💢چادر شما لینداست
🔹اینجا پاییز و ایران، بهار است. هوا بهدلیل ارتفاع، کمی سرد است. اما چون منطقه استوایی است، آفتاب تند و گرمی دارد. در راه برگشت چند دختر بولیویایی را میبینیم. پرسروصدا و پرانرژی هستند. مرا که میبینند با هیجان سمتم میآیند. پوششان معمولی است؛ تیشرت و شلوار. یکیشان میگوید: «لباست برای زن امنیت میآورد. لباست اخلاقی است.» بعد میخندد و میگوید: «البته سخت است.» زنان بهشدت ابراز احساسات و علاقه میکردند. دختری که لباس نامناسبتری داشت میگفت: «شما احساس روحانی به انسان میدهید.» این جملات را بارها و بارها از افراد مختلف و سنهای مختلف و حتی از مردان میشنوم.
🔹بارها این جملات را میشنوم: «این لباس برای زنان امنیت میآورد. این لباس اخلاقی است. این پوشش روحانی است.» جملاتی که متأسفانه خیلی از آنها را در ایران نمیتوانیم بر زبان بیاوریم و به کلیشه تبدیل شدهاند. اما گویی این مسائل فطری است. آدمهایی که هیچ آشنایی خاصی با ایران و اسلام ندارند. در اولین رویاروییشان، نظرشان دربارهٔ پوشش اسلامی این است. این برای خود من هم عجیب است. عجیبتر اینکه میگویند این پوشش لینداست. در زبان اسپانیولی لیندا یعنی زیبا. این برای من از همه چیز جالبتر است. چون تصور میکردم در فضایی که پوششهای رنگارنگ وجود دارد، پوشش مشکی اصلاً برای خانمهای آنجا جذابیت نداشته باشد.
🟢پ.ن: متن بالا روایت فاطمه دلاوریست از کتاب «در میان سرخپوستها»؛ خاطرات سفر دانشجویان عدالتخواه به بولیوی
📚 کتاب: در میان سرخپوستها
✍نویسندگان: احسان دهقانی، امین سردارآبادی
🔘 ناشر: راهیار
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#در_میان_سرخ_پوستها
#سفر
#بولیوی
#دانشجو
#حجاب
#ادبیات_بیداری
🌍 با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢دوست دارم مثل امام حسین شما کشته شوم
🔹جوانی بود که قد کوتاه و هیکل ظریفی داشت. روز اول آمد پیش ما و گفت: «شما از ایران هستید؟» گفتیم بله. گفت: «دیروز که داشتید دیویدیهای فلسطین و لبنان را پخش میکردید، من هم گرفتم و تماشا کردم. فرصت دارید بعداً با هم صحبت کنیم؟» (این دیویدیها را ستاد پاسداشت شهدای جهان اسلام و خانم دکتر فروز رجاییفر تهیه کرده بودند.) قبول کردیم و شمارهتلفنش را هم گرفتیم، ولی متأسفانه تلفن ما آنجا قطع بود. گوشیهایمان روی شبکه ریجستر نشده بود و کار نمیکرد. روز بعد خودش به سراغ ما آمد و گفت: «الان فرصت دارید با هم صحبت کنیم؟» نشستیم که گفتوگو کنیم. خودش را معرفی کرد و گفت: «من رهبر گروه مبارز مسلحانهای در پرو هستم.» بعد ادامه داد: «رئیس اصلی ما در زندان است. ما گروه مبارز و مسلحی هستیم که داریم برای آزادی پرو میجنگیم. حکومت ما آنجا حکومت خودکامهای است. ارتشی راه انداختهایم و مبارزه میکنیم.» آلبوم عکسهایش را درآورد. با شخصیتهای مختلف دیدار و صحبت کرده بود. مشخص بود گروه فعالی هستند. عکسهایی از همایشها و نشستهایشان آورده بود. میگفت که چندین هزار نفر عضو این ارتش هستند.
🔹توضیح داد که آمدنشان برای این همایش (تغییرات آبوهوا و حقوق مادر زمین) هم آسان نبوده و از کوهها و جنگلها و بهصورت مخفیانه به بولیوی آمدهاند. خیلی سختی کشیده بودند. میگفت: «من دیویدیهای فلسطین و لبنان شما را که دیدم خیلی به دلم نشست. احساس میکنم چیز دیگری پشت این مبارزهها هست.» او گفت که مخصوصاً قسمت لبنان برایش جذابیت بیشتری داشته است. خلاصه گزارشی از وضعیت خودشان داد و متاثر از دیویدیهایی که از ما گرفته بود، به ما گفت: «شما چطور میتوانید با ما همکاری کنید؟» من بودم، آقای موسوی بود، خانم مترجم بود و این آقای اهل پرو. آقای موسوی اشاره کرد که تو صحبت کن. من دربارهٔ انقلاب اسلامی مقداری توضیح دادم و گفتم که ما تشکلی دانشجویی هستیم و الان مشیمان مسلحانه نیست و شاید خیلی نتوانیم در مبارزات مسلحانه کمکتان کنیم. به نظرم انتظار داشت اسلحه به آنها بدهیم! چون میگفت که ما برای تهیهٔ اسلحه در تنگنا هستیم. به او گفتم: «ما در حوزهٔ رسانه و تبادلات فرهنگی شاید بتوانیم کمک بیشتری به شما بکنیم.»
🔹بعد از من آقای سیدعلی موسوی صحبت کرد. ایشان بیمقدمه گفت: «من شما را به اسلام دعوت میکنم!» من خیلی جا خوردم و یک لحظه ماندم. اصلاً انتظارش را نداشتم. با خودم گفتم خب یعنی چه؟ این چه مدل دعوت به دین است؟! چون تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم. شروع کرد و از انقلاب اسلامی گفت. دربارهٔ فضای اسلام و تشیع توضیحاتی داد و یکمرتبه زد به صحرای کربلا! واقعا آنجا روضهای خواند! از قیام امام حسین و آزادگیاش گفت. من هر لحظه بیشتر تعجب میکردم که آقای موسوی دارد چه کار میکند؟! در کمال ناباوری من، فضای گفتوگو کاملاً عوض شد. آقای مبارز گفت: «خیلی از این حرفهایی که شما زدید خوشم آمد. خیلی دوست دارم همان شمشیری را در دست بگیرم که پیامبر شما در دست گرفت و دوست دارم همان طور کشته شوم که امام حسین شما کشته شد.» نمیدانید آن لحظه چه فضایی بر ما حاکم شد. خانمی که مترجم ما بود، آدمی نبود که خیلی تقیدات مذهبی داشته باشد، ولی به پهنای صورت اشک میریخت. اصلاً تصورش را هم نمیکردیم که کسی با شنیدن چند جمله کوتاه از امام حسین اینطور متحول شود. آن جوان مبارز دلمان را سوزاند و گفت: «من نمیتوانم مثل شما اشک بریزم. من خیلی سختی کشیدهام. قلب من از درون زخمی است اشک از چشمهای من نمیآید، ولی من هم مثل شما هستم. من میفهمم. عظمت امام حسین شما را میفهمم.»
🔹خیلی عجیب بود با خودم فکر کردم که اگر کل سفر ما هیچ اثری نداشته باشد، همین قدر که کسی این جملات را گفت، کافی است. تشنگی آنها و ظرفیت پذیرششان واقعاً باورنکردنی بود. شاید باور کردنش مشکل باشد، ولی این جوان که نامش ادگار کیروگاوارگاس و از اعضای اصلی حزب اتنوکاسریستای پرو است، چند ماه بعد از این آشنایی ابتدایی به ایران آمد و همراه با دکتر سهیل اسعد، روحانی آرژانتینی و لبنانیتبار به مطالعه علوم دینی میپردازد. مسلمان میشود، به پرو باز میگردد و چندین نفر از افراد مجموعهشان را نیز مسلمان میکند. از طرفی همزمان برای تأسیس مرکزی اسلامی و بومی به نام اینکاریسلام در پرو اقدام میکند. قطعاً این اتفاق، پربرکتترین اتفاق این سفر است.
🟢پ.ن: متن بالا روایت محمدصالح مفتاحست از کتاب «در میان سرخپوستها»؛ خاطرات سفر دانشجویان عدالتخواه به بولیوی
📚کتاب: در میان سرخپوستها
✍نویسندگان: احسان دهقانی، امین سردارآبادی
🔘ناشر: راهیار
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#در_میان_سرخ_پوستها
#کربلا
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz