عنوان داستان: #بازیهای_روزگار_8
🌈قسمت هشتم
پیمان رو دوست داشتم اما نمی تونستم با پیشنهادش موافقت کنم.نگاه منتظرش رو که دیدم،سرم رو به نفی تکان دادم وپیمان با لحنی دلجویانه گفت:اگه فکر کردی سونیا جایی توی قلبم داره،سخت دراشتباهی.خیلی وقته کاری به همدیگه نداریم. تاریخ انقضای زندگیمون خیلی وقته گذشته.بهت قول میدم همین که از سونیا جدا بشم،تو رو عقدت می کنم.پیمان اینقدر دلیل و برهان آورد که بالاخره رضایتم رو جلب کرد و بعد از خریدن حلقه رینگی ساده ای توی مسجد محل رفتیم و صیغه محرمیت میانمان جاری شد.شبی رویایی و پرشور و حال رو کنار پیمان به صبح رسانده بودم.روز بعد همراه پیمان به هایپر بزرگی رفتیم و پیمان هرآنچه خوراکی نیاز داشتم از گوشت مرغ و ماهی گرفته تا مواد شوینده همه رو برام تهیه کرد.سه روز بعد پیمان خداحافظی کرد وهر دو هفته یکبار به دیدنم میومد.سه ماه از محرمیت میان من و پیمان سپری میشد.پیمان تماس گرفت و با خوشحالی از روزهای پایانی پروژه گفت وقول داد پایان هفته به دیدنم بیاد.ترجیح دادم خبر بارداری ناخواسته ام رو حضوری بگم و واکنش پیمان رو به هنگام شنیدن خبر ببینم.آخر هفته شد اما خبری از پیمان نشد و گوشیش خاموش بود.چند هفته دیگه همه سپری شد و من همچنان از پیمان بی خبر بودم.با صدای زنگ واحد تقریبا به سمت در پرواز کردم و یکه خورده از دیدن میلاد،خشکم زد و اون با همون لبخند همیشگی گفت: تعارف نمی کنی.توی عمل انجام شده و رو دربایستی ،کنار رفتم و بفرمایی گفتم.بعد از پذیرایی از میلاد،احوال پیمان رو گرفتم و اون درحالیکه فنجان چایش رو برداشت گفت : پیمان بیچاره شد.قلبم هری ریخت و منتظر نگاهش کردم.از سونیا و پدرش گفت: که تمام اموال و دارایی پیمان رو بالا کشیدن و از کشور خارج شده بودن.به جان کندنی خودم رو سرپا نگه داشتم.حالم قابل وصف نبود.ناراحت پیمان بودم در عین حال کاری از دستم برنمیومد.نمیدونم میلاد چرا و به چه منظوری به خونه ام اومده بود حتی فرصت نشد از او سوال کنم آدرس خونه رو چطوری پیدا کرده در هر صورت بعد از ظهر همون روز خداحافظی کرد و رفت.در حال شستن ظرف و ظروف آشپزخانه بودم که دوباره صدای زنگ واحد بلند شد شوکه از دیدن چهره خسته و گرفته پیمان که انگار چندسال پیرتر شده بود به گرمی از او استقبال کردم.روی مبل نشست و به ثانیه نکشید ازم پرسید؛ مهمان داشتی؟دست خودم نبود.ترسیدم اسمی از میلاد ببرم و به دروغ گفتم طلعت خانم اینجا بوده.توی چشمام زل زد و تای ابرو بالا داد و گفت: احیانا طلعت خانم سیگار می کشن و ادکلن مردونه استفاده می کنن؟لعنت به من که حواسم به زیر سیگاری روی میز نبود.سعی کردم با انجام کارهای آشپزخونه از جواب دادن به پیمان طفره برم اما پیمان ظاهرا کوتاه بیا نبود و از جاش بلند شد و نزدیکم ایستاد؛ -میگی کی اینجا بوده یا خونه رو رو سرت خراب کنم؟آب دهانم رو قورت دادم و با لکنت گفتم میلاد پیش پای خودت رفت.به یکباره،مثل بمبی منفجر شد؛-منو دیوونه نکن.میلاد اینجا چه غلطی میکرد؟ سرم رو پایین انداختم و انگار مغزم هنگ کرده بود.دستش رو زیر چانه ام گرفت و پرحرص سوالش رو تکرار کرد.پرسیدم میلاد اینجا چیکار داشت؟ -خوب او....اون نمیدونه من ...من محرم شما هستم.پر حرص سرش رو تکان داد-عجبا.بعدهم به سمت گوشیش رفت و!!!
🌈#ادامه_دارد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿