eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان داستان:  🌈قسمت پنجم خبرِ نامزدی پیمان رو شنیدم .دروغ بود اگر بگویم خوشحال شدم.از درون شکستم و بدجوری بهم ریختم اما جلوی خانواده ام حفظ ظاهر کردم و دوست نداشتم کسی پی به مکنونات قلبیم ببره.پیمان باسهم ارثی که از فروش املاک پدرش به دست آورده بود تو کار ساخت و ساز و برج سازی رفته بود و خیلی ضربتی با سونیادختر شریکش ازدواج کرده بود.من هم بعد از اخذ مدرک لیسانسم ،به عنوان کارمند رسمی یکی از ادارات استخدام شدم وکمک حال مامان و خواهر برادرهام شدم هرچند نمی تونستم از پس بدهی های بابا بربیام و حقوق ناچیز من مثل قطره ای درمقابل دریا بود.مامان میگفت طلبکارها سراغ عموجهان رفتن و اون هم از آنها فرصت خواسته تا بتونه یه جورایی بدهی بابا رو پرداخت کنه.یه روز عموجهان باهام تماس گرفت و گفت کار واجب داره.بعد از کلی مقدمه چینی در مورد بدهی های بابا از من خواهش کرد با حامی،پسر یکی از تاجران پرآوازه شهر که پدرش از دوستان صمیمی عموجهان بود،ازدواج کنم.چه ساده بودم من که گمان می کردم عمو نیتش خیر است و قصد دارد با گرفتن وام، بدهی های بابا رو پرداخت کنه.نمیدونستم از من به عنوان طعمه استفاده می کنه و در قبال پول کلانی که از خانواده مستوفی گرفته ،منو مجبور به ازدواج با حامی می کنه.عمو تصمیم خودش رو گرفته بود و مخالفت من هم چندان توفیری نداشت.البته اصرار و التماس مامان و سارا هم که مدام مخ زنی می کردن، برای تن دادن به این ازدواج بی تاثیر نبود.در واقع بعداز پیمان دیگه هیچی و هیچ کس برام مهم نبود. با چشم برهم زدنی من و حامی زیر یه سقف رفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.حامی صاحب لوکس ترین خونه و ماشین بود.از نظر مالی توی رفاه بودم و مشکلی نداشتم اما دنیای من و حامی متفاوت بود و رفتارهاش برام قابل هضم نبود.حامی بسیار عیاش و رفیق باز بود.یه شب مست و پاتیل به خونه اومد و من که طاقت از کف داده بودم اون رو به خاطر دوستانش که مثل مگس دور شیرینی ،به خاطر پولش اون رو دوره اش می کردند، شماتت کردم.پوزخندزنان نگاهم کرد و گفت: تو هم به خاطر پولم زنم شدی مگه غیر از اینه.فراموش نکن تو رو به ازای یه میلیارد بهم فروختن.پس سعی نکن به پروپام بپیچی که بد میبینی.طعنه اش مثل خار قلبم رو خراشید .حرفی برای گفتن نداشتم و در دل عموی بی غیرتم رو تف و لعن کردم.حامی هر شب غرق عیاشی و روابط نامشروع با خانمها بود و دیروقت به خونه میومد و هربار که معترض میشدم،کلی فحش و بدوبیراه نثارم می کرد و یکی دوباری هم دست روم بلند کرده بود.این اواخر با گستاخی و وقاحت تمام،همراه یکی از دوست دخترهاش به ویلای شمال رفت و انگار نه انگار من همسر شرعی و رسمیش بودم.یک هفته از سفر حامی سپری شده بود.توی این مدت یکبار هم تماس نگرفته بود.طاقتم طاق شده بود و تاب این زندگی جهنمی رو نداشتم.با عمو تماس گرفتم و از زندگی به ظاهر قشنگم و از رفتارهای حامی براش گفتم و اون غران گفت: بشین زندگیت رو بکن دختر.همه دخترای شهر آرزو داشتن عروس خانواده مستوفی بشن.یه کم صبوری به خرج بده.با گذشت زمان همه چیز درست میشه.با گذشت زمان نه تنها اخلاق و رفتار حامی بهتر نشد بلکه این اواخر اعتیاد هم پیدا کرده بود. زنگ خونه به صدا دراومد و با دیدن تصویر بیتا دوست و همکار صمیمی ام از توی مانیتور آیفون،پرذوق دکمه در بازکن رو فشردم.برخلاف من که از وقتی ازدواج کرده بودم،بسیار منزوی و کم حرف شده بودم،بیتا بسیار شاد و پرانرژی و همین طور پر از شیطنت بود.همراه بیتا برای شام به رستوران رفتیم.روز بعدهم  به اصرار بیتابه سالن زیبایی رفتیم و بعداز مدتها موهای مشکیم رو مش فندقی زدم و چهره ام حسابی تغییر کرده بود.حامی نیمه های شب کلید انداخت و وارد اتاق خواب شد و من وانمود کردم خوابیده ام.نصف شبی حوصله کل انداختن با اون رو نداشتم.اون هم آنقدر خسته بود که بعد از دوشی کوتاه روی تخت دراز کشید و به ثانیه نکشیده خوابش گرفت.صبح زود بیدار شدم و میز صبحانه رو چیدم.کمی آرایش کردم و لباس فرم پوشیدم تا به محل کارم برم.حامی نگاهی به موهام انداخت وعصبی غرید؛ با اجازه کی موهات رو مش ورنگ زدی؟آنقدر از دستش کفری و عصبانی بودم که بی آنکه جوابی بدم، کیفم رو برداشتم و اون نرسیده به درب سالن،بازوم رو چنگ زد؛همین امروزمیری و موهات رو مشکی می کنی.به جان کندنی بازوم رو ازمیان دستانش بیرون کشیدم و با اعصابی بهم ریخته سرکار رفتم.بیتا دلیل حال نزارم رو پرسید و من هم حرفهای حامی و واکنشش به هنگام دیدن رنگ موهام رو بازگو کردم.بیتا کلی سرزنشم کرد و ازم خواست مثل بره ای مطیع نباشم.بعداز ظهر حامی بیرون رفت و من هم همراه بیتا به مهمانی رفتم.جمع صمیمی و باحال دوستان بیتا 🌈..