eitaa logo
بدون مرز
335 دنبال‌کننده
329 عکس
184 ویدیو
2 فایل
اینجا قرار است از آنسوی مرزهایمان بنویسیم؛ از داستان بیداری ملت‌های جهان "بدون مرز در شبکه های مجازی" بله ble.ir/join/6VCosAGYUH اینستاگرام https://www.instagram.com/bedone_marze?igsh=MTVkam52ZWthb2FlbA== تلگرام https://t.me/bedun_e_marz
مشاهده در ایتا
دانلود
💢روسپی‌گری، ارمغان غرب برای ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم 🔹تابستان داغ ۱۹۴۶ میلادی رسید؛ من و چند نفر از دوستانم برای ماهیگیری به ساحل رودخانه رفته بودیم. وقتی برگشتیم، قیافهٔ همهٔ اعضای خانواده گرفته و درهم بود. خبری را از رادیو شنیده بودند: «هیروشیما در کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد.» هیچ‌کس نمی‌دانست بمب اتم چیست و چه می‌کند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز طلوع خورشید را دو بار دیدند. چهار روز بعد، خبر مشابه دیگری رسید: «شهر ناکازاکی هم، مثل هیروشیما، با یک بمب سوخت و خاکستر شد.» با انفجار هیروشیما و ناکازاکی، ترس و وحشت مثل هیولا بر جان همه پنجه زد. ما با هیروشیما فاصلهٔ زیادی نداشتیم. حالا باید یا ما به اَشیا می‌رفتیم تا پدر و برادرم تنها نمانند یا آن‌ها باید به روستا می‌آمدند که اگر قرار بود بمیریم، همه با هم بمیریم. مادر و خواهرانم در کش‌وقوس ماندن در روستا یا برگشتن به اَشیا بودند که مادربزرگم همه را جمع کرد. قرار بود خبر مهمی را رادیو از زبان امپراتور به مردم بگوید. دور رادیو نشستیم و به صدای امپراتور هیروهیتو، که تا آن زمان صدایش را نشنیده بودیم، گوش کردیم. امپراتور با زبان رسمی و کلاسیک ژاپنی سخن گفت و پایان حضور ژاپن در جنگ جهانی دوم را اعلام کرد. این سخنان به معنی تسلیم شدن امپراتور در مقابل خواست آمریکا و متحدانش _بعد از بمباران هیروشیما و ناکازاکی_ بود. 🔹سخنانی که بسیاری از ژاپنی‌های متعصب که برای امپراتور مرتبهٔ خدایی قائل بودند، جگرسوز و حتی تحمل‌ناپذیر بود. شماری از مردان به نشانهٔ وفاداری به امپراتور به شیوهٔ سنتی «هاراگیری» با شمشیر شکم خود را پاره کردند. شنیدم شماری از زنان و دختران جوان، برای اینکه به دست آمریکایی‌ها نیفتند، به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دسته‌جمعی خودکشی کردند. آمریکایی‌ها از اینکه به خاطر نابودی هیروشیما و ناکازاکی کینه و خشم را در چهرهٔ ژاپنی‌ها می‌دیدند، توجیهی فریبکارانه برای افکار عمومی مردم ساختند و از شیرینی پایان جنگ سخن می‌گفتند و سعی کردند تلخی بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی را در شیرینی پایان جنگ پنهان کنند و همه گناه‌ها را به گردن امپراتور انداختند و گفتند اگر از بمب اتم استفاده نمی‌شد امپراتور هیرهیتو هرگز تسلیم نمی‌شد و جنگ جهانی دوم پایان نمی‌یافت. مردم به این توجیهات بی‌اعتنایی کردند، اما از سویی خوشحال بودند که جنگ به پایان رسیده است و می‌توانند خانه‌هایشان را از نو بسازند. 🔹در کلاس چهارم ابتدایی، بیش از گذشته از جنگ می‌شنیدیم و قیافه‌های آمریکایی‌ها را، که تا پیش از پایان جنگ در ذهنمان ساخته بودیم که داخل هواپیماهای غول‌پیکر ب ۲۹ می‌نشستند و بر سرمان بمب می‌ریختند، حالا روی زمین می‌دیدیم که توی واگن‌های قطار_تراموا_کنار ژاپنی‌ها می‌نشینند و با غرور به سیگار برگشان پک می‌زنند یا مثل فاتحان سوار بر خودروهای نظامی در خیابان‌ها جابه‌جا می‌شوند. آن‌ها اولین کاری که کردند این بود که نگذاشتند اجساد جزغاله‌شده در هیروشیما و ناکازاکی روی زمین بماند و با کمک نظامی‌های شکست خوردهٔ ژاپنی همهٔ اجساد و چوب‌های سوختهٔ خانه‌ها را جمع کردند تا تصویر خیانت تاریخی در اذهان مردم ژاپن کم‌رنگ شود و بعد، انحلال ارتش را طی بیانیه‌ای اعلام کردند. نظامی‌های آمریکایی از هر خیابانی که رد می‌شدند با دیدن جماعتی از بچه‌ها می‌ایستادند، لبخند می‌زدند و مشت‌هایشان را پر از شکلات و آدامس می‌کردند و به‌طرف بچه‌ها می‌ریختند. بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شکلات‌ها و آدامس‌ها را از دست هم می‌قاپیدند و ما و همهٔ دختربچه‌های ژاپنی، که تا آن زمان شکلات و آدامس نخورده بودیم با این هدیه ذائقه‌مان شیرین می‌شد. آمریکایی‌ها در مقابل تن‌فروشی به دختران جوان پول می‌دادند. از آن زمان روسپی‌گری در میان دختران یک شغل شد؛ شغلی که اخلاق سنتی و عفاف خانوادگی را از بین برد. فحشا ارمغان اجتماعی غربی بود که در شهرهای ما عادی شد. روسپی‌ها پیراهن قرمز می‌پوشیدند؛ همان رنگی که من از کودکی دوست داشتم. ولی پدرم پس از بدنام شدن این رنگ، هرگز اجازه نداد پیراهن قرمز بپوشم؛ حتی کیمونوی قرمزی را که قبلاً دوست داشتم برای همیشه توی صندوق گذاشتیم. 🟢پ.ن: متن بالا برشی‌ست از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران 📚 کتاب: مهاجر سرزمین آفتاب ✍نویسنده: حمید حسام 🔘 ناشر: سوره مهر 🌍 با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢از امام رضا خواستم نور ایمان بر قلبم بتاباند 🔹در ژاپن، شنیده بودم که خانم و آقای بارما شیعهٔ هفت‌امامی‌اند و حالا آقا می‌گفت ما شیعهٔ دوازده‌امامی هستیم و برای من این‌ها یک عدد بود. آقا اسامی دوازده امام را به انگلیسی روی کاغذ نوشت و گفت به زیارت امام هشتم می‌رویم. از امام اول حضرت علی علیه‌السلام تا امام دوازدهم، امام مهدی، را با القابشان توصیف کرد و گفت: «بیشتر امامان ما به خاطر اقامهٔ عدل و صیانت از دین خدا به شهادت رسیده‌اند.» اسامی دوازده امام را که آقا برشمرد، گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی (نام این فرهنگ لغت ژاپنی hyakka jiten است که در مقاله‌ای با نام داستان غم‌انگیز کربلا karubara higeki on آمده است.) را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرای غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده و یاران او منجر می‌شود.» 🔹 اسم امام حسین را که آوردم و به استناد فرهنگ لغات ژاپنی از حادثهٔ کربلا این مختصر را گفتم، آقا بغض کرد و اشک توی چشمانش نشست؛ اگرچه فهم این موضوع که گریه بر حادثه‌ای که ۱۴۰۰ سال از آن گذشته برایم گنگ و نامفهوم بود. وقتی دانستم امام رضا تنها امامی است که مدفن او در ایران است، به دیدنش مشتاق‌تر شدم. هیچ تصویری از آنچه آقا از آن با نام «حرم» یاد می‌کرد نداشتم. زیارتگاهی که من از کودکی تا بیست‌سالگی دیده بودم معبد شینتو بود با آن دروازهٔ چوبی رفیع که «توری» نام داشت و می‌گفتند که خدا از این دروازه عبور می‌کند. اما حرمی که آقا می‌گفت زیارتگاه یک امام بود که شناختن او مرا به شناختن خدا می‌رساند. بچه‌ای در بغل و بچه‌ای در شکم داشتم که خودم را در مقابل گنبدی طلایی دیدم. نزدیک‌تر که شدیم، آقا گفت: «برای ورود به حرم باید اول اجازه بگیریم.» پرسیدم: «از کی؟» گفت: «از آقا امام رضا.» کلمهٔ «آقا» تا آن روز معادل همسرم بود، اما با این جواب مفهوم و تازه‌ای از «آقا» در ذهنم آمد: امام رضا. 🔹خودش دعایی را به عربی خواند (بعدها فهمیدم که آن را اذن دخول می‌نامند) و من گوش کردم و چیزی نفهمیدم و سلمان را، که مثل من از دیدن این همه کبوتر دور یک حوض بزرگ متعجب شده بود، بغل کرد تا من چادرم را راحت‌تر بگیرم. به جایی رسیدیم که مسیر ورود زنان از مردان جدا می‌شد. از بیرون جایی را که مرقد امام بود نشان داد و گفت: «برو داخل، دو رکعت نماز مثل نماز صبح بخوان و از امام حاجتی بخواه و زیارتش کن و بیرون بیا.» وارد حرم شدم. گوشه‌ای دو رکعت نماز خواندم. مدتی بود که نیازی به تقلید حرکات نماز نداشتم و ذکرها را حفظ کرده بودم و با معنی آن تا حدی آشنا شده بودم. بعد از نماز، به حرم نزدیک‌تر شدم. بیشتر به قیافه و صورت آدم‌ها نگاه می‌کردم تا محیط حرم. آدم‌هایی که گریان بودند و بی‌اعتنا به دوروبرشان یا نماز می‌خواندند یا دعا می‌کردند یا دست به گوی‌های گرد مشبک می‌کشیدند و به صورتشان می‌مالیدند و من با چشمانی پر از شگفتی می‌خواستم داخل آن مشبک‌ها را ببینم. اما از فشار و ازدحام جمعیت به خاطر بچه‌ام ترسیدم و جلوتر نرفتم. سر وقت به جایی که قرار داشتیم برگشتم. 🔹آقا گفته بود جسم امام در میان ما نیست، اما روح او بر هستی سیطره دارد. امام مثل چراغی است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا را نشان می‌دهد. پس از امام حاجتی بخواه. من خدا، اسلام و امام را به‌خاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم. کف دست راستم را مثل ایرانی‌ها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.» و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند. وقتی از مشهد برگشتیم، حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی و پرواز یا حس تشنه‌ای که در بیابانی برهوت به یک چشمهٔ زلال رسیده است. 🟢پ.ن: متن بالا برشی‌ست از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»؛ خاطرات کونیکو یامامورا (سبا بابایی) یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران 📚 کتاب: مهاجر سرزمین آفتاب ✍نویسنده: حمید حسام 🔘 ناشر: سوره مهر 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz