عنوان داستان: #بازیهای_روزگار_1
🌈قسمت اول
(به نقل از خاطرات بانویی از جنوب)
سلام به همه دوستان و اعضای محترم کانال خوب داستان و پند🌹علی الخصوص مدیر پرتلاش کانال.ممنون از همراهی قشنگتون.
نیمه شب با صدای سرفه های بی امان مادربزرگ، از خواب بیدار شدم.عمو جهان که بیشتر از همه نگران حال مادربزرگ بود خط تلفن ثابتی خرید و گوشی تلفن رو توی اتاق مادربزرگ گذاشت تا هر از گاهی جویای احوال مادربزرگ بشه.به رسم عادت شبها کنار مادربزرگ میخوابیدم و طول روز هر وقت مهمان به خونمون میومد، به اتاق مادربزرگ پناه میبردم.پایان هفته که معمولا عموها و عمه ها و نوه ها به دیدن مادربزرگ میومدن،خونمون حسابی شلوغ و پر سر و صدا میشد.این اواخر دخترعمه ام کتایون که همه اون رو کتی صدا میزدن،وقت و بی وقت پیش مادربزرگ میومد.یکی دوبار خیلی اتفاقی اون رو درحال مکالمه تلفنی با شخصی ناشناس دیده بودم اما خودم رو بی تفاوت نشان دادم.هر چند رفتارش به حدی تابلو بود که کامران داداش بزرگترش که یه جورایی بهش مشکوک شده بود، سربزنگاه رسید و مچش رو حین صحبت با اون مزاحم تلفنی گرفت و بعد از سیلی جانانه ای که نثارش کرد،تا مدتها اجازه نداد کتی خونه مادربزرگ بیاد.عمو بعد از دیدن قبض نجومی تلفن،غرولندگویان، قفلی روی تلفن نصب کرد و تماسها یک طرفه شد.البته که چهره واررفته دخترعموها و دختر عمه هام که دیگه نمی تونستن با دوست پسرهاشون تماس تلفنی برقرار کنن، دیدن داشت.اون روزها گوشیهای موبایل تازه وارد بازار شده بود.اما هر کسی قدرت خرید تلفن همراه رو نداشت و هنوز خبری از نت و فضای مجازی نبود.با شروع تعطیلات تابستان، ما که اهل تفریح و سفر به ویلاهای نداشته مون توی شمال نبودیم و به لطف همزیستی با فقر و نداری،کل سال ،چهاردیواری خونه رو رصد می کردیم،چاره ای جز خواندن کتابهای داستان و مجله ها آن هم از نوع باطله و دست دومش نداشتیم.هرهفته پیش اکبرآقا که توی محله مون،دکه روزنامه فروشی داشت،می رفتم و کلی مجله باطله می خریدم و با ذوق و شوق ،شروع به خواندن داستانهای مجله ها می کردم.وقتی دختران فامیل و هم کلاسیهام از ارتباط مخفیانه شون با پسرعموها وپسرعمه ها و بعضا دوست پسرشان میگفتن،بی تفاوت نگاه میکردم .دنیای من توی درس وکتاب خلاصه شده بود شاید همین باعث شده بود،به نوعی تافته جدا بافته باشم و دخترای فامیل یه جورایی به تمسخر بچه مثبت و پاستوریزه صدام کنن.گاهی ازاینکه مثل دوستانم اهل شیطنت و لوندی و عشوه گری نبودم،خودم رو سرزنش می کردم.توی اتاق مادربزرگ درحال مرور درسهام بودم، امان از مزاحم تلفنی که درغیاب کتی ،بی وقفه تماس می گرفت و آرامش رو از من و مادربزرگ ربوده بود.مادربزرگ نق زنان گفت:سپیده اون گوشی رو جواب بده.نمیدونم این پسره ی از خدا بیخبر دردش چیه که از صبح علی الطلوع یکریز داره تماس میگیره.تماس رو برقرار کردم و همونطور که حدس می زدم اون یارو با کتی کار داشت.محترمانه از اوخواهش کردم دیگه تماس نگیره و اون شاکی و طلبکارانه غرید:چیکار کنم حوصله ام سرمیره.
با لحنی جدی وبی انعطاف گفتم: بهتره با یه علاف مثل خودتون تماس بگیرین اینجوری حوصله تون هم سرنمیره.انگار حرفم براش سنگین اومدکه تندی گفت؛- بنده علاف نیستم،خانم محترم. لطفا درست صحبت کنید.متعجب از لحن پرمدعاش گفتم: آقای محترم محض اطلاع، اینجا اتاق مادربزرگ پیر و ناتوان منه.کاش یه خرده درک وشعور داشتی ومی فهمیدی با هر بار مزاحمت شما، این بنده خدا چه عذابی متحمل میشه تا تلو تلوکنان خودش رو به گوشی تلفن برسونه.بعد از مکثی کوتاه گفت:-معذرت می خوام از مشکل مادربزرگتون اطلاع نداشتم.من دیگه مزاحم ایشون نمیشم البته به یک شرط.خون خونم رو می خورد و حرصی گفتم:-واسه من شرط تعیین میکنی؟با ملایمت گفت:-آخه من از شما خوشم اومده ،چطوری بگم یه جورایی متفاوتی.مغرورانه گفتم:-حق با شماست.متفاوتم و از نظر شخصیتی هیچ شباهتی باتوی علاف ندارم.انگار بدجوری به این کلمه حساسیت داشت که عصبی غرید؛خانم محترم چندمرتبه بگم بنده علاف نیستم.ضمنا از این به بعد شبها تماس میگیرم.پرخشم و عصبانی گوشی رو با ضرب سرجاش گذاشتم.بعداز خوردن شام و مرور درسهام ساعت تقریبا یازده ونیم شب بود.مادربزرگ خوابید و من هم زنگ تلفن رو روی کمترین ولوم تنظیم کردم و آرام توی رختخواب خزیدم.نیمه های شب با اولین زنگ تلفن از ترس این که مبادا مادربزرگ ازخواب بیدار بشه،تندی تماس رو وصل کردم و پچ وار گفتم:- روانی الان چه وقت تماس گرفتنه.بلند خندید و بعد هم اسمم رو پرسید.بی غل وغش اسمم رو گفتم هر چند باور نکرد و گمان میکرد دروغ می گویم .بعدهم بی آنکه در موردش کنجکاوی کنم،خودش رو معرفی کرد.پیمان هستم.بیست و چهار سال دارم
🌈#ادامه_دارد....