#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_536
سال 62..... شروع دلبرانه ای برای شیطنت های محمد رضا!
محمد رضای هفت ماهه با شیرین کاری هایش، با شیطنت هایش دل همه را برده بود.
آقای تسلیمی و خانم تسلیمی هفته ای سه چهار مرتبه به خانه ی خاله طیبه می آمدند و از محمد رضا سر می زدند.
فهیمه هم آرام تر از قبل شده بود اما داغ آقا یاسر چیزی نبود که تنها با گذشت 6 ماه سرد شود.
کار من هم شده بود، بافتن لباس برای محمد رضا.... محمد رضا تنها پسر فهیمه نبود... او همه ی ما را به خودش وابسته کرده بود.
گاهی حتی یوسف هم وقتی از پایگاه بر می گشت و تنها یک روز استراحت می کرد، دلش برای دیدن محمد رضا تنگ می شد.
و من.... چه حال بدی داشتم!
وقتی می دیدم یوسف چگونه با محمد رضا بازی می کند.... می خندد... و برای خنده های کودکانه ی محمد رضا، دلش غش می رود، دلم می خواست اندازه ی بغضی به قدر کل دنیا، بگریم.
کم کم صدای همه بی رودربایستی بلند شد.
_بسه دیگه چقدر می خواید تنها باشید... یه نی نی برای خودتون بیارید.
خاله طیبه می گفت.... مدام.... هر روز و هر روز... گاهی حتی جلوی روی یوسف.
و یوسف تا این حرف خاله را می شنید، محمد رضا را از آغوشش جدا می کرد و می گفت :
_بچه ی دیگران اینقدر شیرینه... چون نه کاری به خوابش داریم نه خوراکش... ولی بچه ی خود آدم که می خواد شب تا صبح گریه کنه و نذاره تا بخوابیم دیگه اینقدر عزیز نمی شه.
و خاله طیبه با چشمان ریزبینش به من نگاه می کرد و از همان نگاه خاله من حدس می زدم که حتما به چیزی شک می کند.
و یک شب وقتی همه خانه ی خاله طیبه بودیم و محمد رضا برای اولین بار در هشت ماهگی، همانطور که دست به دیوار گرفته بود، دستانش را از روی تنه ی دیوار جدا کرد و تاتی تاتی کنان سمت یوسفی که داشت با او قایم موشک بازی می کرد، چند قدم برداشت و یوسف برایش چنان ذوقی کرد که توجه همه را به خودش جلب.... دلم شکست.
یوسف محمد رضا را که دو قدم سمتش آمده بود را بغل کرد و چند باری از ذوق به هوا انداخت و صدای خنده هایش را بلند کرد.
و همان موقع خاله اقدس گفت :
_می بینی طیبه جان.... می بینی چطور دلش واسه بچه غش میره....
و دیگر نتوانستم بنشینم و ادامه ی حرف خاله اقدس که حتی می دانستم چیست را بشنوم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_537
سمت حیاط رفتم و روی بالکن ایستادم و گریستم.
صدای هق هقم را خفه کردم تا به گوش کسی نرسد و چقدر حالم بد بود!
باید قبل از آنکه کسی به نبود من شک می کرد به خانه بر می گشتم.
فوری اشکانم را پاک کردم تا برگشتم سمت در ورودی راهرو یوسف را دیدم.
_فرشته!
با لبخندی نمایشی گفتم:
_هوا خوبه... نه؟
نگاهم کرد. خیلی دقیق!
_هوای چشمات چطوره؟.... بارونیه؟
لبم را گزیدم تا نگویم از دل پر دردم اما بغض و اشک با هم در گلو و چشمم نشست.
_ببینمت فرشته جان.
و سرم را سمت خودش چرخاند. و اشکانم سقوط کرد روی گونه هایم.
_نبینم اشکاتو... چرا آخه؟.... از حرف مادرم ناراحت شدی؟
لبخندی زدم تا اشکانم را جمع کنم.
_نه... اون بنده ی خدا که نمی دونه من مشکل دارم... حال خودم خرابه.
_بگو چکار کنم حال دلت خوب بشه؟
و دستانش را دراز کرد و دستانم را گرفت. و من با گرمای دستانش آرام گرفتم و باز لبخندم قوت گرفت.
_خوبم.... اگه تو کنارم باشی خوب خوبم.
لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید.
_هستم کنارت.... قول می دم بهت.... قول قول.
اما زندگی چقدر سخت بود!
چقدر سخت می گرفت!
دو سه روز بعد از آن ماجرا، یک روز که یوسف رفته بود طبقه ی پایین پیش مادرش و من سفره ی ناهار را انداخته بودم، آمدم که صدایش بزنم که صدای خفه ی یوسف توجه ام را جلب کرد.
_گفتم شما فکر کنید من مشکل دارم.
و من با همان صدا تا پله ی آخر پشت در اتاق طبقه ی پایین رفتم که صدای خالا اقدس را شنیدم.
_آخه چطور فکر کنم؟.... من که می دونم مشکل از فرشته است.... چرا بهم حقیقت رو نمی گی آخه؟
و صدای یوسف که سعی داشت، تُن صدایش را کنترل کند تا صدایش را من نشنوم جواب داد :
_اصلا شما چکار داری مشکل از کیه.... ما بچه نمی خوایم.... تازه فرشته رو راضی کردم تو رو خدا شما دوباره فکر بچه رو تو سرش نندازید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته!
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم!علی چیزیش نیست🙂💔
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺
+بهنقلازهمسرشهید
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_538
_وا یعنی چی راضیش کردی؟!.... مگه می شه کسی رضایت بده که مادر نشه؟!.... اصلا خودم باهاش حرف می زنم.
و صدای یوسف ناگهان برخاست.
_نه.... می گم نه مادر من.... به خدا قسم... به قرآن قسم اگه حرفی به فرشته بزنید از دست شما دلخور می شم.
و خاله اقدس هم سکوت کرد.
برگشتم طبقه ی بالا.... آن روز آخرین روز از مرخصی یوسف بود و قرار بود دوباره به پایگاه برگردد.
نشستم سر سفره ی ناهار و منتظر شدم تا بیاید و چند دقیقه بعد آمد.
_به به.... خانم هنرمند من چه کرده!... چه بویی!
نشست سر سفره و با آنکه من لبخند می زدم تا رد غم نگاهم را پشت آن گم کنم اما گفت :
_خوبی فرشته؟
_آره... خوبم....
_چشمات چی میگن پس؟
باز خندیدم و نگاهش کردم.
_چی میگن؟
سرش را کمی کج کرد.
_میگن یه نمی زده به چشمات.... یه چیز کوچولویی دلتو زیر و رو کرده باز.
خنده ای نمایشی سر دادم.
_عجب چشمایی!... چه حرفایی می زنند!
چقدر برات بکشم؟
_بسه... همون بسه....
و تا بشقاب را سمتش گرفتم گفت :
_از فردا یه روزم خونه نمون.... برو بیمارستان نظام آباد ببین اگه نیرو میخوان برو سرتو اونجا گرم کن.
نگاهم به بشقاب خالی مقابلم بود که گفتم:
_چی شد؟!... گفتی بمونم پیش فهیمه که....
_خب خدا رو شکر محمدرضا خودش سر همه رو گرم کرده... الان فقط تویی که باید سرت گرم بشه.
نگاهم بالا آمد سمت چشمانش و گفتم:
_یوسف مشکل من چیه؟... بهم بگو.
خندید.
_تو مشکلی نداری عزیزم.
_مشکل من چیه که نمیتونم باردار بشم.
نگاهش روی چشمانم ماند اما با لبخند گفت :
_کی گفته تو نمی تونی باردار بشی؟
_کی گفته؟!... خود تو نبودی گفتی؟
خندید.
_خب آره... نگفتم نمیتونی گفتم نمیخوام... بچه نمیخوام.
_یوسف حرصم نده... میدونم همه ی اینا از همون سقط بچه شروع شد.... نمیدونم دکتر بهت چی گفته تو هم که نمیگی ولی....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_539
_ولی من بی اجازه ی تو....
و سکوت کردم که خودش کنجکاو شد.
_بی اجازه ی من چی؟
_قرصام رو نخوردم.... یعنی رفتم دکتر و با اجازه ی دکتر نخوردم.... اما.... باردار هم نشدم!
سکوتش باعث شد تا سرم را آرام آرام بالا بیاورم. عصبی بود بدجور!
_یوسف!
فقط اسمش را صدا زدم و برخاست و اورکتش را برداشت و گفت :
_خیلی خوبه... یعنی عالیه.... زنم داره همه ی کاراشو بی اجازه ی من انجام میده.... تو نباید به من بگی؟
_خب حالا که طوری نشده... من فقط فهمیدم نازا شدم... همین... اینم که تو خودت می دونستی.
جلوی در ایستاد و دستی به صورتش کشید و لا اله الا الله ی گفت.
_فرشته چرا آخه؟!.... چرا سعی می کنی کارات رو ازم مخفی کنی؟... اون از بارداریت که خودم فهمیدم.... این از این که باز رفتی دکتر و بهم نگفتی... آخه این درسته؟
_تو چی؟.... درسته که با مادرت سر نازایی من حرف میزنی و به من نمیگی؟
نگاهش فوری سمتم چرخید.
_کی؟!... همین الانو میگی؟
و بغضم باز آشکار شد. این بار لبخند نزدم. این بار پنهانش نکردم. تنها نگاه پر اشکم را به او دوختم و گفتم:
_آره... همین امروز... من شنیدم چیا گفتی.
نفسش را فوت کرد و با قدمی آرام سمتم آمد. نشست کنارم و خواست مرا در آغوش بکشد که نگذاشتم.
_ولم کن یوسف... خسته ام.... تو خسته ام کردی..... حتی بهم نمیگی مشکل من چیه آخه... آخه من چه دردی دارم؟
عاجزانه نگاهم کرد. اشکانم عذابش می داد.
_حالا که خودتم متوجه شدی که نمیتونی باردار بشی... دیگه مهم نیست که حالا علت چیه.
و دوباره دست دراز کرد سمتم.
_بیا فرشته.... فردا میرم پایگاه و دلت برام تنگ میشه.
_بشه.... دلمم تنگ بشه بازم ازت دلخورم.... تو خودت خیلی چیزا رو بهم نمیگی و نگفتی، بعد از من توقع داری.
_من فقط نخواستم ناراحتت کنم.
_اتفاقا منم نخواستم بی خودی امیدوارت کنم..... گفتم اگه خدا خواست که بهت یه خبر خوب میدم، اگه هم نخواست من همون فرشته ای هستم که خودتم می دونستی نازاست.
_لا اله الا الله.... اینقدر این کلمه رو نگو.... خدا به پیغمبرشم بچه نداد تا رسید به سن پیری... خدا اگه بخواد براش کاری نداره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ سوال دهه هشتادیا ❓
🤔 گریه و عزاداری حضرت زهرا چه خاصیتی داره؟
🤔 چه فایده ای برای دنیای امروز ما داره؟
و کلی سوال دیگه دهه هشتادیا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
تو زمین خوردی علی افتاد از پا ناگهان
جان حیدر راه اگر دارد بمانی، پس بمان💔😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_540
_فعلا که نازام دیگه... مگه غیر اینه؟
دستم را کشید و مرا مجبور کرد تا در دایره ی تنگ دستانش گرفتار شوم.
_فرشته جان.... ما خوشبختیم... این مهمه....
اما همه چیز به آن سادگی نبود. آن شب خیلی با هم حرف زدیم. گفتیم، خندیدیم و حتی یادم رفت که یوسف قرار است فردای آن روز به پایگاه برگردد.
فردای آن روز، من خواب ماندم!
یوسف رفت و من خواب ماندم.
همین که چشم گشودم و جای خالی یوسف را دیدم، یادم آمد که او رفته است.
خیلی ناراحت شدم. مثل افسرده ها نگاهم به سفره ی صبحانه ای که برای من پهن گذاشته بود، خیره شدم و زیر لب گفتم :
_کاش بیدارم می کردی.
برخاستم و کارهای خانه را شروع کردم.
جارو کشیدم و ناهار آماده کردم که صدای خاله اقدس آمد.
کمی بعد در شیشه ای خانه باز شد و خاله اقدس وارد.
_سلام... خوبی فرشته جان؟
_سلام خاله... خوش آمدی.... بفرمایید.
نشست کنج اتاق و تکیه زد به پشتی.
خواستم برایش چای بریزم که گفت:
_بیا بشین فرشته جان کارت دارم.
دلم همان موقع لرزید. سمت خاله پیش رفتم و نشستم مقابلش.
_بله خاله....
نگاهش به دستانش بود و سر به زیر که گفت:
_خیلی وقته به کارهای تو و یوسف شک کردم.
_کدوم کارا خاله؟
سر بلند کرد و نگاهم.
_همین امروز خواب موندی و شوهرت رو بدرقه نکردی مادر جان.
با خجالت گفتم:
_آره... خب دیشب دیر خوابیدیم.... خوابم برد.
_خب نه دیگه... باید همراه شوهرت باشی دخترم..... نه اینکه فکر کنی چون عروسم هستی اینو می گم... نه.... اینو گفتم چون اگه دخترم هم بودی بهت می گفتم.
_شما... لطف دارید خاله.
خاله آهی کشید و ادامه داد :
_مشکل از کدوم شماست؟
_چی ؟!.... مشکل چی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد #رائفیپور
🔸 اون حال میکنه، این لایک میکنه...
عاقبت جامعهای که پولدارها در اون الگو بشن...
⁉️ وظیفه ما تو این اوضاع چیه؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀
برای فاطمیه باید زحمت کشید...
#استاددارستانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❌ یک ضرب المثل غلط ❌
« خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! »
ولی قرآن چیزی دیگه میگه ‼️
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ"
▪️بیشتر مردم نمیدانند
🌿" أكثر الناس ﻻ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ "
▪️بیشتر مردم ایمان نمی آورند
🌿" أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ"
▪️بیشترشان گناهکارند
🌿" أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان نادانند
🌿" أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ"
▪️بیشترشان اعتراض گرند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ"
▪️بیشترشان تعقل نمیکنند
🌿" أكثرهم ﻻ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ "
▪️بیشترشان ناشنوای اند
🌿" ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ "
▪️و کم اند بندگانی که شاکر اند
🌿" ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ ﻗﻠﻴﻞ"
▪️و جز اندکی ایمان نمی آورند
✅پس نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست ، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.
#نور 🌟•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_541
_تو مشکل داری یا یوسف که نمی تونید بچه دار بشید.
خشکم زد. نگاه خاله توی صورتم بود و من به زور لبخند زدم.
_مشکل نداریم... فعلا بچه نمیخوایم.... یوسف سرش شلوغه... مدام پایگاهه... نمیشه دیگه.
_یعنی بقیه ی مردم هم اگه قرار بود مثل شما فکر کنند کل کارهای مملکت رو باید می ذاشتن کنار چون جنگه.
با خنده ی بی صدایی جواب دادم:
_مملکت چی؟!... من خودم و یوسف رو گفتم فقط.
نگاه خاله اقدس جدی شد. آنقدر که تا آن روز ندیده بودم.
_تو مشکل داری فرشته جان؟
_من....
مِن مِن کنان مانده بودم چه بگویم که خاله اقدس ادامه داد :
_حدس می زدم.... می دونستم مشکل از یوسف من نیست.
این دو کلمه ی « یوسف من »، بدجوری دلم را شکست.
_تو دیدی من حرفی بزنم فرشته جان.... من تا همین دیروز هیچی به روت نیاوردم اما دیگه نشد که نگم.... من یه پیرزن تنهام.... از دار دنیا و تموم سختی هاش، دو تا پسر داشتم..... جوونیمو پای این دوتا گذاشتم و یتیم بزرگشون کردم... خدا یکی شون رو ازم گرفت.... الان فقط برام همین یوسف مونده.... یوسفی که براش کلی آرزو داشتم و دارم.... من حق ندارم بدونم عروسم چرا نازاست؟
_خاله باور کنید شما اشتباه متوجه شدید.....
_چی رو اشتباه فهمیدم؟.... اینکه دیروز صداتون تا پایین می اومد که می گفتی، مشکل من چیه که نمیتونم باردار بشم؟!
ماتم برد!
نگاهم در چشمان خاله اقدس نشست.
صدای ما آنقدر بلند نبود که بخواهد تا طبقه ی پایین برود!!
سکوت کردم و خاله ادامه داد :
_خیلی وقته خیلی چیزا میدونم و هیچی نمیگم.... اما دیگه صبرم تموم شده.... یک سال و چند ماهه از سقط اون بچه میگذره.... خدا رو شکر حالتم خوبه و کمتر دیدم اسپری بزنی.... پس مشکل چیه فرشته؟... یوسف که دلش برای بچه ی فهیمه به جای بچه ی خودش، میره..... هر وقت محمد رضا رو تو بغل می گیره یه طوری قربون صدقه اش میره انگار بچه ی خودشه..... مشکل چیه پس؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_542
فقط سکوت جوابم بود و آن سکوت طولانی خودش همه چیز را گفت.
نمی دانم من این طور فکر کردم یا واقعا از آن روز به بعد، رفتار خاله اقدس با من تغییر کرد!
شاید هم من خیلی حساس شده بودم. آنقدر که با کوچکترین حرفی دلگیر می شدم.
هر روز وقتی بعد از ظهر ها، با خاله اقدس به دیدن فهیمه و خاله طیبه می رفتیم، وقتی نگاهش به محمد رضا می افتاد چنان آه غلیظی می کشید که جگر من از سوز آهش، می سوخت.
و بالاخره خاله طیبه هم فهمید. از همان آه های پُر حسرت خاله اقدس.... از نگاه های حسرت آلودش به محمد رضا.... از سکوتش حتی!
_چی شده فرشته؟
این سوال خاله طیبه بود.... یک روز مرا گوشه ای کشید و از من پرسید. و من تنها سکوت کردم. خوب می دانستم منظورش چیست اما با سکوتم اجازه دادم خودش حدس بزند.
_اقدس چش شده؟!.... انگار ناراحته... همش آه می کشه.... همش یواشکی اشک چشماشو پاک می کنه.... یه جوری محمد رضا رو بغل می گیره که انگار....
و طاقتم تمام شد شاید.
و نباید ها را گفتم :
_من مشکل دارم خاله... من دیگه نمی تونم باردار بشم.
_چی؟!.... کی گفته؟!... مگه می شه!... تو فقط بچه ات سقط شد اونم به خاطر این که هنوز مواد شیمیایی توی خونت بود... همین.
آهی کشیدم و گفتم :
_الان نزدیک یک ساله و چند ماه از اون موقع گذشته.... و من باردار نشدم... دکترم هم نفهمید مشکل چیه.
_وای خدا... چه چیزایی می شنوم.... یوسف می دونه؟
_خود یوسف اول بهم گفت... هی می گفت بچه نمی خواد... من نمی فهمیدم منظورشو... تا اینکه.... خودم رفتم دکتر و کم کم فهمیدم.
خاله وا رفت اصلا. حالا مانده بودم او را چطور آرام کنم.
اما ماجرا همین نبود.... خاله از زور غصه و ناراحتی، همه چیز را از زبان من، به خاله اقدس گفت و کار تمام شد.
و بالاخره سکوت خاله اقدس هم شکسته شد!
درست وقتی که یوسف از پایگاه برگشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_543
طبق معمول هر دفعه، وقتی یوسف برگشت، تنها از شدت خستگی یک روز کامل استراحت کرد.
اما بعد از یک روز، بعد از صبحانه دیدن مادرش رفت. و من نمی دانم چرا احساس می کردم که این بار خاله اقدس حتما با یوسف حرفهایش را خواهد زد و حدسم درست بود.
بعد از رفتن یوسف به دیدن مادرش، من هم پشت سرش با کمی تاخیر از پله ها پایین رفتم.
درست پشت در اتاق ایستادم و صدایشان را شنیدم.
_خب مادر جان چه خبر؟
_خبرا که دست شماست.
و همان جا دلم شکست. بغض کردم که شنیدم یوسف با تعجب گفت :
_دست من؟!... چه خبری؟!
_فرشته خودش به طیبه گفته که نازاست.... اون وقت تو هی انکار کن... چرا بهم نگفتی؟
_چی؟!.... فرشته گفته؟!.... آخه چرا شما باور می کنی؟!.... مگه میشه کسی نازا باشه و بعد بچه اش سقط بشه.
_خب حتما نمیتونه بچه رو نگه داره.
_نخیر مادر من... این خبرا نیست.... فرشته هیچ مشکلی نداره... من فعلا بچه نمیخوام.
و صدای خاله بلند شد.
_یوسف اینقدر بهم دروغ نگو.... فرشته میاد به طیبه دروغ بگه که چی بشه آخه؟!!
_من چه میدونم.... حتما یه چیز دیگه گفته شما این جوری برداشت کردید.
و صدای خاله اقدس شبیه فریاد شد.
_یوسف من مادرتم.... چرا این جوری میخوای همه چی رو ازم مخفی کنی؟
_قربونت برم مادر... تو رو خدا یه کم یواشتر... صدات تا بالا میره.
_بذار بره تا بلکه خودش بیاد پایین و حرفاشو رو در روی من بزنه.
چشم بستم و اشکانم چکید.
_نه از تو.... نه از فرشته.... از هیچ کدومتون توقع نداشتم از من پنهون کنید.... من تا حالا چی برای فرشته کم گذاشتم؟... فرشته رو مثل دختر نداشتم می دونستم.... گفتم این دختر مادر و پدرش رو از دست داده، گفتم بذار با من احساس غریبی نکنه.... خواستگارش به خاطر شیمیایی بودن فرشته پرید... اینو خود طیبه بهم گفت ولی با خودم گفتم اینم عیبی نداره.... گفتم پسرم این دختر رو میخواد.... با هم کنار میان.... من از همه چی گذشتم.... حالا شما دوتا بعد از یک سال و چند ماه اونم به زور و زحمت این قضیه رو ازم پنهون کردید؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_544
_چی میگی مادر من؟!.... آخه شما چرا همه چی رو با هم قاطی کردید.... الان بحث خواستگاری رو واسه چی پیش می کشی؟
خاله عصبانی سر یوسف فریاد زد.
_یوسف با من یکه بدو نکن..... یک کلام... فرشته نازاست یا نه؟
_لا اله الا الله.... چرا همچین می کنی آخه مادر من.... بذار برات یه لیوان چایی بریزم.
_من هیچی نمیخوام... بی خود حرفو عوض نکن.... من جوونیمو پای تو و یونس گذاشتم.... من شما رو یتیم بزرگ کردم.... حالا همچین خبر مهمی رو ازم مخفی می کنی؟
یوسف هم کلافه شد.
_به خدا قسم اگه همین الان این حرفا رو تمومش نکنید بلند میشم میرم بالا.
و باز صدای عصبی خاله برخاست.
_برو.... تقصیر منه.... منی که خون جگر خوردم تا تو رو بی پدر بزرگ کردم که حالا واسه خاطر زنت تو روی من واستی.
اشکانم بند نمی آمد. نفسم داشت می گرفت. حالم داشت همانجا بد می شد. ناچار برگشتم بالا و چند باری اسپری زدم تا آرام بگیرم اما همچنان نفس نداشتم و طولی نکشید که یوسف آمد.
انگار نه انگار که چه حرفهایی شنیده است.
_به به چه بویی!.... خانمم چی درست کرده؟
آمد سمت آشپزخانه و پشت سرم ایستاد. می خواستم زیر سماور را روشن کنم تا یک لیوان چایی بخوریم که نگاهش از بالای سرم به اطراف چرخید.
_پس ناهار کو؟
_ناهار درست نکردم.
_پس این بوی عطر غذا مال کجاست؟
چرخیدم سمتش و زل زدم به چشمانش.
_مال خونه ی مادر شماست.... ناهار نداریم اگه میخوای میتونی بری خونه ی مادرت ناهار بخوری.
لبخند سردی زد و پشت آن، تمام دغدغه هایش را مخفی کرد.
_من دستپخت زنم رو ترجیح میدم.
_زنت غذا درست نکرده....
_چی شده فرشته؟!
و همان جمله ی سوالی باز آغاز تولد بغضی دوباره بود.
_پس خاله اقدس فهمید همه چی رو؟.... دیدی گفتم نمیشه قضیه رو پنهان کرد.
جا خورد. توقع نداشت من حرفهایشان را شنیده باشم.
_باز اومدی از پایین پله ها گوش واستادی؟
نگاهم در چشمان سیاهش نشست.
_آره....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀