عنوان داستان: #بازیهای_روزگار_3
🌈قسمت سوم
-من احمق رو بگو فکر می کردم بادخترای دیگه فرق داری.نمیدونستم یه مارخوش خط وخالی که تمام این مدت با حرفهات منو خام خودت کردی.برات متاسفم سپید.از این لحظه به بعد،نه من،نه شما.بعد هم گوشی رو با ضرب سرجاش گذاشت.مات و حیران خیره گوشی توی دستم شده بودم و با حال خرابی که تا آن موقع از خودم سراغ نداشتم، شالی سر کردم و سراغ نگین رفتم .نگاه پرسوالی بهش انداختم و اون رو به خاطر رفتار ناشایست و سوء استفاده از اعتمادم سرزنش کردم. بحث من و نگین بالا گرفت و با دلخوری از هم جدا شدیم.بعداز یکسال اولین شبی بود که پیمان تماس نگرفته بود.تمام شب چشم از گوشی تلفن برنداشته بودم و منتظر تماس پیمان بودم.شبهای بعد هم به همین منوال گذشت و من سعی کردم به جای فکر کردن به پیمان، افکارم رو روی آزمون کنکور متمرکز کنم.بچه مایه دارهای کلاس،معلم خصوصی می گرفتن و تست زنی میکردند.اما من که اوضاع مالی چندان خوبی نداشتم،به همون کتابهای درسی ام اکتفا می کردم.سه هفته از آخرین روزی که پیمان تماس گرفته بود،میگذشت.با وجودی که هرگز او رو ندیده بودم،اما با دیدن ادکلن هدیه اش که توی کمد مادربزرگ مخفی کرده بودم،بی اختیار یاد حرفهایی که میانمان رد و بدل شده بود،می افتادم.گاهی لطیفه می گفت و غش غش می خندیدم و گاهی از زمین و زمان و آدمهاش می نالید و هر دو بغض می کردیم.پیمان عفت کلام داشت و هرگز حرف نامربوط و دور از شأنی از او نشنیده بودم.مشغول گردگیری اتاق مادر بزرگ بودم .با صدای زنگ تلفن، تماس رو وصل کردم .باورم نمیشد پیمان بعداز این همه مدت تماس گرفته بود.ته دلم خوشحال بودم هرچند سعی کردم هیجان نهفته در وجودم رو مهار کنم و چیزی بروز ندم.سلام کرد و بعد از کمی مکث ،خودش رو به خاطر حال و روزش لعن و نفرین کرد. از اینکه توی این چند هفته با وجود سفر به شمال نتونسته بود منو فراموش کنه و شبها مثل معتادی که وابسته مواد شده باشه،بیقراری می کرده و چندین بار نزدیک گوشی تلفن رفته و هربار خودش رو نهیب زده بود.طاقت حال نزار پیمان رو نداشتم و نمی تونستم با این عذاب وجدان کناربیام.تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم و هم خودم وهم او رو خلاص کنم.از پیمان عذرخواهی کردم ولام تا کام ماجرا روبراش گفتم و منتظر واکنشش بودم.بعداز چند لحظه سکوت صدای خنده ناباورش توی گوشی پیچید و متعجب از این همه شیطنتم ابراز خرسندی کردو گفت: کاش نقاش بودم و تصویر رویایی تو رو روی تابلو می کشیدم.بعدهم با سماجت پرسید؛جان پیمان حالا بگو ببینم چه شکلی هستی؟ -راستش نه سفید برفی ام ،نه چشمای رنگی دارم.گندمگون هستم وچشم و ابروی مشکی دارم.قدم هم نسبتا بلنده.پیمان سرخوشانه گفت-خیلی هم عالی.اجازه بده از نزدیک همدیگر رو ببینیم.به مزاح گفتم می ترسم ببینیم و گرفتار شی و اون با جدیت گفت: بیشتراز یکساله گرفتارتم.ندیده دلم رو بردی سپید.از حرفش تمام تنم گُر گرفت و سریع بحث رو عوض کردم .اما پیمان کوتاه بیا نبود و همچنان اصرار داشت منو از نزدیک ببینه.
برخلاف پیمان، ترجیح میدادم اون رو نبینم .عجیب به چهره ای که تمام مدت با شنیدن صدای گیرا و جذابش توی رویاهام تصور کرده بودم،خو گرفته بودم ونمی خواستم با دیدنش خط بطلانی روی تصوراتم بکشم.با سماجت و اصرار پیمان ،بالاخره آدرس خونه رو گفتم و از او خواهش کردم به خاطر در و همسایه بعداز غروب و توی تاریکی و فقط برای چند دقیقه بیاد.سرتا پایم مشکی بود و علیرغم اصرار اطرافیان هنوز رخت عزا رو از تن بیرون نیاورده بودم.لامپ درب حیاط رو هم خاموش کردم و راس ساعت مقرر، درب حیاط رو باز کردم.پیمان از موتور پیاده شد و آهسته به سمتم اومد و دسته گل زیبایی به دستم داد.بوی تند و تلخ ادکلنش توی فضا پیچید.از او تشکر کردم و او با اجازه گویان روی موتور نشست و کلاه کاسکتش رو روی سرش انداخت و گازش رو گرفت.توی تاریکی و زیر نور مهتاب فقط صدای پیمان رو شنیدم و قامت بلندش رو رصد کردم اما نتونستم چهره اش و رنگ چشمانش رو ببینم.پیمان همین که به خونه رسید،بی طاقت تماس گرفت و خنده کنان گفت:برای دومین بار زرنگی به خرج دادی،عمدا گفتی شب بیام چهره ات رو نبینم.حق با پیمان بود و من حرفی برای گفتن نداشتم.روزها درحال خواندن کتابهای درسی ام بودم و شبها همچنان با پیمان صحبت می کردم.پیمان پر شیطنت و با لحنی خاص نظرم رو در مورد خودش جویا شد و من عذرخواهانه گفتم: متاسفانه توی اون تاریکی و زیر نور مهتاب فقط قامت بلندش رو دیدم و نتونستم چهره اش رو ببینم.بعداز اعلام نتایج و قبولی ام درکنکور سراسری در حالی که از خوشحالی توی پوستم نمی گنجیدم با پیمان تماس گرفتم،پیمان با لحنی سرد و دور از انتظار،.!!!
🌈#ادامه_دارد....