فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷سلام به دوشنبه خوشآمدید🌷
🌺زندگی یک هنر است.
🌸نباید زندگی را ساده بنگاری.
🌺به دنیا آمدن همان زندگی نیست.
🌸به دنیا آمدن فقط یک فرصت است.
🌺تو باید خودسازی کنی.
🌸تو باید هزاران چیز را از وجودت بیرون بریزی.
🌺باید طمع، خشم، شهوت و... را دور بریزی.
🌸آنها چون علفهای هرز هستند.
🌺وجود ما را انبوهی از علفهای هرز فراگرفته.
🌸باید تمام خاک را عوض کنیم
🌺تا گلهای سرخ سر برآورند. #اوشو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دو توصیه از طرف شیطان / شهید آیت الله دستغیب
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین 💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تکنیک اشـکِ تمساح
مدرس : عبیدالله بن زیاد😏
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_398
در یکی از روزهای گرم تابستان بود که در درمانگاه مشغول به کار بودیم که صدای مهیب بمب توجه مان را جلب کرد.
چندین بار پایگاه را بمباران کردند و ما همگی در همان درمانگاه پناه گرفته بودیم که سر و صداها خوابید و طبق عادت همیشه، من اولین نفر از درمانگاه بیرون دویدم.
تمام رزمنده ها داشتند به یک طرف می دویدند و من.... با چشمانی که نمی خواست باور کند، به سنگر یوسف که چیزی جز یک تل خاک از آن باقی نمانده بود، خیره شده بودم.
پاهایم مرا نمی کشید سمت سنگر و تنها با چشمانی که هنوز بهت زده بود به سنگر یوسف خیره شدم.
حتی عادله هم از درمانگاه بیرون دوید و با دیدن رزمندگانی که داشتند کیسه های
شن و خاک را از روی هم بر می داشتند، گفت :
_فرشته!.... اون.... اون سنگری که زدن..... اون سنگر فرمانده نیست؟!
و شاید همان جمله ی سوالی، با یک جواب، و تعجب عادله بود که باعث شد تا کمی از خیال و تفکر بیرون بیایم.
_چرا..... خودشه....
و همانجا در حالیکه با چشمانی پر اشک به سنگر خراب شده ی یوسف نگاه می کردم 1000 صلوات نذر امام زمان کردم که یوسف سالم باشد و دویدم سمت سنگر. خیلی از رزمنده هایی که داشتند آوار را از روی سنگر بر می داشتند با دیدن من، کمی متاثر شدند.
_چیزی نیست خانم پرستار.... فرمانده حتما حالش خوبه.
ولی من چیز دیگری می دیدم.
من هم با چشمانی پر اشک همراهشان شدم.....آن بمباران پایگاه، هیچ مصدوم و مجروحی نداشت جز یوسفی که زیر آوار مانده بود.
خدا می دانست که با چه حالی پنجه هایم را در خاک فرو می بردم و مشت مشت خاک به اطراف می پاشیدم.
در میان آن همه خاک و دود و گرد و غبار، عادله سمتم آمد و گفت :
_فرشته تو اصلا نباید تو این گرد و غبار باشی..... واسه ریه هات خوب نیست.
و من با صدایی گرفته از شدت خاکی که در گلویم نشسته بود و بغضی که رهایم نمی کرد جواب دادم:
_ولم کن عادله..... یوسف زیر این خاکه.
ساعت ها زیر آفتاب گرم تابستان در میان آن خاک و گرد و غبار تلاش کردیم تا بتوانیم یوسف را از زیر آوار بیرون بکشیم اما....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❤️
میگویم:
«دوستت دارم»
میشکفی،
گلهای باغچه تقلید میکنند
خدا میخندد و میگوید:
امان از عشق...
#حامد_نیازی
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❪بِهنَظَرَمیِکیاَزقَشَنگتَرینعِبارَتهایقُرآن
جاییهکِهخُدامیگِه:وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّکَ بِأَعْيُنِنَا
وَدَربَراربَرحُکمپَروَردِگارَتشَکیباییکُنکِهتو
تَحتِنَظَرومُراقِبَتماهَستی🤍❫
*(آرامشِ مَن صَدهِزارمَرتبه شُکرِت کِه هَستی و راهِ دُرُست رو نِشونِمون میدی ᳝
#التماس دعا
🍃🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
بی تو هر شب منم
و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_399
تمام شد.
آواربرداری با دست و بیل و هر چیزی که می شد تمام شد اما خبری از یوسف نبود.
صدای گریه ام میان جمعیت بلند شد.
و عادله دو زانو جلوی رویم نشست و هم پای گریه هایم مرا در آغوش کشید.
_فرشته جان آروم باش..... شاید اصلا تو سنگر نبوده.
یکی از رزمنده ها جلو آمد و گفت :
_خانم پرستار محاله بمباران طوری باشه که حتی جنازه هم پیدا نشه.... فکر کنم اصلا فرمانده تو سنگر نبودن.
و من با گریه، با صدایی گرفته و نفسی بریده، بلند فریاد زدم:
_پس... کجاست؟
آقا سید جلو آمد و گفت :
_خانم پرستار امروز از صبح هیچ کی فرمانده رو ندیده.... شاید کاری پیش اومده که اصلا ایشون بی خبر رفتن عقب.
حالم آنقدر بد بود که نفسی برای کشیدن نداشتم. عادله اسپری ام را از جیب روپوش سفیدم در آورد و به زور چند باری برایم زد.
از روی خاک ها برخاستم که موتور سواری وارد پایگاه شد و همین که از موتورش پیاده شد، همه ی جمعیت رو به من گفتند :
_خانم پرستار.... فرمانده است!
و من چشمانم را به او دوختم تا ببینم درست می گویند یا نه.
چپیه ای سفید دور بینی و دهانش بسته بود که نمی شد درست تشخيص داد اما همین که چپیه اش را کمی پایین کشید، دیدم یوسف است.
خیلی حرصم گرفت. اگر لااقل به یکی از رزمنده ها گفته بود که در سنگر نیست ما چندین ساعت تمام روی خاک ها نمی نشستیم.
از شدت بغض و ناراحتی و حتی عصبانیت بی هیچ حرفی سمت درمانگاه راه افتادم و عادله پشت سرم.
_نمی خوای حالا باهاش حرف بزنی؟
_نه.....
_دیوونه سه ساعته توی این خاک و خُل داری گریه می کنی لااقل واستا باهاش دو کلمه حرف بزن.
_ولم کن عادله الان عصبانی ام یه چیزی هم به تو می گم هم به اون.
_داره نگات می کنه فرشته.
_گفتم ولش کن دیگه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
.
اگر روزم پریشان شد
فدای تاری از زلفش،
که هر شَب
با خیالش خواب های دیگری دارم...!
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
میگفت:
خدایا ما را با آدمهایِ، بیوفا
بیمعرفت، رفیق نیمهراه، دروغگو
بیتفاوت، نمکنشناس، بدقول
در هیچ مسیری همراه نکن، خیلی خستهایم!😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هربار که نگاهت میکنم؛
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند؛
در اين سرزمين، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد...
🍃🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_400
به درمانگاه برگشتیم.
حالا که خیالم راحت شده بود، نفسم بالا نمی آمد.
با نفس تنگی شدیدی میان درمانگاه ایستادم و گفتم :
_حالم..... بده.....
نگاه عادله سمتم آمد.
_دیوونه ای دیگه.... بهت گفتم تو بیا عقب وسط اون همه خاک سر و کله نزن گوش نکردی.
دستم را کشید و مرا روی یکی از تخت های خالی نشاند.
_بشین ببینم.....
بعد ماسک اکسیژن را روی دهانم گذاشت و شیر کپسول اکسیژن را باز کرد.
و من میان نفس های عمیقی که می کشیدم آرام گریستم.
_دِ.... الان واسه چی گریه می کنی؟!
ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_عادله.... یه لحظه فکر کردم باز.....
و نگفتم. عادله هم منظورم را گرفت. فشاری به بازویم داد و گفت :
_ولی دیدی که سالم بود.
_آره خدا رو شکر....
_سلام.... خسته نباشید.
سرم به پشت سر چرخید.
یوسف بود!
ماسک را باز جلوی دهانم گرفتم که کمی جلو آمد و رو به عادله پرسید :
_من الان رسیدم پایگاه..... بچه ها یه چیزایی گفتن.
_بله جناب فرمانده.... این خانم پرستار با اون ریه های داغونش، سه ساعت تمام داشت خاک های سنگر شما رو با همین دستاش می ریخت دور تا..... چی بگم.... برید خودتون باهاش حرف بزنید... حال روحیش خوب نیست.
و بلندتر از قبل گفت :
_فرشته جان من چند دقیقه می رم بیرون.
عمدا رفت می دانم. چون درمانگاه خالی بود و جز من کسی در آن نبود.
با رفتن عادله، یوسف جلو آمد و مقابلم ایستاد. نگاهم کرد که باز اشکانم جاری شد و به حالت قهر سرم را از او برگرداندم.
فوری کنار همان تختی که رویش نشسته بودم تا اکسیژن بگیرم، روی زانوهایش خم شد و چون یک زانویش مشکل داشت، ناچار شد، کمی پایش را دراز کند ولی هر دو دستم را گرفت و بوسید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
عَهْد بَسْتَمـ نَفَسَمـ💚🍃
بٰاشے و مَنْ بٰاشَمـ و تُو
اِے ڪِہ
بے تُونَفَسَمـ تَنْگـ
و دِلَمـ تَنْگـ تَر اَسْتـ😔
🍃🌸
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
_الهی یوسف بمیره با این کار کردنش که تو با این حالت واسش نگران شدی.
با حرص و عصبانیت، ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_به جای مُردن و این جوری زجر دادن من لااقل به یکی می گفتی داری کجا می ری.
چشمانش رنگ غم و مظلومیت گرفت.
_به جان فرشته جان خودم، نشد.... یه بی سیم زدم یه کاری فوری پیش اومد.... مجبور شدم سریع برم.
دیگر حرفی نزدم و او ماسک را باز روی دهانم گذاشت و تک تک انگشتان دستم را بوسید.
_الهی یوسف فدای فرشته خانم بشه که با این دستات دنبال جنازه ی من بودی.
از شنیدن آن دو کلمه ی « جنازه ی من »، باز با حرص به شانه اش زدم.
_خیلی بدی یوسف.
و باز مظلومانه نگاهم کرد.
_آره خب من بدم دیگه عزیزم...... تو فرشته ای... همه که مثل تو فرشته نیستن.
خندیدم از حرفش که برخاست.
_عصات کو؟
_خیلی وقته روی زانوم فشار میارم و با لنگ لنگی که می زنم اما بی عصا می رم... خیلی دست و پا گیره آخه.
_شبا زانو درد می گیری خب... اون زانوت آسیب دیده.
با لبخندی گردن کج کرد.
_فدای سر شما..... زانو درد که چیزی نیست اونقدر خسته می شم که شبا، زانوم واسه خودش ناله می زنه و من خوابم می بره.
باز از حرفش خنده ام گرفت که گفتم :
_بهت یه پماد مسکن می دم شبا بهش بزن آروم بشه.
_چشم..... دیگه چی خانم؟
فقط نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه هیچی برو به کارت برس.... من خوبم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_یعنی کل پایگاه طرف تو هستن ها..... تا رسیدم همه گفتند بیام درمونگاه که تو از سه ساعت قبل داری واسه مُردن من اشک می ریزی.
_عه یوسف... نگو دیگه.
_چشم... چشم... چشم... کور شدم از بس گفتم چشم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_401
_الهی یوسف بمیره با این کار کردنش که تو با این حالت واسش نگران شدی.
با حرص و عصبانیت، ماسک را پایین کشیدم و گفتم:
_به جای مُردن و این جوری زجر دادن من لااقل به یکی می گفتی داری کجا می ری.
چشمانش رنگ غم و مظلومیت گرفت.
_به جان فرشته جان خودم، نشد.... یه بی سیم زدم یه کاری فوری پیش اومد.... مجبور شدم سریع برم.
دیگر حرفی نزدم و او ماسک را باز روی دهانم گذاشت و تک تک انگشتان دستم را بوسید.
_الهی یوسف فدای فرشته خانم بشه که با این دستات دنبال جنازه ی من بودی.
از شنیدن آن دو کلمه ی « جنازه ی من »، باز با حرص به شانه اش زدم.
_خیلی بدی یوسف.
و باز مظلومانه نگاهم کرد.
_آره خب من بدم دیگه عزیزم...... تو فرشته ای... همه که مثل تو فرشته نیستن.
خندیدم از حرفش که برخاست.
_عصات کو؟
_خیلی وقته روی زانوم فشار میارم و با لنگ لنگی که می زنم اما بی عصا می رم... خیلی دست و پا گیره آخه.
_شبا زانو درد می گیری خب... اون زانوت آسیب دیده.
با لبخندی گردن کج کرد.
_فدای سر شما..... زانو درد که چیزی نیست اونقدر خسته می شم که شبا، زانوم واسه خودش ناله می زنه و من خوابم می بره.
باز از حرفش خنده ام گرفت که گفتم :
_بهت یه پماد مسکن می دم شبا بهش بزن آروم بشه.
_چشم..... دیگه چی خانم؟
فقط نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دیگه هیچی برو به کارت برس.... من خوبم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_یعنی کل پایگاه طرف تو هستن ها..... تا رسیدم همه گفتند بیام درمونگاه که تو از سه ساعت قبل داری واسه مُردن من اشک می ریزی.
_عه یوسف... نگو دیگه.
_چشم... چشم... چشم... کور شدم از بس گفتم چشم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_402
اما ماجرای من به همین جا ختم نشد.
گرد و غباری که در عرض چند ساعتی وارد ریه های آسیب دیده ام شده بود باز فردای همان روز هم حالم را بد کرد.
مشغول کار بودم که احساس کردم نفسم بین قفسه های سینه ام گیر کرد.
چه حال بدی بود...... مرگ را زنده زنده تجربه کردن!
دو زانو افتادم روی زمین و با هِن هِنی که به خاطر نفس های نیمه نیمه ام بود سعی کردم اسپری ام را بزنم.
اما حتی اسپری هم نفسم را بر نگرداند.
عادله برای یکی از رزمنده هایی که در اتاق بستری بود، پیش دکتر شهامت رفته بود که همان رزمنده، با دیدن حالم بلند صدا زد:
_خانم پرستار..... خانم پرستار.....
و عادله برگشت و با دیدن حال من نگران شد.
_وای فرشته!
با کمک عادله روی یک تخت خالی دراز کشیدم و ماسک اکسیژن برایم زد اما حالم بهتر نشد.
دکتر شهامت بالای سرم آمد و با دیدن حالم گفت :
_لطفا برید فرمانده رو صدا کنید.... یه سِرُم هم احتیاطا بزنید که لازم به تزریق بود توی سِرُم بزنید.
_چشم دکتر.....
چشم بستم و عادله اول سِرُمم را زد و بعد رو به همان رزمنده ای که در اتاق بود گفت :
_دکتر براتون دارو نوشتن شما می تونید برید... فقط لطفا برید سنگر فرمانده و ایشون رو صدا بزنید فوری بیان درمونگاه.
_چشم.....
رزمنده مرخص شد و رفت که ماسک اکسیژن را از روی لبانم برداشتم و با صدایی که باز گرفته بود گفتم:
_عادله.... دکتر... با یوسف..... چکار داره؟
_بزن ماسکت رو..... نمی بینی صدات چه جوری شده..... دختر تو آخرش منو دق می دی.... اون از ديروز که هی گفتم فرشته تو نباید توی این همه خاک باشی، قبول نکردی حالا ببین.... آقا یوسف شما صحیح و سالم و شما اینجا روی تخت افتاده.
باز پرسیدم :
_حالا.... بهم بگو دیگه.... دکتر با یوسف چکار داره؟
عادله سمت تختم آمد و ماسک را روی دهانم گذاشت و گفت :
_گوش بده فرشته... لجبازی هم نکن.... باید برگردی عقب..... ریه هات توان ندارن ... اینجا همیشه پر از خاکه.... برو عقب برگرد خونه تون تا بهتر بشی.
عصبانی شدم. و عصبانیت اصلا برای آن حالم خوب نبود.
_چی؟!.... برگردم؟!..... من... خوب میشم.
_آروم باش.... چقدر حرف میزنی تو..... نفس بکش فعلا.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀