد مرا گرم کند. پتو را پس زدم و سمت اتاق رفتم. خاله پای چرخ خیاطی بود که تا مرا دید، عینک مخصوص خیاطی اش را از روی بینی اش برداشت. _به به.... می بینم حالت بهتره. _آره بهترم. _پس فقط می خواستی اون یونس بیچاره رو حرص بدی؟ _خاله! _والله.... دو بار فقط مامانشو فرستاده که ببینه حالت خوبه یا نه. _خوبم.... گرسنمه خیلی. _اقدس خانم قراره برات یه غذای خوشمزه بیاره.... فکر کنم بده یونس برات بیاره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀🎏 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🎏 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🎏 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🎏 🥀📀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکی بود همین... ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌✍ مجتبی یامینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _برو تو اتاقت دراز بکش الاناست که بیاد. حرف خاله را گوش کردم و دوباره به اتاق برگشتم. هنوز از اثر آن همه اُفت فشار، دست و پایم سرد بود و به گرمای پتو نیازمند که دراز کشیدم و پتو را روی خودم انداختم که صدای بلند زنگ در حیاط به گوشم رسید. خاله سمت حیاط رفت و من از روی کنجکاوی از جا برخاستم و از پنجره ی اتاق که رو به حیاط بود به حیاط نگاه کردم. همین که در حیاط باز شد و یونس را دیدم، سرم را از کنار پرده ی جلوی پنجره، عقب کشیدم. و باز یواشکی نگاهش کردم. همان طور که خاله طیبه گفته بود، خاله اقدس برایم غذا داده بود. کاسه ای روی دستان یونس بود که گرچه نمی دیدم چیست ولی برای خوردنش ضعف کردم. یونس برخلاف تصورم، همراه خاله طیبه، سمت خانه آمد که فوری دویدم سمت پتو و بالشتم و باز سر جایم دراز کشیدم. پتو را تا زیر گردنم بالا آوردم و چشمانم را بستم که در اتاق باز شد. _فرشته جان.... بیداری؟ آهسته پتو را کمی از روی گردنم پایین دادم. _آره خاله.... و خاله از جلوی در کنار رفت و یونس با لبخندی نگاهم کرد. _سلام.... _سلام.... _برات آش برنج آوردم. خاله با لبخند نگاهم کرد. _من می رم براش قاشق بیارم.... برو تو یونس جان. یونس وارد اتاقم شد و جلو آمد. نیم خیز شدم و تکیه به دیوار نشستم. _راحت باش.... دراز بکش.... ببخشید امروز اذیتت کردم. _نه خوبم... تقصیر خودم بود که نگفتم صبحانه نخوردم. یونس سری از تاسف تکان داد. _عوضش الان آش برنج می خوری.... مامانم خیلی خوب این آشو درست می کنه. خاله برگشت و قاشقی دست یونس داد. یونس هم قاشق را درون کاسه گذاشت و به من تعارف کرد. _بفرما.... رنگ و روی آش خاله اقدس که خیلی خوب بود. قاشق اول را که مزه کردم، طعم خوب آش به دلم نشست. _عالیه.... خوشمزه است. خاله طیبه و یونس هر دو با هم لبخند زدند. خاله کمی بالای سر من و یونس ایستاد و کمی بعد گفت : _من برم سراغ کارام... راستی یونس جان، چند دقیقه دیگه بیا، من اندازه هات رو بگیرم. _واسه چی خاله؟ _می خوام برات پیراهن مردونه بدوزم. _ممنون خاله ولی زحمتتون می شه. _نه.... زحمت من نمی شه.... فرشته می دوزه. سر بلند کردم و نگاه خاله که چشمکی زد و رفت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🔮 🥀🥀💿 🥀🥀🥀🔮 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀🥀🔮 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔮 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🔮 🥀🥀💿 🥀🔮
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و در اتاق که بسته شد، قلبم به تب و تاب افتاد. یونس خیره ام شده بود و نمی‌توانستم زیر نگاهش، آش برنج را راحت بخورم. _چرا نمی خوری پس؟ _می خورم..... حتما از خاله اقدس تشکر کن عالیه این آش. لبخندی زد و باز خیره نگاهم کرد. کاسه‌ی آش را روی پاهایم گذاشتم و ترجیح دادم کمی تامل کنم در خوردن. _ببخشید امروزمون رو این جوری خراب کردم. اخم بامزه ای کرد. _این چه حرفیه!.... اگه قرار به عذرخواهی باشه، من باید عذر خواهی کنم. _نه... شما چرا.... مقصر خودمم که با شما تعارف دارم هنوز. _نداشته باش. متعجب نگاهش کردم. _چی رو؟! _تعارف رو دیگه. از شنیدن این جمله، خنده ام گرفت. و او کمی سرش را مقابل صورتم جلو کشید و لبخندم را ربود. آنقدر سرش را جلو آورد که شاید حتی صدای ضربان تند قلبم را هم می شنید. فاصله اش با من به قدر یک نفس بیشتر نبود که آهسته گفت : _به نظر شما.... من که از صبح نگران شما شدم و تا الان.... با اونکه یه لقمه صبحانه نخوردم و در عوض، یه لیوان آب آلبالو خوردم و هنوزم ناهار نخوردم،.... اما اومدم اول حال و احوال شما رو ببینم.... چه جوری می تونی نگرانی های امروزم رو جبران کنی که تلافی بشه؟ خشکم زد. سرم را به قدری عقب کشیدم که لااقل مثل او، نفسم موقع حرف زدن، توی صورتش فرود نیاید. داشتم از شدت خجالت و حیا در آتش شرم می سوختم که سر به زیر گفتم : _نمی دونم.... هر چی شما بگی. و آهسته سر بلند کردم و نگاهش تا ببینم چه می گوید که با دیدن مسیر نگاهش که گذری روی لبانم افتاده بود، باز شعله ور شدن آتش شرم و حیا را در وجودم احساس کردم. لبخندش به خنده تبدیل شد و سرش را عقب کشید و گفت : _نه... یه کم دیگه باید جلوی خودم رو بگیرم تا شما این جوری جلوی من سرخ نشی از خجالت..... البته هنوزم موهاتو نشونم ندادی ها. نفسم به خاطر فاصله ای که بینمان ایجاد شد ، آسوده از سینه برخاست. کی او توانست این همه با من احساس راحتی کند؟! چرا پس من هنوز از شرم و خجالت، داشتم آب می شدم؟! اما همین که به من مهلت داد تا با این اتفاقات جدید و محرمیت، کنار بیایم، برایم قابل ستایش بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀〰 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀📀 🥀🥀〰 🥀📀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
± بر ما برسانید ، دوایی لطفاً از غصه مریضیم ، شفایی لطفاً در نسخه ی ما جای دوا بنویسید یک چای غلیظ کربلایی لطفا☕️ 🌥 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | می‌شود برگردی…؟💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
◇°.. فکر میکردم قوی ترین مرد جهانم 💪 تا اینکه خمینی را شناختم ... ! ✨ 🥊بوکسور ، محمدعلی کلی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخند زدم و دست بردم روی روسری که با آن سرم را بسته بودم تا سردردم خوب شود که..... در اتاق بی هوا باز شد. خاله طیبه بود که با دیدن نگاه من و یونس، که شاید از تعجب بابت، در نزدن بود، فوری گفت : _خب می گم یونس جان.... بیا اندازه هاتو بگیرم که زودتر بری ناهارتو بخوری. و یونس نگاهم کرد. در چشمانش می خواندم که چطور دلش می خواهد هنوز کنارم بماند و با این حرف خاله طیبه، مجبور به رفتن، شده است. _خب چند دقیقه دیگه میام.... چشم. خاله کمی کنار در معطل کرد و بعد که دید نگاه من و یونس هنوز خیره به او مانده است تا در اتاق را ببندد، ناچار در اتاق را بست و رفت. _انگار قسمت نمی شه من رنگ موهای شما رو ببینم.... الانم می ترسم باز خاله طیبه بیاد.... خاله هم نیاد به احتمال نود درصد، مامانم دنبالم میاد. با این حرفش خندیدم که نگاهش روی صورتم قفل کرد. و چه اعجازی در چشمانش بود که نمی‌توانستم با همه ی شرم و خجالتی که داشتم، چشم از نگاه زیبایش بردارم، نمی دانم! و این بار در میان آن نگاه زیبا حرفی زد که.... _می دونم که خودم گفتم که باید یه کم دیگه صبور باشم.... اما.... و هنوز، جای ادامه ی « اما » در کلامش خالی بود که بوسه ای روی صورتم نشاند و گفت : _نشد دیگه.... ببخشید. و فوری برخاست و در حالی که دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد، سمت در رفت و ادامه داد: _مراقب خودت باش. و تا من به خودم آمدم، دیدم او نیست اما جای بوسه اش روی گونه ام مثل مُهر داغ و نشان کرده ای که روی برگه ی کاغذی می نشیند... داشت گونه ام را می سوزاند. تازه چند دقیقه بعد از رفتن او بود که انبوهی از خجالت، بر وجودم سرازیر شد و سوختم. آتش گرفتم شاید اصلا. پتو را پس زدم و کاسه ی نیمه داغ آش را کنار بالشتم زمین گذاشتم. می دانستم.... یونس شاید انتخاب دلم نبود اما خوب می دانستم که به احتمال زیاد، زود عاشقش خواهم شد! مهربانی اش داشت وابسته ام می کرد. و این آغاز ماجرایی جنجالی و عاشقانه ی دیگری بود..... یونس آن روز، زود رفت شاید. حالا با اجبار خاله طیبه یا حتی شاید خاله اقدس..... اما یقینا باز بهانه‌ای برای دیدار مجدد ما پیدا می کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🥀 🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀💿 🥀🥀
تو به ما یاد دادی می شود دست خالی جنگید⚔! می‌شود یک نفر دنیا'🌏' را تکان⚡️ بدهد... ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چند روزی از وقتم را صرف دوختن پیراهن مردانه برای یونس کردم. البته خاله طیبه هم در دوختنش خیلی کمکم کرد. چه ذوقی داشتم برای دادن پیراهن مردانه به یونس. همان روزی که پیراهن مردانه را دوختم، بعد از ظهر خودم برایش بردم. زنگ در خانه ی خاله اقدس را زدم و منتظر شدم. در خانه باز شد و نگاهم يک دفعه در چشمان یوسف خشک شد! او هم یک لحظه نگاه سیاهش را در چشمانم نگه داشت، اما فوری سر به زیر انداخت و من هم به تبعیت از او سرم را پایین انداختم و گفتم: _ببخشید.... یونس هست؟ _نه.... مسجده..... پیراهن مردانه را که خوب تا کرده بودم با دو دست سمتش گرفتم. _اینو بهش بدید. زیر چشمی نگاهش کردم. نگاهش روی پیراهن یونس جا ماند. کمی دستانم را مابین زمین و هوا، معطل نگه داشت تا بالاخره پیراهن را برداشت و گفت : _باشه..... _سلام برسونید. برگشتم سمت خانه و تمام شوق و ذوقم برای دیدن نگاه یونس وقتی پیراهن را می گیرد، به باد رفت. پکر شدم و گوشه ای کز کرده، اما همین که فهیمه از کارگاه برگشت و خاله سفره شام را پهن کرد، صدای زنگ در مرا ذوق زده کرد و خاله و فهیمه را غافلگیر. فوری گفتم : _فکر کنم یونسه..... و یک لحظه حتی از خاطرم رفت که لااقل جلوی فهیمه، آن طور ذوق نکنم. دویدم سمت حیاط... و از شدت هیجان دیدن یونس با پیراهنی که برایش دوخته بودم، در را بی هیچ پرسشی باز کردم، یک دفعه مردی، در تاریکی حیاط، مچ دستم را محکم گرفت و کشید سمت حیاط و دستش روی دهانم نشست و مرا محکم به در بسته ی حیاط کوبید! با این کار او ، در پشت سرم بسته شد . چشمانم با ترس در تاریکی حیاط روی صورت نیمه تاریک مرد غریبه خشک شد. هر قدر چشمان ترسیده ام سعی در دیدن داشت، تاریکی حیاط مانع از دیدم می شد. قلبم تند می زد و مغزم مدام فریاد می کشید « مامور ساواکه ». اما صدایش آشناتر از اینها بود. _فرشته! لبانم زیر فشار دستش، آهسته از هم فاصله گرفت و نگاهم دقیق تر روی صورتش ماند. او نامم را با آوایی آشنا صدا زد! و همان تُن صدایش، همه چیز را به خاطرم آورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀❄️ 🥀🥀💿 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀💿 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀💿 🥀❄️
🌱 امام محمدباقر علیه‌ السلام اذا قَدَرتَ علی عَدُوّ‌ِكَ فَاجعَلِ الَعفوَ عَنهُ شُكراً لِلقُدرةِ عَلَیهِ. هر زمان که بر دشمنت پیروز شدی به شکرانه این پیروزی او را ببخش. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _جیغ نزن.... باشه؟ و دستش را از روی دهانم برداشت. نگاهم روی آن جفت چشمان آشنا بود که آهسته و بهت زده زمزمه کردم: _فرهاد! لبخندی کنج لبش نشست. _خوبه.... پس هنوز برادرتو به خاطر داری انگار! چانه ام لرزید و بغض به گلویم چنگ انداخت. _کجا بودی این همه وقت؟!..... می دونی چه بلاهایی سرمون اومد؟! اشکانم آرام آرام روی گونه هایم چکید که نفس بلندی کشید. _خیلی وقته دنبالتونم.... خیلی به خونه سر زدم ولی نه شما رو پیدا کردم و نه مادر و پدر رو. اسم مادر و پدر باز یادآور همه ی روزهای سخت گذشته بود. دست انداختم دور گردنش و بلند گریستم. _مامان و بابا رو کشتن. _چی؟! _ساواک گرفتشون.... به جرم مخالفت با شاه، اعدام شدند.... حتی جنازه هاشون رو هم به ما ندادن.... فرهاد تو کجا بودی این همه مدت؟!.... ما خیلی وقته از ترس ساواک اومدیم خونه ی خاله طیبه..... حتی چند ماه به خاطر ساواک، خونه ی خاله اقدس، همسایه ی خاله طیبه، زندگی کردیم. نفسش را در سینه حبس کرده بود که دستی روی موهایم کشید. صدای او هم با بغض گره خورد. _چقدر سختی کشیدید این چند ماه! و همان موقع صدای فهیمه آمد. _فرشته....خاله می گه؛ به آقا یونس بگو بیان تو.... حدس زدم که حتی فهیمه هم فرهاد را نشناخت. فرهاد سمت فهیمه چرخید و با چشمانی که حالا اشکانش زیر نور لامپ حیاط، خوب برق می زد، گفت : _منم فهیمه..... فرهاد. فهیمه همان روی بالکن، خشکش زد. از آغوش فرهاد جدا شدم که فهیمه با پاهایی برهنه بلند گریست و سمت فرهاد دوید. هر دو بلند بلند گریستند. صدای فهیمه حتی بلندتر از من بود. _می دونی چه بلایی سرمون اومد؟!.... می دونی چقدر بدبختی کشیدیم؟! و صدای بلند فهیمه خاله طیبه را هم به حیاط کشاند. _چی شده‌ فهیمه..... و همان سه کلمه را خاله گفت و ماتش برد. نگاهش روی صورت فرهاد یخ زد و فهیمه هم مثل من از آغوش فرهاد کنار کشید. نگاهش سمت خاله رفت که هنوز روی ایوان، خشکش زده بود و با گریه گفت : _فرهاد اومده خاله! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀❄️ 🥀🥀🎉 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀❄️ 🥀🥀🎉 🥀❄️
سرمایھ محبت زهراست دین من من دین خود را به دو دنیا نفروشم ! ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میخوام یه قصه کوتاه وشنیدنی از گنده لات انقلاب بگم براتون👇 کسـی جرات نداشت با شاه ایران سر میز بشینه غذا بخوره،اما طیب می‌نشست..؟! گنده لات تھران بود . شاه هر وقت میخواست مجلسـی خراب شه ، مۍگفت: طیب . . :|💔 یِ روز شاه گفت: این دفعه پول زیادۍ بھت میدم، برو مجلسۍ رو خراب کن . . گفت کجاست؟! ‌طرف کیه؟ شاه گفت: فلان جا،سیدروح‌اللّھ‌خمینۍ! طیب جـٰا خورد! گفت: ڪی؟گفتی سیدِ !؟ شاه گفت اره . . طیب گفت: ما نیستیم!! ما با فرزند حضرت‌زهـراۜ در نمۍافتیم :) - این زمانـی بود کھ امام هنوز معرفۍ نشده بود ڪه اسمش بیوفتـھ رو زبون مردم!😄 - شاه گفت : هستـی تو میگیرم، ناخنات رو میکشم ، میدم تیکھ تیکھ‌ات کنن . . گفت: هر کارۍ میخواۍ بکن، من با فرزند حضرت‌زهـراۜ در نمۍافتم . . !♥️🖐🏿(: انقدر شکنجھ‌اش کردند، کھ طیب سینھ سپر شد نـی قلیون:)💔 وقتۍ میخواستن اعدامش کنن، یکۍ اومد گفت:طیب پیامـی براۍ امام‌خمینۍ نداری؟! گفت: من اینو نمیشناسم ، فقط بھش بگین: طیب گفت اون دنیا شفاعتم کن..!😔🖐🏿 این شد که طیب 60 سال نھ نماز خوند نه روزه گرفت، فقط ادب کرد در مقابل حضرت‌زهـراۜ که شد حُر انقلاب!(: همین شد که طلبه ها و روحانینون قم جمع شد ن نماز و روزه‌ی 60 سالش رو قضا کردن . . ! 🙂🌱.معرفت که داشتھ باشۍ، حتـی اگھ بد باشۍ بالاخره یِ روز برمیگردی :)💔 میشکفۍ، پر میکشـی و اوج میگیری.. بلھ مردۍ و مردونگۍ زمان و مکان نمیشناسه ، فرق نمیکنھ مخالف باشـی موافق باشۍ، فقط مھم اینھ که جوهرش رو داشته باشـی،درست مثلِ شھیدطیب‌حـٰاج‌رضایـی❤️🌿!' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم روی استکان های چایی بود که خاله برایمان آورده بود. سکوت در جمع چهار نفره ی ما حاکم شده بود که خاله گفت : _از خودت بگو فرهاد جان. فرهاد سر بلند کرد و نفس بلندی کشید. انگار لازم بود از شوک خبر مرگ پدر و مادر، بیرون بیاید. _چی بگم؟ _این همه مدت کجا بودی؟ _با یه گروه سیاسی کار می کردم.... خونه داشتیم و دم و دستگاه.... برو و بیا و کارهای سیاسی دیگه. باز همه سکوت کردیم که صدای زنگ در حیاط برخاست. _این دفعه دیگه فکر کنم خود خوده یونس باشه.... برو فرشته جان، برو که خود یونسه. _یونس کیه؟ برخاستم که ، فرهاد این را پرسید. ماندم چه جوابی بدهم که خاله گفت : _نامزد فرشته..... _نامزده فرشته!! _برو دیگه فرشته.... واسه چی وایستادی پس. نگاهی به فرهاد انداختم و مردد بودم که باز صدای زنگ در بلند شد. _بروووو دیگه. این بار دویدم سمت حیاط و در را باز کردم. یونس بود. تا مرا دید فوری پرسید : _خوبی؟ _خوبم.... نگاهش توی صورتم چرخید. _چیزی شده؟ _صدای گریه از حیاطتون اومد.... داشتم می اومدم خونه خاله طیبه که صدای گریه شنیدم. نگران شدم. یوسف می خواست از پشت بام یه سری بزنه به شما که گفتم بذار اول برم دم در خونه، اگه در رو باز نکردن، اون وقت. _نه مشکلی نیست.... فرهاد اومده.... برادرم. رنگ نگرانی از روی صورت یونس رفت و تعجب جایش را گرفت. _مگه تو برادر داشتی؟ _بله.... فرهاد هم تو کارای سیاسیه.... خیلی سرش شلوغ بوده و این مدت از دست ساواک کلا از ما جدا شده بود. نگاهش تا پنجره های خانه رفت که چشمم به پیراهنی افتاد که تنش بود. _مبارکه.... بهتون میاد. _ آخ راستی اومدم بابت پیراهن تشکر کنم.... خیلی عالی دوختید.... بهم میاد. _مبارکتون باشه. و همان موقع فهیمه جلوی در راهروی منتهی به حیاط ظاهر شد. _فرشته.... خاله طیبه می گه به آقا یونس بگید بیاد تو. و بعد نگاهی به یونس انداخت و سرش را پایین گرفت. _سلام.... یونس هم سر به زیر انداخت. _سلام.... آرام گفتم : _می آیید داخل؟ سری تکان داد و قبول کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📀 🥀🥀💡 🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀💡 🥀🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💡 🥀🥀🥀🥀📀 🥀🥀🥀💡 🥀🥀📀 🥀💡
مراقب خوشگلی که تا چند روز دیگه میخوان برای ارباب بریزن باشیم!((:😔😭 💚 •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝