eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
صبح شد باز دݪم تنگ تو ... از دور سلام تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. بچه‌هاازخوابتون‌بزنیدازتفریح‌تون‌بزنید ازدنیا‌تون‌بزنیدازخوشی‌‌ورفیق‌بازی بزنیدوبه‌داداسلام‌برسید!! جهادیعنی‌چشم‌پوشی‌ازخوشی‌هابرای انجام‌کارهای‌روی‌زمین‌مونده‌خدا...!(: _حاج‌حسین‌یکتا🌿 . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بفرمایید خانم عدالت خواه. وارد اتاقش شدم و گفتم : _کارم داشتید دکتر؟ انگار برایش سخت بود حرف زدن. کمی مکث کرد و مرا منتظر گذاشت. _بهتون حق می دم که بعد از اون شب خواستگاری از برخورد مادرم دلخور شده باشید اما فکرش رو نمی کردم که به این زودی عقد کنید..... من با صحبت کردن تونستم پدر و مادرم رو متقاعد کنم اما.... _قسمت نبود دکتر.... اصلا بحث دلخوری از مادر شما نبود..... یک خواستگار قدیمی داشتم که.... خدا خواست دیگه... خودم هم نمی دونم چطوری شد. بی آنکه نگاهم کند سری تکان داد. _مبارک باشه به هرحال..... اما..... _اما چی دکتر؟ منصرف شد از گفتن. _هیچی.... برید سر کارتون خانم پرستار.... امیدوارم خوشبخت بشید. _ممنونم از دعای خیرتون... با اجازه. برگشتم پیش عادله که با دیدنم باز اَبرویی بالا انداخت. از روی صندلی اش برخاست که برود بالای سر یکی از مریض ها که سرش را سمت گوش راستم کج کرد و گفت : _یعنی چنان از دور معلومه عقد کردی که فکر کنم همه ی پایگاه همین امروز بفهمند....خیلی خوشگل تر شدی بی شعور. _بی شعور!... چرا آخه؟ _آخه چرا بهم نگفتی؟! _ببخشید يک دفعه ای شد به خدا..... اصلا یه جوری شد که خودمم گیج شدم. _واستا واستا.... ببینم اون دو سه روزی که اومدی پایگاه و باز برگشتی.... نکنه.... نکنه همون موقع ازت خواستگاری کرد؟ خندیدم. خیلی تیز بود. _نه.... اومدم یه سوتفاهم رو براش توضیح بدم و برگشتم. چشمانش را برایم گرد کرد. _اومدی یه سوتفاهم رو توضیح بدی؟..... نکنه تو ازش خواستگاری کردی؟ _نه.... اون خواستگاری کرد.... منم اول بهش جواب رد دادم ولی بعد متوجه یه چیزایی شدم و اومدم که بهش بگم. مات حرفهایم شد. _وای فرشته!.... باید اینا رو برام بگی.... خیلی بدی... بدِ بدِ بد. خندیدم باز. _حالا الان کوتاه بیا تا شب برات می گم همه رو. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
+میخواست‌برخیزد‌ زِ جایش‌ باز‌افتاد آخر‌جای‌غلاف‌وتازیانه‌درد‌دارد...💔 +صاحب‌ قبر‌ بی‌نشون، سلام مادر🖐🏾!″ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میدونی‌چیھ؟! انگشترِحاج‌قاسم‌بعدازاون‌انفجارسنگین‌سالم‌موند...! -ولی‌د‌اداش‌آرمان‌‌معلوم‌نیست‌‌چجوࢪےزدنت‌ڪہ‌انگشترت‌شکست💔؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍..🌿 یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن: یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنمـ کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا ڪشیده نمیشد... 💔 پ.ن: ‌به‌امام‌حسین‌بگید‌ ماروبراخودت‌‌تربیت‌ڪن اونوقت‌خودش‌می‌خَرَتِت خودش‌به‌دلت‌جَلا‌میده‍.. 🌸(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مجبور شدم همه ی جریان خودم و یوسف را از آشنایی گذشته ها تا آن روز را برایش تعریف کنم. شب بود که کار درمانگاه کم شده بود و ما داشتیم چایی می خوردیم که یک رزمنده از راه رسید. جعبه ی بزرگی را زمین گذاشت و گفت : _این کمپوت ها مال بیمارستانه.... شما هم سهم خودتون رو بردارید. عادله چشمی گفت که نگاه رزمنده سمتم آمد. یک لحظه با خودم گفتم؛ الان است که او هم بپرسد « خانم پرستار ازدواج کردید؟ ». اما گفت : _ببخشید فرمانده جلوی در درمانگاه می خوان شما رو ببینن. _بله الان میام. و عادله ریز خندید. _شروع شد حالا..... رفتی تو سنگر فرمانده... فکر کنم هر روز با تو جلسه بذاره. _عه شوخی نکن تو هم. از درمانگاه بیرون زدم. یوسف جلوی همان در ورودی ایستاده بود که با دیدنم سمتم برگشت. یک کمپوت باز شده دستش بود که گفت: _سلام... خسته نباشی. _سلام.... ممنون... این چیه؟ با آنکه معلوم بود کمپوت است اما باز گفت : _اگه گفتی؟ _کمپوت دیگه. _کمپوت چی؟ خنده ام گرفت. _نمی دونم. _کمپوت گیلاسه..... همونی که دوست داری.... گفتم شانس من خوبه. خندیدم. _آره تو خوش شانسی وگرنه من همسرت نمی شدم. او هم خندید. کمپوت را از او گرفتم و خواستم در نیمه بازش را کامل باز کنم که گفت: _بده به من الان دستت رو می بری. بعد در کمپوت را کمی برایم خم کرد و من کمی از آب کمپوت سر کشیدم. _خوشمزه است.... خودت خوردی؟ مظلومانه جواب داد: _نه دیگه.... کمپوت خودم رو آوردم برای تو که کمپوت رب گوجه ات رو بدی به من. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی مرگ نکنیم حتما ببینید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
[ـ با یِک نَفَس تمامِ جهنم شود بِهِشت گویند اگر جَهنميان يك صدا یاحسين ..🖤] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از حرفش چنان خندیدم که آب شیرین کمپوت توی گلویم نشست. به سرفه افتادم و او با خنده آرام به کمرم ضربه زد. میان همان سرفه ها گفتم: _می گم.... اینجا زشته..... یکی ما رو... می بینه. و او خونسرد گفت : _به همه گفتم.... تازه یکی از بچه ها رو هم که می خواست بره عقب بهش پول دادم برام یک بسته شکلات بخره تو پايگاه پخش کنم. چشمان گرد شده ام را بهش دوختم. _واقعا می گی یوسف!؟.... الان همه می دونن یعنی؟ با لبخندی سر کج کرد. _البته همه که نه.... _خب خدا رو شکر.... _چون دکتر و پرستاران تو بیمارستان رو دیگه دسترسی نداشتم گفتم بیام بگم خودت بگی. وا رفتم. _یعنی جدی جدی، به همه ی رزمنده های پایگاه گفتی؟! _آره خب..... وگرنه من هر روز چه طوری بیام چند دقیقه ببینمت... زشته خب. خجالت زده سرم پایین افتاد: _وای یوسف! _وای نداره فرشته خانم..... شما بگو حالا به دکتر شهامت گفتی یا نه؟ _نه.... اخم کرد. _چرا نگفتی؟ من نگفتم بگو؟ _خودش فهمید.... قیافه ام اونقدر داد می زنه که همه فهمیدن.... فقط نگفتم با کی وگرنه معلومه که عقد کردم. خط لبخندش را دیدم اما سعی کرد اخمانش را حفظ کند و با جدیت گفت : _حالا وقتی شکلات پخش کردیم خودم می گم. باز خجالت کشیدم. _وای زشته به خدا نگو خواهش می کنم. _نگم که باز یکی یه چیز دیگه ای فکر کنه.... نه... بدونن بهتره.... حالا برو کمپوت منو بیار می خوام برم. _کدوم کمپوت؟ _رب گوجه‌ام رو دیگه. _وای یوسف می خوای واقعا رب گوجه بخوری؟ با همان اخم الکی روی صورتش گفت : _هر چه از دوست رسد نکوست. و من با شیطنت جوابش را دادم: _تا دیروز که عدو بودم... یه دفعه دوست شدم؟ اخمش را نتوانست نگه دارد. لبخندش دستش را رو کرد. _برو فرشته.... برو وسط بهشت اینقدر اذیتم نکن. خنده ام را نمی توانستم مهار کنم. _چشم الان می رم میارم. برگشتم و یکی از کمپوت های درون جعبه که سهم کادر بیمارستان بود را برداشتم و به یوسف دادم. _دیگه شانس خودته چی باشه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
من عقیده‌ۍ راسخ دارم بر اینکہ‌ یکے از نیازهاۍ اساسے کشور ، زندھ‌ نگہ‌ داشتن نام شھدا است🌱!' ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برعندازا و وطن فروشا میدونید چرا نمیتونید کاری کنید؟ چون اینجا صاحب داره😎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱چه کنیم به نامحرم نگاه نکنیم⁉️ راهکار زیبای 👌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف علنا بین همه ی افراد پایگاه بسته ی شکلات پخش کرد و همه را مطلع. حدسم بیشتر به دکتر شهامت می رفت. یعنی حدس می زدم که یوسف به خاطر دکتر شهامت که یکی از خواستگاران قبلی من بود، این کار را کرد. به هر حال خبر عقد من و یوسف در همه ی پایگاه پیچید. روزهای گرم تابستان فرا رسید. هوای پایگاه در طول روز خیلی گرم بود و شبها خنک و سرد. روزها همه ی ما مشغول کار بودیم و شبها که سرمان کمی خلوت می شد، یوسف به دیدنم می آمد. لااقل برای خوردن یک چایی با هم! به همین اندازه فقط وقت داشتیم با هم باشیم. البته گاهی لیست ملزومات پزشکی مورد نیاز را هم من برای فرمانده می بردم. چقدر سر به راه شده بودم! منی که روزی حتی نمی خواستم یوسف را ببینم حالا دنبال هر بهانه ای بودم که او را ببینم. حال آن روزهایم خیلی با گذشته متفاوت بود. شاید به خاطر اینکه در گذشته ها، می خواستم محبتم به یوسف را پنهان کنم اما نشد..... بیشتر از آنچه تصورش را می کردم، دوستش داشتم. و البته اینکه هر دویمان در یک پايگاه بودیم برای خیال و خاطر من خیلی خوب بود. وقتی گاهی حتی با صدای بمبی که گه گاهی اطراف و دور پایگاه می زدند، از درمانگاه بیرون می دویدم تا ببینم سنگر یوسف سالم هست یا نه.... و او هم بی قرار اول نگاهش به سمت درمانگاه می چرخید، خودش نشان خوبی بود برای اینکه اگر با هم نبودیم چقدر دلتنگ و بی قرار و نگران هم می شدیم. روزهای خوبی بود روزهای نامزدی ما. با آنکه دیر به دیر هم را می دیدیم و با هم حرف می زدیم اما او عکسی از من داشت که آنقدر به قول خودش مرا بوسیده بود که عکس را لِه و لورده کرده بود. و من حلقه ای میان دستم بود که گویی تمام خاطرات را در برق طلایی رنگش می دیدم. اما یکی از خاطرات تلخ یا شیرین دوران نامزدی مان در همان تابستان گرم سال 60 رقم خورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚡️ استاد پناهیان : ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید بیاخراب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ او را در همین حد متوقف میکند! در حالۍ کہ این مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به دوشنبه خوش‌آمدید🌷 🌺زندگی یک هنر است. 🌸نباید زندگی را ساده بنگاری. 🌺به دنیا آمدن همان زندگی نیست. 🌸به دنیا آمدن فقط یک فرصت است. 🌺تو باید خودسازی کنی. 🌸تو باید هزاران چیز را از وجودت بیرون بریزی. 🌺باید طمع، خشم، شهوت و... را دور بریزی. 🌸آنها چون علف‌های هرز هستند. 🌺وجود ما را انبوهی از علف‌های هرز فراگرفته. 🌸باید تمام خاک را عوض کنیم 🌺تا گل‌های سرخ سر برآورند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دو توصیه از طرف شیطان / شهید آیت الله دستغیب 💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تکنیک اشـکِ تمساح مدرس : عبیدالله بن زیاد😏 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در یکی از روزهای گرم تابستان بود که در درمانگاه مشغول به کار بودیم که صدای مهیب بمب توجه مان را جلب کرد. چندین بار پایگاه را بمباران کردند و ما همگی در همان درمانگاه پناه گرفته بودیم که سر و صداها خوابید و طبق عادت همیشه، من اولین نفر از درمانگاه بیرون دویدم. تمام رزمنده ها داشتند به یک طرف می دویدند و من.... با چشمانی که نمی خواست باور کند، به سنگر یوسف که چیزی جز یک تل خاک از آن باقی نمانده بود، خیره شده بودم. پاهایم مرا نمی کشید سمت سنگر و تنها با چشمانی که هنوز بهت زده بود به سنگر یوسف خیره شدم. حتی عادله هم از درمانگاه بیرون دوید و با دیدن رزمندگانی که داشتند کیسه های شن و خاک را از روی هم بر می داشتند، گفت : _فرشته!.... اون.... اون سنگری که زدن..... اون سنگر فرمانده نیست؟! و شاید همان جمله ی سوالی، با یک جواب، و تعجب عادله بود که باعث شد تا کمی از خیال و تفکر بیرون بیایم. _چرا..... خودشه.... و همانجا در حالیکه با چشمانی پر اشک به سنگر خراب شده ی یوسف نگاه می کردم 1000 صلوات نذر امام زمان کردم که یوسف سالم باشد و دویدم سمت سنگر. خیلی از رزمنده هایی که داشتند آوار را از روی سنگر بر می داشتند با دیدن من، کمی متاثر شدند. _چیزی نیست خانم پرستار.... فرمانده حتما حالش خوبه. ولی من چیز دیگری می دیدم. من هم با چشمانی پر اشک همراهشان شدم.....آن بمباران پایگاه، هیچ مصدوم و مجروحی نداشت جز یوسفی که زیر آوار مانده بود. خدا می دانست که با چه حالی پنجه هایم را در خاک فرو می بردم و مشت مشت خاک به اطراف می پاشیدم. در میان آن همه خاک و دود و گرد و غبار، عادله سمتم آمد و گفت : _فرشته تو اصلا نباید تو این گرد و غبار باشی..... واسه ریه هات خوب نیست. و من با صدایی گرفته از شدت خاکی که در گلویم نشسته بود و بغضی که رهایم نمی کرد جواب دادم: _ولم کن عادله..... یوسف زیر این خاکه. ساعت ها زیر آفتاب گرم تابستان در میان آن خاک و گرد و غبار تلاش کردیم تا بتوانیم یوسف را از زیر آوار بیرون بکشیم اما.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀