eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _اگه من کوتاه نمی اومدم مهتاب هم حریفم نبود.... حالا اگه تو میای تا منم ناهارم رو بخورم... اگه نمیای من سیرم. من هم کمی ناز کردم و با لبخندی که مهارش سخت بود گفتم : _اگه شما یه بوسه به من هدیه می دی که بیام.... وگرنه منم سیرم. بوسه که هیچ، آغوشش را برایم گشود و مرا بین دستانش اسیر کرد و در گوشم گفت : _فرشته‌ ی قشنگ زندگیم... روز اولی که عاشقت شدم، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از عشقت دیوونه بشم... ولی شدم.... من دیوونتم فرشته.... حساسیت هام از عشقه.... چشم ندارم کسی رو جز خودم توی نگاهت، خاطراتت، توی قلبت ببینم. و من خیالش را آسوده کردم و گفتم : _نیست یوسف... به خدا نیست... از اولش هم خودت بودی.... تو نمی دونی وقتی خاله طیبه بهم گفت که یونس می خواد بیاد خواستگاریم چقدر دلم شکست.... ازت دلخور شدم.... دلم خواست تا آخرم عمرم نبینمت..... زیر گوشم خندید. _ای بلا.... اگه دوستم داشتی چرا بروز ندادی؟!... همیشه فکر می کردم از من بخاطر جدیتم می ترسیدی. _غرور داشتم.... سخت بود که حتی پیش خودم اعتراف کنم که عاشقتم.... اما بودم... به خدا عاشقت بودم و هستم. محکمتر مرا بین بازوانش فشرد که صدای سرفه ای آمد. سرم از کنار شانه ی یوسف به سمت چپ کج شد. مهتاب بود و با لبخندی که داشت مهارش می کرد، نگاهمان. یوسف مرا از آغوشش جدا کرد که مهتاب گفت : _ببخشید... ولی قابل توجه لیلی و مجنون که غذا یخ شد.... منم گرسنه ام باز.... اگه غذا می خورید بفرمایید.... وگرنه من ترتيب دوتا بشقاب غذای دست خورده ی روی سفره رو بدم. یوسف نگاهم کرد. _اشتها داری یا نه؟ _بله.... _شکمو خانم دست به غذاها نزنی.... دیشب هم تو رستوران همه ی غذاها رو خوردی.... الان دیگه غذاها مال ماست. مهتاب خندید و گفت : _پس بفرمایید دیگه..... ناهار را خوردیم که کمی خواب چشمانم را پُر کرد. یوسف هم خسته بود. او حتی به اندازه چند ساعتی که من خوابیده بودم هم نخوابیده بود. هر دو نیاز به استراحت داشتیم. استراحتی که شاید باز قبل از آمدن یک طوفان، برای موج های آرام زندگی من لازم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز یوسف به اداره رفت و من خودم به فهیمه زنگ زدم. _سلام.... دیروز دیوونه ام کردی با حرفات.... _سلام... ببخشید فرشته جان.... ولی من دیگه موندم حرفام رو به کی بزنم.... _فهیمه جان... باید حرفاتو به خود یونس بزنی.... باید از همون اول بهش می گفتی که اذیت می شی از این جور حرفا.... اصلا اونم قصد و غرضی نداره ولی باید بدونه که حال همسرش با اینجور حرفا بد می شه..... منم از دیروز دارم فکر می کنم که اصلا این ازدواج به صلاح مهتاب و محمد رضا نیست.... مهتاب هنوز تازه می خواد کنکور بده.... اصلا زوده برای ازدواجش... می خواد درسشو بخونه. _فرشته... من همه ی اینا رو می دونم... ولی بهم بگو چطوری یونس و محمد رضا رو راضی کنم. _دیگه اونش دست من نیست.... هنر خودته.... _آخه.... آخه همین دیشب یه سری حرفا شد که..... کلافه شدم. _چه حرفایی؟! _یونس می گفت به یوسف در مورد محمد رضا گفته.... و می خواد زودتر جواب بگیره. عصبی شدم. _چه خبره.... چقدر عجله آخه!.... هنوز چهلم خاله اقدس هم نشده! _چی بگم.... انگار این جوری داره غصه ی مادرشو فراموش می کنه. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _بذار من با یوسف حرف می زنم زودتر یه نه ی محکم بهشون می گیم که خیالشون راحت بشه. _دلم به حال محمد رضا می سوزه.... خیلی مهتاب رو دوست داره. _لا اله الا الله.... فهیمه.... بس کن تو رو خدا..... تو باهاش حرف بزن.... یه کاری کن از فکر مهتاب بیاد بیرون. فهیمه قبول کرد اما قضیه ی محمد رضا و مهتاب به همین جا ختم نشد. یونس یکبار دیگر به یوسف زنگ زد تا جواب قطعی بگیرد و من پیشنهاد دادم تا بعد از چهلم خاله اقدس صبر کنند تا بهتر بتوانیم راضی شان کنیم که مهتاب و محمد رضا به درد هم نمی خورند. و چقدر روزها زود گذشت! آنقدر زود که مهتاب کنکورش را داد و یک هفته بعد از کنکور مهتاب، چهلم خاله اقدس شد و باز ما به تهران رفتیم. این بار یوسف هم قاطعانه و مصمم بود که درخواست یونس و درخواست خواستگاری اش را برای مهتاب، رد کند. اما قضیه به همین سادگی نبود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مراسم چهلم خاله اقدس تمام شد و همان شب بعد از چهلم که قرار بود فردای آن روز، ما به شهرمان برگردیم، خاله طیبه ما را همگی، شام مهمان خودش کرد. هنوز شام نخورده برایمان چند کادو آورد و گفت : _بسم الله.... خدا بیامرزه اقدس رو ولی شگون نداره پیراهن مشکی به تن داشته باشید.... اقدس هم این آخری ها داشت خیلی اذیت می شد.... مریض احوال بود و همش تو بستر افتاده بود. بعد خودش تک تک کادوها را جلوی رویمان گذاشت و گفت : _بازش کنید ناقابله. بلوز من یک شومیز صورتی رنگ زیبا بود و برای فهیمه همان مدل اما سبز رنگ. برای یونس و یوسف هم پیراهن مردانه.... برای مهتاب یک روسری سرخابی که قطعا به پوست سفیدش می آمد و برای محمد رضا و فاطمه هم یک پیراهن مردانه و یک شال آبی.... وقتی همه کادوهایشان را گرفتند و از خاله طیبه تشکر کردند، یونس بی مقدمه گفت : _اگه قراره من یکی، لباس مشکی عزای مادرم رو از تن به در کنم، باید اول یه جواب بله از داداشم بگیرم. و من دلشوره گرفتم همان موقع و به فهیمه نگاه کردم که یوسف بلند گفت : _الان موقعیت این حرفا نیست یونس. _چرا داداش؟!.... خدا بیامرز مادر خودش یکی از آرزوهاش بود. یوسف دستی روی ران پایش زد. و این بار من بی مقدمه گفتم : _آقا یونس.... من قبلا جواب شما رو به فهیمه جان گفتم.... لطفا دیگه مطرحش نکنید چون بقیه خبر ندارند. و همان موقع خاله طیبه گفت : _چه خبره!.... به ما هم بگید..... یوسف فوری با جدیت جواب داد : _هیچی خاله جان.... این قضیه منتفی است.... فهیمه خانم شما رفتید خونه بهشون بگید. و یونس با اخم یوسف را نگاه کرد. _من خودم به شما گفتم بعد جواب منو به فهیمه می گید؟! و یوسف باز گفت : _صلاح نیست.... اصلا این بحث رو نباید امشب مطرح می کردی. _چرا؟!.... چون شما از پسر من خوشت نمیاد باید جواب رد بدی؟! مهتاب گیج و منگ به ما نگاه می کرد که فوری گفتم: _مهتاب جان.... برو تو اتاق عزیزم... این بحث اصلا به شما ربطی نداره. مهتاب برخاست و با این حرف من، نگاه ناراحت یونس سمتم آمد. _دستت درد نکنه زن داداش.... یه عمر از من و خانواده ام مثل جذامی ها فرار کردید حالا داری دخترت رو هم از من فراری می دی؟! شوکه شدم تا خواستم جواب یونس را بدهم، یوسف با اخم و جدیتی که به نظرم کمی بیشتر از قبل شده بود گفت : 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌱 . •[ وَاجعَل قَلبی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً ... و ♡ مرا سرگشته و دیوانۀ خود قرار ده ... ]• 📿 ♥️ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بس کن یونس... من همون اول بهت گفتم جوابم چیه ولی هی گفتی باشه بعد... بذار بعد چهلم مادر.... حالا با خانومت حرف بزن.... حالا یه بار دیگه می گم.... این ازدواج رو به صلاح این دو جوون نمی بینم.... تمام..... بلند شو فرشته.... ما بریم بهتره. تا برخاستم یونس هم برخاست. عصبی بود که گفت: _من می دونم بخاطر چی داری جواب رد می دی.... گذشته ها تموم شده.... چرا بخاطر گذشته ها جلوی این دوتا جوون رو می گیری؟! تا یوسف خواست حرفی بزند من گفتم: _گذشته ها تموم نشده.... فهیمه گفتی یا نه.... بگو.... بگو به شوهرت که خود تو هم مخالفی. و خاله طیبه همین جا بود که برخاست و گفت : _خب به منم بگید چی شده؟! و انگار هیچ کس نمی خواست حرفی بزند حتی فهیمه که من ناچار شدم باز بگویم. _بگو فهیمه.... بگو که چند وقت پیش بهم زنگ زدی و گفتی صلاح نیست چون نمی خوای باز خاطرات تکرار بشن.... بگو که به من چی گفتی. نگاه یونس سمت فهیمه برگشت که یوسف با اخم نگاهم کرد. شاید باید همانجا سکوت می کردم ولی هیچ وقت در اوج عصبانیت شیطان نمی گذارد که افکار ما درست به نتیجه گیری و انتخاب ختم شود. محمد رضا هم از این جمع متشنج برخاست و گفت : _مامان.... چی گفتی شما؟! و یونس با جدیت تمامی که خیلی به یوسف شبیه بود گفت : _شما برو خونه.... محمد رضا تا خواست حرفی بزند، یونس صدایش را بالاتر برد. _برو خونه گفتم.... محمدرضا سرش را پائین گرفت و بی هیچ حرفی رفت. بعد از رفتنش نگاه یونس سمتم آمد. به قدری جدی که لحظه ای ترسیدم. _من نمی دونم فهیمه چی گفته ولی.... حتی اگه حرفی هم زده، به خواهرش زده... شما نباید توی جمع می گفتید. و من کور شدم... شاید کر شدم... نادانی کردم.... حرصم گرفته بود از حرف یونس و با بی فکری گفتم: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _آقا یونس... من زندگیم رو دوست دارم... من عاشق همسرم هستم.... من از اول هم یوسف رو دوست داشتم.... قسمت نشد... یوسف نخواست همون اول حرف دلشو بزنه و همه ی این ماجراها از همون موقع شروع شد. ناگهان یوسف فریاد کشید : _فرشته! و من باز ادامه دادم: _وقتی می گم صلاح نیست یعنی صلاح نیست دوباره خاطرات تکرار بشه.... اینقدر از گذشته و خاطراتتون حرف نزنید حتی با فهیمه.... من یکی حلالتون نمی کنم. یوسف جلو آمد و مقابلم ایستاد. نگاه تند و خشمگینش یک طرف، چشمان رنگ خونش یک طرف دیگر. _دهنتو ببند فرشته. ولی نشد... خیلی پُر بودم.... شاید به قدر سالیان سال.... _نمی تونم یوسف... بذار بگم این همه سال واسه دو سال نامزدی چقدر اذیت شدم.... چقدر سختی کشیدم.... دیگه طاقت ندارم دوباره از خواهرم بشنوم که این همه مدت..... یوسف دستش را بلند کرد اما نزد.... _فرشته یه کلام دیگه بگی.... فقط نگاهش کردم. بغضم گرفت و چشم در چشمش خیره شدم. لحظه به لحظه داشت نگاه یوسف، زیر تابش نگاهم آرام می شد که یونس جلو آمد و دست یوسف را گرفت. و من بی هیچ حرفی با حالی بد و خراب خارج شدم و وارد اتاقی رو به حیاط خاله طیبه شدم. تا در را باز کردم مهتاب نگاهم کرد. _مامان چی شده؟!.... جریان چیه؟ و نشستم کف اتاق نفس عمیق کشیدم تا درد قفسه ی سینه ام را آرام کنم. _مامان تو رو خدا این جوری حرص نخور... مامان جان. شانه هایم را مهتاب مالش می داد که خاله طیبه هم وارد اتاق شد و نیامده شروع کرد. _تو اصلا فهمیدی حرفات چقدر زشت و بد بود؟!... خودت خجالت نکشیدی واقعا؟! آهسته زمزمه کردم: _دیگه خسته شدم... از همتون... از فهیمه که درد دلاشو به من می گه و منو بهم می ریزه.... از یوسف که حساس شده... از خود یونس که شده عامل همه ی دعواهای من و یوسف.... مهتاب کنار پایم روی دو زانو نشست و گفت : _مامان ولش کن.... الانه که نفست بگیره.... خاله ول کنید این حرفا رو... حالش خوب نیست. و همان موقع، یوسف هم آمد و تا در اتاق را باز کرد گفت : _بلند بشید باید بریم.... مهتاب بلند شو. و مهتاب با بغض گفت : _بابا.... و یوسف عجیب ترین حرفی را زد که در طول عمرم از او شنیده بودم. _بابا مُرد.... زود باش گفتم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌙 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان ✨شبتون مهتابی✨
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
💔 ●عآصے‌وبےسࢪوپآ‌بودھ‌ام‌ومعتࢪفم حضࢪٺ‌عشق‌‌علمدآࢪ‌مࢪاآدم‌کرد●🥀🕊 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
🥀 🦋 ♡ جانِ جانا این دل تمومِ اون چیزیه که من دارم:) میسپارَمش به تو*.* 🌱 ↦ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با چه وضعیتی از خانه ی خاله طیبه بیرون زدیم بماند. تا در ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم یوسف شروع کرد. خیلی خیلی عصبانی بود. _تو شورشو در آوردی فرشته..... اگه فهیمه نادونی کرده و حرفی زده باید بیای جلوی جمع اینا رو بگی.... چرا وقتی می گم ساکت شو، ساکت نمی شی؟! نفسم نه از آن اتفاق، بلکه از آدم ها و خاطرات تلخ و شاید هم کمی از فریاد های یوسف گرفت. نفس نداشتم چون زیادی عصبی شده بودم. عصبی از یونسی که حتی فکر نمی کردم بخواهد بحث محمد رضا را در مقابل خاله طیبه باز کند و بعد از آن بدتر بخواهد بله را در آن موقعیت هم بگیرد. اما بیشتر از این دلخور بودم که هیچ کس متوجه نشده بود که من تا آن روز چقدر صبر کردم.... چقدر غصه خوردم و چقدر حرفهایم را در قلبم محبوس کرده ام و آن روز دیگر نتوانستم. یوسف هنوز عصبانی بود و داشت داد و بیداد می کرد که مهتاب با گریه گفت : _بابا تو رو خدا.... مامان حالش خوب نیست.... تو رو خدا..... اسپری هاش توی چمدونه. سرم را تکیه دادم به لبه ی صندلی عقب ماشین و شیشه ی عقب را تا نصفه پایین دادم تا بلکه کمی نفس بکشم اما مشکل، نفس من نبود. مشکل از عصبانیتی بود که باعث حملات آسمی می شد. از همان اول همین طور بودم. کم کم احساس کردم. صداها دارد برایم دب می شود.... چشمانم داشت همه چیز را تار می دید و نفسم ضعیف و بی جان شده بود و نمی دانم چرا یوسف نگه نداشت؟! سرم گیج می رفت که بی جان افتادم روی صندلی عقب و آنقدر گیج و ناهوشیار که اصلا قادر به تکان خوردن نبودم. تنها صدای جیغ های بلند مهتاب بود که گه گاهی کمی می شنیدم. _مامان..... مامان جان.... چشم بسته بودم در عالم خلسه ای که هیچ غمی نداشت جز نفس هایی سخت که می خواست جان بگیرد شاید برای برخاستن از سینه ای که مخزن تمام حرفهایی بود که مدت ها درونش، نگه داشته بود. دستی زیر گردنم نشست، سرم کمی بالا آمد و اسپری را احساس کردم که بین لبانم نشست اما دیر بود.... آنقدر دیر که حمله ی آسمی شدت گرفته بود و بعد از چند بار اسپری زدن تنها مثل یک ماهی بیرون افتاده از تُنگ، لبانم را از هم باز کردم و نفسی بلعیدم اما نفس هایم آرام نگرفت. چشم بسته بودم و خودم را به همان نفس های نصف و نیمه سپردم. آنقدر که کامل بی هوش شدم و از دنیا و اطرافم جدا. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
•••• |الاای‌شاعران! چشمان‌او‌آرایهٔ‌وحے‌است بـرای‌مـاازآن‌بـاران،کمـےالـهـام‌بـردارید... ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل