هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_696
_آقا یونس... من زندگیم رو دوست دارم... من عاشق همسرم هستم.... من از اول هم یوسف رو دوست داشتم.... قسمت نشد... یوسف نخواست همون اول حرف دلشو بزنه و همه ی این ماجراها از همون موقع شروع شد.
ناگهان یوسف فریاد کشید :
_فرشته!
و من باز ادامه دادم:
_وقتی می گم صلاح نیست یعنی صلاح نیست دوباره خاطرات تکرار بشه.... اینقدر از گذشته و خاطراتتون حرف نزنید حتی با فهیمه.... من یکی حلالتون نمی کنم.
یوسف جلو آمد و مقابلم ایستاد. نگاه تند و خشمگینش یک طرف، چشمان رنگ خونش یک طرف دیگر.
_دهنتو ببند فرشته.
ولی نشد... خیلی پُر بودم.... شاید به قدر سالیان سال....
_نمی تونم یوسف... بذار بگم این همه سال واسه دو سال نامزدی چقدر اذیت شدم.... چقدر سختی کشیدم.... دیگه طاقت ندارم دوباره از خواهرم بشنوم که این همه مدت.....
یوسف دستش را بلند کرد اما نزد....
_فرشته یه کلام دیگه بگی....
فقط نگاهش کردم. بغضم گرفت و چشم در چشمش خیره شدم. لحظه به لحظه داشت نگاه یوسف، زیر تابش نگاهم آرام می شد که یونس جلو آمد و دست یوسف را گرفت.
و من بی هیچ حرفی با حالی بد و خراب خارج شدم و وارد اتاقی رو به حیاط خاله طیبه شدم.
تا در را باز کردم مهتاب نگاهم کرد.
_مامان چی شده؟!.... جریان چیه؟
و نشستم کف اتاق نفس عمیق کشیدم تا درد قفسه ی سینه ام را آرام کنم.
_مامان تو رو خدا این جوری حرص نخور... مامان جان.
شانه هایم را مهتاب مالش می داد که خاله طیبه هم وارد اتاق شد و نیامده شروع کرد.
_تو اصلا فهمیدی حرفات چقدر زشت و بد بود؟!... خودت خجالت نکشیدی واقعا؟!
آهسته زمزمه کردم:
_دیگه خسته شدم... از همتون... از فهیمه که درد دلاشو به من می گه و منو بهم می ریزه.... از یوسف که حساس شده... از خود یونس که شده عامل همه ی دعواهای من و یوسف....
مهتاب کنار پایم روی دو زانو نشست و گفت :
_مامان ولش کن.... الانه که نفست بگیره.... خاله ول کنید این حرفا رو... حالش خوب نیست.
و همان موقع، یوسف هم آمد و تا در اتاق را باز کرد گفت :
_بلند بشید باید بریم.... مهتاب بلند شو.
و مهتاب با بغض گفت :
_بابا....
و یوسف عجیب ترین حرفی را زد که در طول عمرم از او شنیده بودم.
_بابا مُرد.... زود باش گفتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
#نوڪرتمبتلاتھ💔
●عآصےوبےسࢪوپآبودھامومعتࢪفم
حضࢪٺعشقعلمدآࢪمࢪاآدمکرد●🥀🕊
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
#شهیدانه
#شهید_احمد_مهنه
🥀
🦋 ♡
جانِ جانا
این دل
تمومِ اون چیزیه که من دارم:)
میسپارَمش به تو*.*
#همینقدرمبتلا
#معبودانه🌱
↦
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_697
با چه وضعیتی از خانه ی خاله طیبه بیرون زدیم بماند. تا در ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم یوسف شروع کرد.
خیلی خیلی عصبانی بود.
_تو شورشو در آوردی فرشته..... اگه فهیمه نادونی کرده و حرفی زده باید بیای جلوی جمع اینا رو بگی.... چرا وقتی می گم ساکت شو، ساکت نمی شی؟!
نفسم نه از آن اتفاق، بلکه از آدم ها و خاطرات تلخ و شاید هم کمی از فریاد های یوسف گرفت.
نفس نداشتم چون زیادی عصبی شده بودم. عصبی از یونسی که حتی فکر نمی کردم بخواهد بحث محمد رضا را در مقابل خاله طیبه باز کند و بعد از آن بدتر بخواهد بله را در آن موقعیت هم بگیرد.
اما بیشتر از این دلخور بودم که هیچ کس متوجه نشده بود که من تا آن روز چقدر صبر کردم.... چقدر غصه خوردم و چقدر حرفهایم را در قلبم محبوس کرده ام و آن روز دیگر نتوانستم.
یوسف هنوز عصبانی بود و داشت داد و بیداد می کرد که مهتاب با گریه گفت :
_بابا تو رو خدا.... مامان حالش خوب نیست.... تو رو خدا..... اسپری هاش توی چمدونه.
سرم را تکیه دادم به لبه ی صندلی عقب ماشین و شیشه ی عقب را تا نصفه پایین دادم تا بلکه کمی نفس بکشم اما مشکل، نفس من نبود. مشکل از عصبانیتی بود که باعث حملات آسمی می شد.
از همان اول همین طور بودم.
کم کم احساس کردم. صداها دارد برایم دب می شود.... چشمانم داشت همه چیز را تار می دید و نفسم ضعیف و بی جان شده بود و نمی دانم چرا یوسف نگه نداشت؟!
سرم گیج می رفت که بی جان افتادم روی صندلی عقب و آنقدر گیج و ناهوشیار که اصلا قادر به تکان خوردن نبودم.
تنها صدای جیغ های بلند مهتاب بود که گه گاهی کمی می شنیدم.
_مامان..... مامان جان....
چشم بسته بودم در عالم خلسه ای که هیچ غمی نداشت جز نفس هایی سخت که می خواست جان بگیرد شاید برای برخاستن از سینه ای که مخزن تمام حرفهایی بود که مدت ها درونش، نگه داشته بود.
دستی زیر گردنم نشست، سرم کمی بالا آمد و اسپری را احساس کردم که بین لبانم نشست اما دیر بود.... آنقدر دیر که حمله ی آسمی شدت گرفته بود و بعد از چند بار اسپری زدن تنها مثل یک ماهی بیرون افتاده از تُنگ، لبانم را از هم باز کردم و نفسی بلعیدم اما نفس هایم آرام نگرفت.
چشم بسته بودم و خودم را به همان نفس های نصف و نیمه سپردم. آنقدر که کامل بی هوش شدم و از دنیا و اطرافم جدا.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
••••
|الاایشاعران! چشماناوآرایهٔوحےاست
بـرایمـاازآنبـاران،کمـےالـهـامبـردارید...
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
#استوری
#ˢᵗᵒʳʸ♥️
🌱
.
[ و چگونہ از جآن نگذرد
آنڪس کہ میدانـد جآن، بہاے
دیدار است. . . ]
.
| #شہیدآوینے |
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
#بوقت_دلتنگے💔
.
.
نمےشود که مـ🙋🏻♀ـرا
ـپیشِ خود نگہ دارے؟!
میان گنبـدِ زردتـ••
ـکنارِ ڪفتــرهـآ...🙃🌿
.
.
[حتماً قرارِ شاهوگدا هست یادتانـ🌙]
.
.
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_698
آرام آرام، در گذر ریز ثانیه ها احساس کردم که نفس هایم برگشت.
به قدری که چشمانم باز شد. نگاهم در فضای نا آشنای یک چادر سفید رنگ پیچید.
و مهتاب اولین کسی بود که دیدم.
_وای مامان.... دق کردم مامان.... تو نمی دونی چقدر ما رو ترسوندی!
هنوز نگاهش می کردم که دستم را گرفت و فشرد و گفت :
_بابا رو هم به درد خودت دچار کردی.
و بعد شانه اش را کمی عقب کشید و من با آن ماسک اکسیژنی که روی دهان داشتم دیدم که یوسف روی صندلی دورتر از تخت من، نشسته و مثل من، ماسک اکسیژن جلوی دهانش گرفته است.
دوباره نگاهم سمت مهتاب برگشت که گفت :
_خدا رو شکر این اورژانس جاده رو پیدا کردیم وگرنه معلوم نبود چی به سر شما و بابا می اومد.... خاله فهیمه هم زنگ زد و من با اجازه ات یه استرس حسابی به خودش و عمو یونس دادم تا دیگه از این جور بحث ها راه نندازند.
نه حال پرسش داشتم و نه نفس هنوز که خود مهتاب ادامه داد :
_خاله می خواست با تو حرف بزنه که حسابی بهش توپیدم.... بهش گفتم من که نمی دونم بحثتون سر چی بود ولی شما که می دونید مادر و پدر من هر دو جانباز شیمیایی هستن.... گفتم واسه چی جوری این دوتا رو عصبانی کردید که هر دوتاشون نفسشون گرفت و اگه اورژانس جاده رو پیدا نمی کردیم الان من می دونستم و شما و عمو یونس.
لبخندی از زبان تیز اما با سیاست مهتاب، به لبم آمد که دستم را بوسید.
_قربونت برم مامان.... اصلا غصه نخوری ها.... بابا هم آروم شده... خودشم بیچاره نفسش گرفته.... من موندم شما دوتا که اینقدر نفستون تنگه و با عصبانیت، اینجوری دچار حمله ی آسمی می شید چرا با هم بحث می کنید؟!
فقط نگاهش کردم که لبخند زد.
_البته خدایی شما تو ماشین اصلا چیزی نگفتی ولی بابا دیگه داغ کرده بود....
ماسک اکسیژن را از روی دهانم بلند کردم و آهسته پرسیدم :
_حالش خوبه؟
_خيلی بهتر از شماست.... شما اکسیژنت خیلی پایین بود.... دکتر اورژانس به بابا گفت که اگه لازم باشه باید شب بمونی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
•💜
ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا
فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون
اگه پایِ خدا وایستی
خودش حالتو خوب میکنه:))
↝
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_699
و ماندگار شدیم!
در همان چادر اورژانس جاده تا شب!
یوسف یکی دو ساعتی زیر ماسک اکسیژن، نشست روی همان صندلي کنار کپسول اکسیژن.
و بعد از آنکه نفسش آرام گرفت و حالش بهتر شد، از روی صندلی برخاست.
وقتی حرکت پاهایش را دیدم سمت تخت من است، بی اختیار چشمانم را بستم.
بالای سر تختم ایستاد و به مهتابی که روی صندلی همراه بیمار، کنار تختم نشسته بود گفت :
_حالش چطوره؟
_بهتره ولی اکسیژن خونش هنوز پایینه.
_برو دکتر اورژانس رو صدا بزن بیاد ببینتش.
صدای کشیده شدن صندلی مهتاب روی زمین را شنیدم و کمی بعد احساس کردم یوسف روی صندلی، جای مهتاب نشست.
منتظر هر واکنشی از او بودم جز اینکه که گرمای دستش را روی دستم احساس کنم.
با دو دست پنجه های دستم را گرفت و کمی بعد بوسید که نمی دانم چرا گریه ام گرفت. لوس شده بودم شاید!
ناچار ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم که نفس بلندی کشید که به اسمم گره خورد.
_فرشته.....
بی اختیار می گریستم که دکتر همراه مهتاب وارد چادر شد.
_خانم چرا گریه می کنید؟.... آقا ایشون نباید با این حالشون گریه کنند... اکسیژن خونشون پایینه.... باهاشون صحبت نکنید خواهشا.
یوسف برخاست و کمی دورتر ایستاد.
و دکتر به دستگاه کوچک سنجش اکسيژن، که روی انگشت اشاره ام بود نگاهی انداخت.
_نمی تونم بگم حالش خوبه.... نمی تونم اجازه بدم مرخص بشند مگر با اجازه ی خودتون.
نگاه دکتر به یوسف بود که مهتاب با نگرانی به یوسف خیره ماند.
_اگر توی ماشین، صندلی عقب دراز بکشند امکانش هست سه چهار ساعت استراحت کنند تا برسیم؟
دکتر دست به سینه به یوسف خیره شد.
_نمی دونم..... حالش خوب نیست و اکسیژن خونش هنوز بالا نیومده.... ریه هاش هم ملتهب شده... شما چی فکر می کنید؟
یوسف دستانش را پشت کمرش مخفی کرد.
_باشه.... می مونیم.
_می تونید برید توی مسجد استراحت کنید، یک همراه بیشتر کنار ایشون نباشه.
مهتاب ماند و یوسف رفت.
مهتاب صورتم را بوسید و با مهربانی گفت :
_قربونت برم... استراحت کن که بهتر بشی... باشه مامان؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀